🇵🇸 رهپویان بصیرت🇮🇷
👆خاکریز خاطرات ۲۲۳ 🌺 اهل کدام جناح سیاسی هستی؟ پاسخ زیبای شهید... #شهیداعتمادی #سیاست #ولایت_فق
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۲۳
🌺 اهل کدام جناح سیاسی هستی؟
پاسخ زیبای شهید...
#متن_خاطره
از هاشم پرسیدم: جزوِ کدوم جناحِ سیاسی هستی؟ گفت: پدرجان! دین من اسلام و کتابم قرآنه. هر چه قرآن بگه عمل می کنم، کاری هم به دسته بندیهای سیاسی ندارم... هاشم این را گفت و سکوت کرد. بعد از کمی فکر ادامه داد: اگه ولایت فقیه بگه دو دستی اسلحه ی خودتون رو تحویلِ دشمن دهید، من اینکار رو می کنم، چون سخنِ ولایت فقیه ، سخن قرآن و خداست...
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید هاشم اعتمادی
📚منبع: کتاب همچون مالک اشتر ، صفحه ۴۰
#شهیداعتمادی #سیاست #ولایت_فقیه #ولایت_پذیری
🇮🇷باتشکرازکانال خاطرات کوتاه شهدا
🇵🇸 رهپویان بصیرت🇮🇷
#طرح_استوری 👆خاکریز خاطرات ۲۴۲ 🌺 شهیدی که با دیگران مهربان بود ، مانند پدر... #شهیدرشیدی #شهدای_ش
📝 متن خاکریز خاطرات
🌺 شهیدی که با دیگران مهربان بود ، مانند پدر...
#متن_خاطره
تازه تلویزیون خریده بودیم. مجید بُرد و بخشید به خانواده ای که فرزندان زیادی داشتند... رفته بودیم خونهی یکی از دوستانِ مجید که پدرش فوت شده بود. مجید دخترِ دانش آموزِ خونه رو بُرد بازار و برای او مانتو، مقنعه و کیف خرید. وقتی خواستیم برگردیم شهـرمون ، پـولِ کرایه هم نداشت. وقتی بهش اعتراض کردم، گفت: غصه نخور، خدا میرسونه...
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید مجید رشیدی کوچی
📚منبع: کتاب راز یک پروانه، صفحه ۱۸۸
#شهیدرشیدی #شهدای_شیراز #کمک_به_فقرا #یتیم_نوازی #توکل #انفاق
🇵🇸 رهپویان بصیرت🇮🇷
#طرح_استوری 👆خاکریز خاطرات 🌺 فرماندهای از جنس خاک، به قیمت افلاک... #شهید_برونسی #شهدای_مشهد #ا
📝 متن خاکریز خاطرات ۲۴۴
🌺 فرماندهای از جنس خاک، به قیمت افلاک...
#متن_خاطره
توی صف غذا دیدمش. رفتم جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: شما چرا ایستادی توی صفِ غذا آقای برونسی؟ مگه شما فرماندهی گردان... نذاشت حرفم تموم بشه. لبخند از لبهاش رفت و گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجیهای دیگه فرق داره که باید بدونِ صف غذا بگیره؟ بسیجیها خیلی مانع توی صف ایستادنش شده بودند ، اما حریفش نمیشدند...
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید عبدالحسین برونسی
📚منبع: کتاب خاکهای نرم کوشک ، صفحه ۷۶
#شهید_برونسی #شهدای_مشهد
🇵🇸 رهپویان بصیرت🇮🇷
#طرح_استوری 👆خاکریز خاطرات 🌺 رفتار عجیب و زیبای شهید در هشت سالگی
🌺
#متن_خاطره
توی خونهی بزرگی که درونِ هر اتاقش یک خانواده بودند، زندگی میکردیم. یک روز گیلاس خریدم. منصور که اون موقع هشت ساله بود، گفت: بابا! همسایهها گیلاس رو دیدند؟
گفتم: بله
گفت: بهشون دادی؟
گفتم: نه! شما بخور؛ خودشون میخرند...
سریع رفت و چند ظرف آورد. گیلاسها رو تقسیم کرد و به همهی خانوادهها داد. بعد اومد و گفت: حالا من هم میتونم بخورم...
