من درسم را خوب خوانده بودم!!!
آماده برای کنکوری موفق!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت!
از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم ...
که ای کاش این کار را نمیکردم!
سوال اول آرایه ادبی بود
شعری از هوشنگ ابتهاج....
"بسترم ...صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری...."
و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود...!
و من
سر جلسه کنکور
تمام داستان های خفته در این شعر را به چشم دیدم!
دیدم که اینگونه پریشان شدم!
همه سرگرم تست زدن
و پسرکی سرگردان در خیابان ....!
نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...حتما 100 میزنی!
هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال....
با یک شعر نیم خطی
گذشته را گره بزند به آینده!
.
فدای سرت ....
دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست!
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
#داستانک
*قایقهای خالی*
وقتی جوان بودم ، قایقسواری را خیلی دوست داشتم.
یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایقسواری میکردم و ساعتهای زیادی را آنجا به تنهایی میگذراندم.
در یک شب زیبا و آرام ، بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم ، درون قایق نشستم و چشمهایم را بستم.
در همین زمان ، قایق دیگری به قایق من برخورد کرد.
عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایقم ، آرامش مرا بههم زده بود دعوا کنم ؛ ولی دیدم قایق خالی است!
کسی در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم.
حالا چطور میتوانستم خشمم را تخلیه کنم؟
هیچ کاری نمیشد کرد!
دوباره نشستم و چشمهایم را بستم.
در سکوت شب کمی فکر کردم.
قایق خالی برای من درسی شد.
از آنموقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود ، پیش خود میگویم:
*«این قایق هم خالی است!»*
@RaheNo_MasirNo
ساعت ده شب بود. داشتیم مسیر تا خانه را پیادهروی میکردیم. خلوت بود.
دستفروشها دیگر جمع کرده بودند، یا داشتند جمع میکردند. سر کوچهای هنوز یک دستفروش بود.
یک مرد چهلوخردهساله و یک پسربچهی پانزدهشانزدهساله کنارش.
ما داشتیم از کنارشان رد میشدیم که پسرک گفت:
داریم جمع کنیم، قیمتامون خیلی خوبه. دیگه با این کیفیت جایی پیدا نمیکنیدها!
رد شدیم و رفتیم، چندثانیه بعد به دوستم گفتم برگردیم. برگشتیم و من گلس گوشیام که شکسته بود را عوض کردم و دوستم کابل شارژر و قاب گوشی خرید و از این چرتوپرتها.
موقع حساب کردن، پسرک گفت: چه فروشندهی خوبیام، رفته بودید و با تبلیغ من برگشتید!
آن موقع چیزی نگفتم، بعد که رد شدیم و رفتیم، به دوستم گفتم. گفتم که عوض کردن گلس گوشی خیلی ضروری نبود، تبلیغ پسرک هم اثری روی من نداشت، زنگ صدایش شبیه فِ بود که چهاردهپانزدهسال قبل، وقتی همسن پسرک بود، فوت کرد.
یک توییتی بود از نمیدانم چه کسی، که میگفت
"یک چیزهایی هست که شما هیچوقت نخواهید فهمید. چیزهای به ظاهر کماهمیتی مثلِ اینکه چه کسی، در کدام تاریخ، توی تونلِ شماره چندِ کدام جاده با گوش دادن به چه موسیقیای یادتان کرده است".
آدم نمیداند. نمیداند ساعت ده شب یا ده صبح در کدام خیابان خلوت یا شلوغ، زنگ صدای کدام فروشنده یا عابر، قرار است چه کسی را از مسیر رفته برگرداند.
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
دیروز به پدرم زنگ زدم. هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم.
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم.
گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی".
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.
دیشب خواهرم به خانهام آمده بود و شب ماند. صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته.
گاز را شسته، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده و....
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...
و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد...
امروز عصر با مادرم حرف میزدم،
برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنیست. گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم...
برایم نوشت: "من همیشه به یادتم... چه با بستنی... چه بی بستنی".
و من
نشستهام و به کلمهی "خانواده" فکر میکنم،
که در کنار تمام نارفاقتیها،
پلیدیها و دوروییهای آدمها و روزگار،
تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است
قدر خانواده هاتون رو بدونید...♥️
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
قرار بود من پزشک شوم. یعنی این قرار را با پدرم گذاشته بودیم. قرار بود درسم را خوب بخوانم، بعد در بهترین دانشگاه ایران قبول شوم و پزشکی بخوانم. این قرار مال وقتی بود که اصلا نمی دانستم دانشگاه و کنکور چیست. از برق چشمان پدرم - وقتی از پزشکی حرف میزد - فهمیده بودم باید چیز قشنگی باشد.
