#زندگینامه🌷
ابراهیم در اول اردیبهشت سال 1336 در محله شهید آیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود.
او چهارمین فرزند خوانواده بشمار میرفت. با این حال پدرش، مشهدی محمد حسین، به او علاقه خاصی داشت.
او نیز منزلت پدر خویش را بع درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندش را به بهترین نحو تربیت نماید.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگی را به پیش برد.
دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند.
سال1355توانست دیپلم ادبی نائل شود.از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعه غیر درسی را نیز شروع کرد.
حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پروش منتقل شد.
ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به ترتیب فرزندان این مرز و بودم مشغول شد.
او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. دور والیبال کشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد.
مردانگی او را میتوان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد.
حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی میکند.
در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردانهای کمیل و حنظله در کانال های فکه مقاومت کردند. اما تسلیم نشدند.
سرانجام در 22بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید.
او همیشه از خدا میخواست گمنام بماند، چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست.
خداهم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.
🍃رهپویان بصیرت🍃
مذهبیسیاسیاجتماعی،دفاع مقدس
@Rahpooyan_basirat
#زندگینامه
#جلال_آل_احمد در 11 آذر 1302 در محله پاچنار تهران در خانواده ای روحانی دیده به جهان گشود. پدر او سیداحمد حسینی طالقانی از روحانیان مبارز دوران استبداد رضاخانی بود. مادرش بانو امینه بیگم اسلامبولچی، خواهرزاده دانشمند گران مایه مرحوم شیخ آقابزرگ تهرانی، صاحب اثر نفیس و ارزشمند الذریعة است.
تولّد جلال مقارن با دوره انقراض سلسله قاجار و به قدرت رسیدن رضاخان بوده است که یکی از دوره های بسیار تاریک تاریخ ایران محسوب می شود. پدرجلال در آن ایّام امام جماعت و حاکم شرع محل بود و در اعتراض به بی حرمتی های رضاخان به روحانیان و مردم دین دار و زیر پا نهادن احکام دینی، امامت جماعت و کار در محضر را رها کرده خانه نشین شده بود. جلال زیر سایه پدر و در این عصر پربیداد ـ که هرروز مردم شاهد ستم تازه ای بودند ـ دوران کودکی را سپری کرد.
تحصیلات جلال
پس از پایان دوره دبستان پدر جلال او را به منظور آموختن علوم اسلامی و ادبیات عرب به مدرسه خان مروی نزد استاد خودش مرحوم سیدهادی طالقانی می فرستاد و از ادامه تحصیل او در دبیرستان جلوگیری می کند. او معتقد بود تحصیل در این مدارس به بی دینی می انجامد. از این به بعد جلال در کنار تحصیل علوم دینی، در بازار نیز به کار مشغول می شود. از آن جا که جلال به ادامه تحصیل در دبیرستان بسیار علاقه مند بود، پنهان از پدر، در کلاس های دبیرستان دارالفنون شرکت می کند و در سال 1322 دوران دبیرستان را به پایان می رساند. جلال خود در این باره می نویسد: «.. و من بازار رفتم امّا «دارالفنون» هم کلاس های شبانه بازکرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار ساعت سازی، بعد سیم کشی برق، بعد چرم فروشی و از این قبیل... و شب ها درس و با درآمد یک سال کار مرتّب، الباقی دبیرستان را تمام کردم».
سفر به نجف اشرف
مرحوم آل احمد پس از پایان دوره دبیرستان به اصرار پدر برای تکمیل تحصیلات علوم اسلامی ره سپار نجف شد. او در سال آخر دبیرستان با نوشته های افرادی چون احمد کسروی و شریعت سنگلجی آشنا شده بود. مطالعه این آثار و از طرف دیگر سخت گیری های دینی پدر و خفقان حاکم بر جامعه در نتیجه حاکمیت طاغوت و کم تجربگی دوره نوجوانی و جوانی مجموعه عواملی بودند که نسبت به مبانی دینی ومذهبی در اندیشه جلال تشکیک به وجود آورده بود. این امر موجب شد که وی از ادامه تحصیل در نجف خودداری کند. او پس از سه ماه اقامت در نجف به تهران بازگشت و در همان سال در دانش سرای عالی در رشته ادبیات فارسی به ادامه تحصیل پرداخت. در همین دوره بود که به همراه دوستانش به صورت دسته جمعی به عضویت حزب توده درآمد و هم زمان با ادامه تحصیل در دانش سرا، در نشریات حزب توده به نویسندگی پرداخت و پس از پایان دوره دانش سرا در سال 1326 به استخدام وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) درآمد و تا پایان عمر به معلّمی پرداخت.
