کانال مذهبی راه بهشت🇵🇸🇮🇷
#رمان_جدید #قسمت_پنجم من وسمیه عادت داشتیم بیشتر راه را پیاده میرفتیم اخه به قول سمیه,لذتی که در پی
#رمان_جدید
#قسمت_ششم
وقتی به خودم اومدم ,که خیره به رد رفتن یوزارسیف مبهوت وسط,صحن مسجد ایستاده بودم,هول شدم وبا عجله به طرف وضوخانه راه افتادم,جلو در وضوخانه سینه به سینه با سمیه برخورد کردم..یه نگاه از رو عصبانیت بهش انداختم وگفتم
_معرکه میچنی ودر میری,دم بریده؟حیف که عجلهی وضو را دارم وگرنه تا توصف نماز از من کتک میخوردی..
سمیه خنده ای زد وگفت:
_فیلم نیا بابا,هرکه ندونه که من میدونم الان گربه تودلت عروسی داره
وبعدش سرش را پایین اورد ونزدیک گوشم گفت:
_خداییش تا حالا اینقد از,نزدیک یوزارسیف را دیده بودی؟
وبااین حرف خنده ی شیطنت امیزی زد وبه سمت مسجد حرکت کرد ودرحالیکه دور میشد ادامه داد:
_بجنب,برات جا میگیرم,زود بیا..
ازکاراش خندم گرفت وباخودم گفتم:
_عجب پررویی هست این....
اذان را گفته بودند,داخل مسجد شدم,همه به صف ایستاده بودند ونماز,شروع شد. جمعیت زیادبود بین انها هرچی چشم گردوندم سمیه را ندیدم,بدو یه مهر برداشتم وخودم را رسوندم تو صف نماز تا به رکوع رفتند,اقتدا کردم.نماز مغرب وعشا تمام شد وطبق روال این چندین ساله, هرشب جمعه دعای کمیل میخوندند,اما دعایکمیلی که تواین ماههای اخیر,برگزار میشد خیلی خیلی با دعاهای قبلی توفیر داشت,اخه نه تنها من بلکه کل محل از خوندان دعا توسط, یوزارسیف کیف میکردند,اینقدر باسوزوگداز وخالصانه میخوند که هرکسی را جذب دعا میکرد,یه جوری,دعا را باصدای,زیباش میخوندکه احتیاج به هیچ روضه ومصیبتی نبود,همه و همه در هرسطر وهرکلمه,اشک میریختند, اولا فکرمیکردم فقط من اینطوریام,اما بعدها که دقت کردم دیدم نه همه همینجورن.مهر را سرجاش گذاشتم و کتاب دعا را برداشتم, دوباره چشم انداختم و هرچی گشتم اثری ازسمیه ندیدم اما باشناختی که ازش داشتم میدونستم حتما یه جا خودش را درپناه کسی گرفته تا نبینمش, وقتی از دیدن سمیه ناامیدشدم و باتوجه به اینکه دعا داشت شروع میشد,به سمت ستونی رفتم که هرشب جمعه,اونجا دعا را میخوندم,خودم اسم اون ستون را گذاشته بودم,ستون عاشقانهها اخه من همیشه عاشقانههای خداییم را اونجا با خدامیگفتم,پای ستون یه پیرزن نشسته بود وبه اندازه یه بچه کوچک کنارش جابود, خودم را رسوندم اونجا و با کلی معذرتخواهی تو همون جای کوچک,جا شدم,مطمینم اگه سمیه میدید یه طنز برام میچید.شاید از جایی شاهد بود وداشت, تودلش به طنزی که برام علم کرده میخندید.نشستم,درکتاب دعا را بازکردم یکدفعه از یاداوری صحنهی ساعتی قبل واینکه الان پارچه چادری من, دست یوزارسیف هست,گونههام گر گرفت که با نوای زیبای یوزارسیف از عالم خودمدرامدم. اللهمالغفرلذنوبی...غرق دعاشدم..وای عجب دعایی بود,چه مزه کرد زیرزبونم, همینطور که داخل سینی دست میکردم چایی بردارم,پاکت کیک یزدی هم امدجلوم, سرم پایین بود چایی برداشتم وتااومدمکیک بردارم,یک دفعه صدا اشنایی گفت:
_دوتا بردار تعارف نکن,اصلا سه تا بردار,یکی هم بزار برا مورد...
سرم را گرفتم بالا وبا نگاهم سمیه را تهدید به مرگ کردم که باچشم ابرو بهم فهموند, چایی گردون را نگاه کنم..خخحح خدای من این شیطون زبل از همین الان دست به کارشده بود,مرضیه دختر حاج محمد چای میداد وسمیه هم کیک..بعداز پذیرایی ,از دور سمیه رامیدیدم همچی با مرضیه گرم گرفته بود که هرکی ندونه فکرمیکرد اینا از بچگی باهم بزرگ شدند..مردم کمکم از مسجد بیرون میرفتند ومسجد داشت خلوت میشد,ازجام پاشدم و چون پای چپم خواب رفته بود,دستم را به ستون گرفتم داشتم پام را تکون میدادم که یکهو سمیه مثلاجل معلق از پشت پخ کرد, با پخ سمیه, مرضیه که ازکارهای دوست تازهاش حسابی,به وجد امده بود زدزیرخنده،چون مرضیه کنارم بود هیچی نگفتمش اما نگاه تهدیدامیزم ,برا سمیه اشنا بود,سمیه دست من را گرفت تو یه دستش ودست مرضیه هم گرفت تویه دستش وبه اصطلاح مارا بهم معرفی کرد دودست مارا گذاشت تو دست هم وبرا خودش کل میکشید.مرضیه که غش رفته بود از خنده روبه من گفت:
_من مرضیه محمدی هستم خوشبختم از, اشناییتون,چقد سمیه خانم دوست داشتنی, هستند..
منم دست مرضیه را محکم فشار دادم و گفتم
_زری هستم,زری قادری..خوشبختم,حالا هنرای این دوست ما زیاده,کجاش رادیدی. ازهرانگشتش هزارهنر که نه..شیطنت میباره
ناگهان با پیشکولی که سمیه از پهلوم گرفت متوجهاش شدم,اهسته توگوشم گفت:
_هی هی کارت دست من گیره.من را خراب نکن وگرنه توگرفتن اون پارچه برا اون بیماری روانی.ازدست یوزازسیف عزیززز کمکت نمیکنم..
وای خدای من ,پشتم یخ کرد..اخه خدا بگم چکارت کنه دختررر..مرضیه محجوبانه اشاره به طرفی کرد وگفت
_ببخشیداجازه مرخصی,مامانم منتظرمه
باخنده خداحافظی کردیم ,اما پام را که از دربیرون گذاشتم,تو دلم ولوله بودوبادیدن صحنهی جلوی مردانه.دلم بدجوره بدجور شروع به تپیدن کرد.
🌱ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1551696168Cb46a380120