اما اصلی ترین تصمیم زندگی ام را در پانزده سالگی گرفتم. پدرم گفت باید مهندس شوی. مهندسین ارشد محل کارش او را قانع کرده بودند که پول در مهندسی ست. بعد با عجله خودش را به خانه رسانده بود و گفته بود: پسرم پزشکی سخت است، آخرش هم معلوم نیست تخصصی که میگیری به درد پول در آوردن بخورد یا نه. اما مهندسی خیلی بهتر است، چهار سال درس میخوانی، می شوی مهندس. یک امضا میزنی و تمام. بعد ماشین های خوشگل و مدل بالا میخری، خانه های آنچنانی. حتی می توانی در هر شهر یک خانه داشته باشی. این ها را میگفت و لذت می برد. احساس می کرد یک لیموزین مشکی صفر کیلومتر ایستاده است جلوی خانه مان و دو بادیگارد مشکی پوش خوش تیپ من را بدرقه خانه کرده اند.
آن زمان اما من عاشق دختری شده بودم که خانه شان روبروی خانه ما بود. درست روبرو. هر شب یک ربع مانده به دوازده بدون اینکه قرار قبلی گذاشته باشیم می آمدیم جلوی پنجره و همدیگر را نگاه میکردیم. هر شب برایش نامه می نوشتم که دوستش دارم و قرار است پزشک مشهوری شوم و برایش یک خانه زیبا و النگو بخرم. بعد که تصمیم بابا عوض شد تمام نامه ها را پاره کردم و دوباره برایش از مزایای همسر یک مهندس شدن نوشتم و توضیح دادم که مهندس ها خانه ها و النگو های بهتری برای همسرشان می خرند.
هیچوقت قسمت نشد نامه را به او بدهم، چون تا می آمدم تصمیمی بگیرم، قرار هایمان عوض می شد. یک روز راننده اتوبوس می شدم، یک روز حسابدار. یک روز فوق تخصص قلب می شدم و یک روز مخترع سامانه های موشکی. فکر میکردم قبل از اینکه کسی را دوست بداری باید تکلیف قرارها با پدرت را مشخص کنی. بالاخره وقتی همسر آینده ات از تو النگو خواست، باید بتوانی بگویی چشم.
یک روز هم دیدم که دست به دست پسری که حداقل پنج سال از من بزرگتر بود قدم می زند. رگ غیرت شرقی ام باد کرد و آمدم دوباره همه ی نامه ها را پاره کردم و ریختم توی چاه توالت. دیگر هیچوقت پای پنجره نرفتم، هیچ وقت تلاش نکردم تا بدانم اسمش چیست و با پدرش قرار گذاشته است که چکاره شود. بعد از آن دیگر قراری با پدرم نگذاشتم. نه دکتر شدم و نه مهندس، نه نابغه ریاضیات و نه تکنسین ماهر الکترونیک. شاعر شدم و تمام زندگی ام با کلمه گذشت.
یک روز کاغذی برداشتم و بزرگ روی آن نوشتم:
یادم باشد قبل از اینکه با پسرم قرار بگذارم که چکاره شود، به او یاد دهم که خوب عاشق شود، خوب عاشقی کند و بجای النگو و خانه ی زیبا، برای معشوقش قشنگ بخندد و جرات کند که روزی چند بار به او بگوید: دوستت دارم.
مهندسی که نداند چگونه باید بگوید دوستت دارم، به درد لای جرز دیوار می خورد. پزشکی که نداند درد دل بی صاحاب معشوقاش را چگونه باید دوا کند، آمپول زن هم نیست. بعد نامه را تا کردم و گذاشتم توی صندوقچه ای که نامه های زیادی را از قبل در دلش جا داده بود.
| مهدی صادقی |
#داستانک
🌱@RaheNo_MasirNo
✍️حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود ، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود .حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت. همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید : مرا می شناسی؟
بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل با دوستی به پابوس سلطان کرامت و جود حضرت رضا علیه السلام رفته بودی؟ دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یکباره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.
✍️ أللَّهُمَّاجْعَلْنَامِنَالشَّاکِریِنَیَاکَریِم
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
5.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکته مهم و آموزنده در داستان استاد خیاط و شاگردش
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
5.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکته مهم و آموزنده در داستان استاد خیاط و شاگردش
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
راه نو مسیر نو
در دههی ۱۹۹۰، عکسی از یک کرکس که منتظر مرگ دخترکی گرسنه برای خوردن جسد او بود، به طور گستردهای منتشر شد. این عکس در سال ۱۹۹۳ در طول قحطی سودان توسط کوین کارتر، عکاس خبری اهل آفریقای جنوبی، گرفته شد و بعداً برای این 'عکس شگفتانگیز' جایزهی پولیتزر را کسب کرد.