روی گردانی از حزب توده
جلال آل احمد در سال 1322 تحت تأثیر تبلیغات گسترده حزب توده و فضای حاکم بر جامعه و همین طور بر اثر کمی تجربه و داشتن تصویر نازیبا از مذهب ـ که در نتیجه سخت گیری های پدر ایجاد شده بود ـ به عضویّت حزب توده درآمد؛ امّا طولی نکشید که در رده های مختلف حزبی متوجّه بی اساس بودن ادعاهای رهبران حزب شد و از حزب توده ـ علی رغم پیدا کردن پایگاه مناسبی در آن ـ کناره گیری کرد. وی در این باره می نویسد:
«روزگاری بود و حزب توده ای بود و سخنی داشت و انقلابی می نمود و ضد استعمار حرف می زد و مدافع کارگران و دهقانان بود و چه دعوی های دیگر و چه شوری که انگیخته بود و ما جوان بودیم و عضو آن حزب بودیم و نمی دانستیم سرنخ دست کیست و جوانی مان را می فرسودیم... برای خود من امّا روزی شروع شد که مأمور انتظامات یکی از تظاهرات حزبی بودم... چشمم افتاد به کامیون های روسی پر از سرباز که ناظر و حامی تظاهر ما، در کنار خیابان صف کشیده بودند. یک مرتبه جاخوردم. چنان خجالت کشیدم که تپیدم توی کوچه سیدهاشم و بازوبند را سوت کردم. بعد قضیه آذربایجان و بعد دفاع حزب از اقامت روس و بعد شرکت حزب در کابینه قوام... و دیگر قضایا که به انشعاب کشید».
#ادامه 👇
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
شهیدی که #حضرت_آقا در جلسه شورای عالی هماهنگی اقتصادی برای دولتمردان از ایشان کلامی نقل کردند .
#شهید_مهدی_شوشتری
نام شهید : مهدی
نام خانوادگی شهید : شوشتری
نام پدر : فضل اله
تاریخ تولد : 1343/11/9
محل تولد : خراسان شمالی - فاروج
تاریخ شهادت : 1365/2/29
محل شهادت : مهران
دین : اسلام - شیعه
مذهب : اسلام - شیعه
میزان تحصیلات : ابتدايي
مختصری از #زندگینامه
شهید مهدی شوشتری درخانواده ای پاک ومومن بدنیا آمد ودردامن مادری زهرا گونه پرورش یافت وبعداز دوران کودکی به دبستان رفته وتاکلاس دوم نظری ادامه تحصیل داد .
سردار مهدی پاسداررسمی سپاه بود و از اوایل جنگ دراکثر عملیات ها نقش چشم گیری داشت که این اواخر فرمانده گردان اخلاص (اطلاعات عملیات) لشکر پنج نصر بود .
شهید مهدی درجبهه تا سال آخر متوسطه ادامه تحصیل داد وسپس درمنطقه عملیاتی مهران براثر اصابت ترکش به گردن شربت شهادت را نوشید .
روحش شاد ویادش گرامی باد.
#زندگینامه
✅«زندگی دوباره»
🔷مصطفی تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و روز به روز هم دوست داشتنی تر می شد تا اینکه اتفاق بدی افتاد.
شدیداً تب کرد دوا و دارو و دکتر هم هیچ فایده ای نداشت.ساعت به ساعت حالش بدتر می شد.کم کم نفس هایش به شماره افتاد و تشنج کرد.ساعتی بعد صدای شیون مادر بلند شد!
مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد.
مادر بزرگبرای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه ی مصطفی را لای پارچه ای پیچید و گوشه ی حیاط گذاشت.
مادر بزرگ گفت:پدرت فردا از روستا برمیگردد و مصطفی را دفن می کند.
پیرمرد عارفی در محله ی ما بود،هر روز در کوچه راه می رفت و مدح أمیرالمؤمنین می خواند و مردم هم به او کمک میکردند.
صبح روز بعد مادرم من را صدا کرد و گفت این پول را به مرشد بده.
پول را به مرشد دادم.بلافاصله گفت برو به مادرت بگو بچه را شیر بده
من با بغض گفتم دادام مرده.
مرشد یا الله گفت و آمد داخل دالان خانه بلند گفت همشیره من برات عمر دوباره بچه ات رو از خدا گرفتم برو بچه ات را شیر بده.
مادربزرگ گفت این بچه مرده و قراره پدرش بیاد دفنش کنه.
مرشد هم دوباره حرفشو تکرار کرد و رفت.
مادر بزرگ با ناباوری جنازه ی بچه که حالا سرد بود رو از گوشه ی حیاط برداشت.
هیچ اثری از حیات در مصطفی نبود هرچه مادر تلاش کرد بی فایده بود..هیچ تکانی نمی خورد!
حال روحی همه به هم خورد.خواستم از اتاق بروم بیرون که مادر باصدای گرفته فریاد زد:«مصطفی،مصطفی زنده است!!»
🔶«منبع:کتاب مصطفی انتشارات شهید هادی»🔶
#شهید_مصطفی_ردانی_پور