eitaa logo
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
17 فایل
ترجمه وتفسیر آیه به آیه ولغات قرآن، کلیپ ومتن واستیکرهای مذهبی ومهدوی وشهدایی واحادیث و امر به معروف و... ارتباط با ما @Hasbeallah3
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_دوم آخه حاجی سبحانی, محل اقامتش یه سوییت کوچولو که طبقه‌ی دوم خانه‌ی «حاج محمد» ه
💤داخل صحرایی خشک وسوزان بودم,... از دور صدای شرشر اب و قامت نخل‌هایی سربه فلک کشیده پدیدار بود...ناگاه باران نیزه و شمشیر به باریدن گرفت,... خدای من انگار اینجا کربلاست ومن هم ظهرعاشورا وسط معرکه ی نینوا هستم,... یک دفعه اقایی نورانی با دو دست قطع شده و تیر درچشم جلویم به خاک وخون غلتید...خدای من حضرت ابوالفضل ع است, این ساقی دشت کربلاست,بربالای نعش علمدارنینوا نشستم,روی میخراشیدم, خاک بر سر میریختم,ناله میزدم,مویه میکردم,...اصلا حال خودم را نمیفهمیدم, ناگاه,بانوی مکرمه‌ای نزدیکم شد,سرم را به اغوش کشید ودست نوازش برسرم میکشید و با صدایی اسمانی میگفت: _آرام باش,این مظلومیت, سند شیعه‌بودنمان است ارام باش که منتقم کرار در راه است... گویی این کلام بانو جرعه ابی بود که بر اتش درونم ریخت ومن ارام شدم,ارامِ ارام فقط احساس عطش داشتم... که با صدای ملکوتی اذان از عالم رویا بیرون امدم... کل صورتم مملواز,اشک وعرق بود چه خواب عجیبی بود,...انگار رویایی صادقه بود ومن واقعا گوشه‌ای از کربلا رابه چشم خود دیدم و با تمام وجود احساس کردم,یعنی تعبیرش چه بود؟ وضو گرفتم,نمازم را درحالی خواندم که هنوز درکربلا سیر میکردم...سجاده را جمع کردم ومشغول تا کردن چادر نمازم بودم... همونطور که غرق افکارم بودم به طرف کمد رفتم و چادرنمازم را گذاشتم داخلش که با صدای مادرم به طرف در برگشتم... مادرم با لیوان ابی در دستش جلوی در ایستاده بود ,تا وضع من را دید که قرمزی چشمام نشان از گریه ام داشت به طرفم امد, لیوان اب را داد دستم وگفت: _بخور مامان,الان دیگه بچه های امام‌حسین ع هم اب دارند,خودت را اینقدر اذیت نکن مادر, والله اهل بیت ع راضی به این کارا نیستند.. لیوان اب را از,دستش گرفتم ,روی عسلی کنار تخت گذاشتم وخودم را انداختم تو آغوش مادر وزار زار گریه کردم... مادر مبهوت از کارهام سرم را محکم تر به سینه اش چسپاند و درحالیکه موهام را ناز ونوازش میکرد گفت: _چی شده زر زری مامان؟اتفاقی افتاده؟ ومن که همیشه پناهگاه امن تنهاییم همین اغوش مهربان بود ,از خواب عجیبی که دیده بودم گفتم... ودرحالیکه اشک میریختم سرم را از,سینه ی مامان جداکردم توچشماش خیره شدم وگفتم: _مامان چرا من این خواب را دیدم؟یعنی تعبیرش چی میشه مامان؟ مادر با دوتا دستش صورتم را قاب گرفت وگفت: _عزیز دلم بس که قلبت پاکه این خواب را دیدی و مطمئن باش عزاداری دیروزت مورد توجه خانوم حضرت‌زینب‌س قرار گرفته.. همین وسپس لیوان اب را از روی عسلی برداشت به لبم گذاشت,از شدت عطش لیوان اب را لاجرعه سرکشیدم...به طرف آشپزخانه رفتیم و مادرم درحالیکه بساط صبحانه را آماده میکرد گفت: _زری جان هفته ی دیگه مدارس باز میشن, دلم میخواد بریم یه پارچه چادری جدید بگیریم و با چادر نو بری آخرین سال تحصیلی ات را... لبخندی زدم وگفتم: _مامان همون چادرقبلی که نو نو هست, مادرم لیوان شیر را دستم داد وگفت: _نه دیگه به دلم افتاده چادر,بگیریم... دوست داشتی باهم میریم,اگه هم دلت خواست عصر با دوستت سمیه برو... ناگزیر چشمی گفتم وذره ذره شیر داغ را مزه کردم... خوبه با سمیه برم... اره عصر با سمیه میرم و از اونطرف هم میریم قرار هرشب جمعه مان...با یاداوری قرارجمعه ها لبخندی رولبم نشست... 🌱ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120