اما، در حالی که از کوین کارتر برای مهارت عکاسی استثناییاش در شبکههای خبری و تلویزیونی بینالمللی سراسر جهان تمجید میشد، ثمرهی این دستاورد و شهرت تنها چند ماه بیشتر طول نکشید، زیرا بعداً افسرده شد و خودکشی کرد.
افسردگی کوین کارتر زمانی آغاز شد، که در یکی از این مصاحبهها ، کسی تماس گرفت و از او پرسید که برای دخترک چه اتفاقی افتاد؟د؟
او به سادگی پاسخ داد: "من منتظر نماندم تا بعد از این عکس ببینم چه اتفاقی میافتد، چون باید به پروازم میرسیدم.
سپس تماس گیرنده گفت: "من به شما میگویم که در آن روز دو کرکس وجود داشت و یکی دوربین داشت.".
این موضوع که مثل خوره به جان کارتر افتاده بود، منجر به افسردگی شد و او در نهایت خودکشی کرد.
کوین کارتر میتوانست هنوز زنده باشد و حتی شهرت بیشتری داشته باشد، اگر فقط آن دخترک را برداشته و به مرکز تغذیهی سازمان ملل متحد که سعی داشت به آنجا برسد، برده بود یا حداقل او را به جایی امن برده بود.
امروزه، متاسفانه، این اتفاق در سراسر جهان میافتد. جهانیان کارهای ابلهانه و غیر انسانی، که به زیان دیگران است را جشن می گیرند. کوین کارتر میتوانست دختر را از آنجا ببرد، اما او این کار را نکرد. یک موقعیت غیرانسانی، "او زمان برای عکاسی داشت، اما هیچ وقتی برای نجات زندگی دختر نداشت."
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
برای یک اشتباه ساده
یک نفر کافی است.
اما برای یک حماقت جدی
حداقل دو نفر لازم است.
این جمله را ادوارد کامینگز گفته است و مثل هر جملهی کوتاه دیگری مثالهای بسیاری را در رد یا تأیید آن میتوان تصور کرد.
اما به گمان من اهمیت این جمله آنقدر زیاد هست که ارزش داشته باشد آن را در حد یک «تذکر» جدی بگیریم و به مصداقهایش فکر کنیم.
نفر دوم همان کسی است که به رغم خطاهای فاحش و جدی نفر اول در یک رابطهی عاطفی باقی میماند.
نفر دوم کارشناسی است که در برابر قضاوت و تحلیل اشتباه مدیر خود سکوت کرده یا آن را تأیید میکند.
نفر دوم سرمایهگذاری است که شوق بیپایهی فرد صاحب ایده یا کسبوکار، حرص او را برمیانگیزد و در یک بازی بیآینده درگیر میشود.
نفر دوم شریکی است که در کسب و کار، منطق مستقل خود را کنار میگذارد و صرفاً بر پایهی ترس یا اعتماد، با شریک خود همراه میشود.
نفر دوم کسی است که برای حفظ یک دوستی، اشتباه فاحش و واضح دوستش را به روی او نمیآورد و میگوید: «چرا من بگویم؟ بگذار دیگران بگویند و تذکر دهند.»
ما معمولاً در سیاست، اقتصاد، مدیریت، مشکلات اجتماعی و روابط عاطفی، نفرات اول را زودتر و زیادتر میبینم و نقش و سهم تأثیرگذار نفرات دوم را در زیر سایهی سنگین آنها فراموش میکنیم.
نفر دوم نباشیم.
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
آفتاب داشت غروب می کرد و ترافیک سنگین بود.
به راننده گفتم: خیلی دلم گرفته.
راننده تاکسی نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.
پرسیدم: شما وقتی دلتون می گیره
چی کار می کنید؟
راننده گفت: دل گرفتن چی هست؟
گفتم شما هیچ وقت دلتون نمی گیره؟
راننده گفت: نه... وقتش رو نداریم.
پرسیدم: یعنی چه؟
راننده گفت: یعنی اینقدر کار و گرفتاری دارم که دیگه وقت دل گرفته شدن ندارم.
کمی که گذشت راننده پرسید: دل گرفتن چه جوریه؟
گفتم یه جوریه انگار آدم یه ذره ناراحته ولی دقیق نمی دونه از چی ناراحته، یه ذره نگرانه ولی نمی دونه نگران چیه، حال و حوصله نداره. آدم دلش یه چیزی می خواد که درست نمی دونه چیه. یه ذره گریه اش میاد اما اشکش در نمیاد، خلاصه یه جور عجیب و غریبیه.
راننده گفت: اگه اینه پس من یه عمره دلم گرفته.
