.
#داستانک
زمان حضرت موسی(ع)
یه پسر بی معرفت بی ادبی بود
که یه مادر خیلی پیری داشت
و مادرش رو هم خیلی اذیت میکرد
توهین میکرد ، جسارت میکرد ، طعنه میزد .
پسر بی معرفت که از رسیدگی به مادرش
خسته شده بود ، یه روز نمک نشناسی رو
به اوج خودش رسوند و مادر و برداشت
برد بالای یه کوهی گذاشت ،
گفت مادرم پای اومدن پایین که نداره
یا از گرسنگی میمیره یا حیوانی درنده ای
میاد و مادرم رو میکشه
راحت میشم
مادرش رو گذاشت بالای کوه و رفت پایین
خدا وحی کرد خطاب به حضرت موسی
موسی پاشو برو این بنده ی ما
نادانی کرده جهالت کرده
مادرش گذاشته بالای کوه
برو اون مادر رو پایین بیار
موسی علیه السلام
رفت بالای کوه
مادر رو با اون وضعیت که دید
خیلی متاثر شد
خدایا چه بنده های بی معرفتی داری
وحی شد موسی
اون بی معرفتی پسر رو دیدی
حالا معرفت مادر هم ببین
وقتی پسر رفت پایین
مادرش دستش رو آورد بالا دعا کرد
گفت خدایا !
این مسیری که ما اومدیم بالا
خیلی مسیر خطرناکیه
حیوون و درنده هم خیلی اینجا هست
این پسر من الان داره میره پایین
یه وقت بلایی سرش نیاد
پاش نلغزه زمین بخوره
درنده ای از بین نبردش
خدایا محافظ پسرم باش ..!
حضرت موسی احساساتش به جوش اومد
که چقدر مادر مهربانه !
خدا فرمود موسی مهر مادری رو دیدی ؟
من نسبت به بنده هام از این مادر مهربان ترم !
🌺خدایا ما رو ببخش که تو را نشناختیم و قدر تو رو ندانستیم💚
#داستانک
✔️موضوع: #بهلول_امیرکوفه
" اسحق بن محمد بن صباح امير کوفه بود . زوجه او دختري زائيد ، امير از اين جهت بسيار غمگين و محزون گرديد و از غذا و آب خوردن خودداري نمود . چون بهلول اين مطلب را شنيد ، به نزد وي آمد و گفت :
اي امير ، اين ناله و اندوه براي چيست؟ امير جواب داد : من آرزوي اولادي پسر داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختري آورده است . بهلول جواب داد : آيا خوش داشتي به جاي اين دختر زيبا که تمام بدن او صحيح و سالم است ، خداوند پسري ديوانه مثل من به تو عطا مي کرد؟
امير بي اختيار خنده اش گرفت و شکر خداي را بجاي آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم براي تبريک و تهنيت به نزد او بيايند ."
@Abraar
📝 #داستانک
❈ یکی از آقایان علما می گفت:
↫ روزی در صف نانوایی ایستاده بودم که ناگهان پیرمردی فریادش بلند شد.
❈ پسر بچه ای شیطانی کرده و ریگ داغی را به پشت دست آن پیرمرد چسبانده بود.
❈ پیرمرد همراه با جیغ و داد میخندید.
↫ گفتند: چرا می خندی؟!
↫ گفت: یادم آمد وقتی که بچه بودم همین کار را با پیرمردی کردم.
❈ امروز به مکافات عمل سالها پیش رسیدم!!
↫ فریادم برای سوختن دستم بود
↫ و خنده ام برای مکافات عمل.