🌹 خاطرهای از نوجوانی سردار شهید منصور خادمصادق
📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده، صفحه ۱۴
#شهید_خادم_صادق #شهدای_شیراز #مهربانی #بی_تفاوت_نبودن #ایثار #همسایه
🇵🇸 رهپویان بصیرت🇮🇷
#طرح_استوری 👆خاکریز خاطرات 🌺 مهربان بودن یعنی این.... بخوان و لذت ببر... 🇮🇷 ما شهدا را مستند ر
📝 متن خاکریز خاطرات
🌺 مهربان بودن یعنی این.... بخوان و لذت ببر...
#متن_خاطره
باید با اتوبوس میرفت مدرسه. امـا گاهی پیـاده میرفت تا پولش رو جمعکنه و برای خواهرش چیزی بخـره و خوشحالش کنه... میگفت: دوسـت دارم زندگیام طوری باشه که اگر کسی به فرش زیر پایم نیاز داشت ، کوتاهی نکنم... عروسی که کرد، پدرش یک فرش ماشینی بهش هدیه داد؛ عبدالله هم فرش رو داد به یک نیازمند و برای خودش موکت خرید...
🌹خاطرهای از زندگی علمدار روایتگریِ شهدا حاجعبدالله ضابط
📚منبع: کتاب شیدایی ، صفحات ۱۱ و ۱۹
#شهید_ضابط #شهدای_مشهد #انفاق #کمک_به_فقرا #مهربانی
🇵🇸 رهپویان بصیرت🇮🇷
#طرح_استوری 👆خاکریز خاطرات 🌺 عمّه بیا گمشده پیدا شده...😥
📝 متن خاکریز خاطرات
#درحوالی_خدا
🌺 عمّه بیا گمشده پیدا شده...😥
#متن_خاطره
توی منطقه طلائیه مشغولِ تفحص شهدا بودیم که یک شهید پیدا شد. همراهش یه دفترِ قطور اما کوچیک بود، مثلِ دفتری که بیشترِ مداحها دارند. ورقه های دفتر رو گِل گرفته بود. دفتر رو پاک کردم. بازکردنش زحمت زیادی داشت، اما صفحه اولش رو که نگاه کردم، نوشته بود: عمّه بیا گمشده پیدا شده...
📚منبع: کتاب آسمان مال من است (کتاب تفحص) ، صفحه ۵۵
🇮🇷 شهدا
#شهید_گمنام #شهدای_تفحص #طلائیه #حضرت_زینب
🇵🇸 رهپویان بصیرت🇮🇷
#طرح_استوری 👆خاکریز خاطرات ۲۵۳ 🌺 من بارانی نمیپوشم... خاطرهای زیبا از نوجوانی شهید صیادشیرازی 🇮
📝 متن خاکریز خاطرات
🌺 من بارانی نمیپوشم...
خاطرهای زیبا از نوجوانی شهید صیادشیرازی
#متن_خاطره
پدرش برایش بـارانی خریده بود ، اما علی نمیپوشید. هـر کاری کـردم هم نپـوشید... میگفت: این پسـر بیچـاره نداره ، من هـم نمیپوشم... پسر همسـایه مون رو میگفت پدرش رفتگر بود و پـول نداشت که برایِ بچههایش بارانی بخره. علی هم نمیپوشید.
🌹خاطرهای از نوجوانی امیرسپهبد شهید علی صیادشیرازی
📚 منبع: یادگاران۱۱ «کتاب صیادشیرازی» ، صفحه ۵
#شهیدصیادشیرازی
#متن_خاطره🌹
💠نصف حقوقش را صرف خیریه
میکرد
💠 عباس نصفی از حقوق ماهانهاش را صرف امور خیریه میکرد. در واقع او بخشی از حقوقش را به دو خانوادهای میداد که یکیشان بیمار سرطانی و دیگری بچه یتیم داشتند. باقی حقوقش را هم بخشی صرف امور روزمرهاش و بخشی را خرج هیئات و مراسم مذهبی میکرد. در طول ماه شاید 20 روزش را روزه میگرفت و غذایی که محل کارش به او میدادند، به خانوادههای مستمند میداد. یکبار که میخواست به مأموریت برود، دو، سه غذا توی خانه گذاشت و به پدرمان گفت شما برای فلان خانواده ببر. بابا گفت من خجالت میکشم دو غذا دستم بگیرم و ببرم. اما عباس اصرار داشت که اگر کم هم باشد باید به مردم کمک کرد و باری از دوش کسی برداشت. راوی:خواهر شهید #شهید_عباس_آسمیه #یاد_نامشان_گرامی 🌹 #شب_قدر