زنی که عقب تاکسی نشسته بود،گفت: "من هم"
| سروش صحت |
#داستانک
@RaheNo_MasirNo
ما یک همسایه داریم که سدهیِ اولِ زندگی را تقریبا رد کرده و افتاده تویِ سراشیبیِ سدهیِ دوم. یک خانهء دو نبشِ آفتابگیرِ بزرگ دارد با یک ماشینِ اسپرتِ سیاه که قیمتش با قیمتِ خانهء من برابر است. پشتِ ماشینش یک برچسب زده و نوشته که:
" اِ گود دِی ویل کام ".
دقیقا همان جملهای که من معادل فارسیاش را قاب کردهام و زدهام به دیوار اتاق کارم:
"یک روزِ خوب میآید".
من تازه امروز صبح برچسب پشتِ ماشین مرد همسایه را دیدم. بابت همین، وقتی رسیدم سر کار تابلوی خودم را پائین آوردم، نوشته را کشیدم بیرون و پارهاش کردم و انداختم توی سطل و به جای آن عکسِ یک زرافه دراز را گذاشتم که مشغول خوردن برگهای بلندترین درخت آفریقا است. حالا هم نشستهام روی صندلی و به عکس زرافه نگاه میکنم.
گمان کنم امروز بزرگترین درس زندگیام را گرفتهام. دیدنِ برچسبِ مشترک من و آقای همسایه، فقط یک نتیجهی منطقی به من میدهد. اینکه یک روزِ خوب هیچوقت قرار نیست بیاید. "بلکه خوبترین روزِ ممکن همین امروز است."
سال اول دانشگاه که بودیم، یک استاد داشتیم که ریاضیات پایه درس میداد. دکتر شجاعی. سبیل داشت و همیشه از بالای عینک آدم را طوری نگاه میکرد که آدم شلوارش را خیس میکرد. هر جلسه هم دو سه نفر قربانی مجبور بودند بروند پایِ تخته و مساله حل کنند. آنجا هم شلوارمان را خیس میکردیم. یک بار هم من قربانی شدم. یک مساله نوشت که قشنگ تسمه تایم پاره کردم! شروع کردم به حل کردن. در واقع شروع کردم به ادای حل کردن را درآوردن. یک جایی وسطِ کار انتگرالها و مشتقها گره خورد به هم. خودم و شجاعی با هم گیج شدیم. وسطِ گیجی، گفت هر وقت گیج شدی، دو قدم از تخته فاصله بگیر و کل صورت مساله را از دور نگاه کن.
هر چی خواستم پاراگراف اول و دوم را وصل کنم به هم و یک نتیجهی سازنده برای خودم بگیرم نشد. به جهنم که نشد.
امروز من با دیدنِ برچسب پشتِ ماشینِ مردِ همسایه یادِ شجاعی افتادم و مجبور شدم دو قدم از دیواری که قاب عکس روی آن بود فاصله بگیرم و از دور آن را نگاه کنم. "یک روزِ خوب میآید".
هر چه بیشتر نگاهش کردم بیشتر به نظرم بیمعنی میآمد. در کدام مقطعِ تاریخ پنج هزار سال گذشته بوده که یک روز خوب آمده است؟ اصلا تعریفِ روزِ خوب چی است؟
مثلا یک روز بیدار میشویم و میبینیم همهی بیماریها ریشهکن شدهاند.
یا کسانی که رفتهاند برمیگردند؟
یا انسان، انسان میشود؟
یا یکی از بالا داد میزند که "کات، بچهها خسته نباشید"؟
نه. هیچ کدام.
وقتی تویِ پنج هزار سال گذشته هیچ روزِ خوبی نیامده است، حالا هم قرار نیست بیاید. در واقع درستش این است روزِ خوب همین است که دارم. چه دوستش داشته باشم و چه از آن بدم بیاید.
گمان کنم امروز جهانبینی من کنفیکون شده است. وقتی همسایهی من بعد از صد سال روزِ خوب را ندیده است، من هم چیزی با آن تعریف نخواهم دید.
اینها را بنویسم تا بماند برای خودم. باید عادت کنم به اینکه همین روزها را دوست داشته باشم. باور کنم که تعریفِ زندگی همین است. رنج است. شادی است. غم است. گریه است. خنده است. قاتی مثلِ صورت مسالههای شجاعی. هیچ اتفاقِ بزرگی قرار نیست بیفتد و هیچ نوری از آسمان قرار نیست من را دگرگون کند.
روز خوب همین امروز است. با همهی سیاهیها و سفیدیهایش. انتخابی جز این وجود ندارد. پس زنده باد خیام و همین امروز و همین دم و لحظه.
#داستانک
@RaheNo_MasirNo