📝 #خاطره | شهید سید رضی موسوی
🌷 دوسال پیش ایام عید نوروز سوریه منزل شهید سید رضی موسوی برای شام دعوت بودیم.
به همراه شهید زاهدی و خانواده قبل از مغرب بود که به منزل سید رسیدیم. همسر محترم سید رضی از ما پذیرایی کردند. اما هرچه منتظر شدیم سید رضی نیامد.
شاید تا نزدیک ساعت ۹:۳۰ شب منتظر آمدن صاحب خانه شدیم.
🏨 بالاخره پس از کلی پیگیری مطلع شدیم که سید رضی به علت کثرت اشتغالات و فعالیتها دچار افت فشار و قند خون شده بودند و زیر سرم رفته اند.
🔹 شام را آوردند. تا آخر شب که برگشتیم از منزل ایشان باز هم سید نیامده بود. فقط تلفن زد و از زیر سرم با شهید زاهدی صحبت کرد و از ایشان عذرخواهی کرد.
🔰 سید رضی جزو یکی از پرکارترین نیروهای انقلاب اسلامی بود. کار ایشان علی الدوام بود. اصلاً تعطیلی نداشت. شبانه روزی بود. تقریبا هیچ وقت خواب منظمی نداشت.
در طول هفته هر پروازی که از ایران میآمد یا از سوریه باز میگشت ایشان در فرودگاه بود. این وظیفه غیر از وظیفه لجستیک و پشتیبانی نیروهای مقاومت و حزب الله بود که در طول ۳۶ سال حضور در سوریه و لبنان بر عهده داشت.
🟤 یک مرتبه هم از شهید زاهدی پرسیدم چرا اکثر مسئولین عالی رتبه سوریه سیدرضی را میشناسند؟
فرمودند: «چون هرچی امکانات تو این ۴۰ سال از جمهوری اسلامی رفته سوریه بواسطه ایشون بوده ...»
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#طریق_القدس #شهید_زاهدی
@Rahrovanaeshohadaa
رهروان شهدا 🌹
📝 #خاطره | قاسم ...
🔸 تا مدت ها فامیلش را نمیدانستم ...
فقط میشنیدم که بابا از کسی صحبت میکند که اسمش قاسم است.
مثلاً پشت تلفن صحبت از این بود که به حاج قاسم گفتم ...، یا اینکه #حاج_قاسم گفته ... .
💐 محصل بودم و در سالهای دوره ابتدایی که برای اولین بار در جایی که همراه پدر بودم، حاج قاسم را دیدم. جالب بود که همدیگر را به اسم صدا میزدند،
قاسم و علی ...
❤️ اکثر رفقای جبهه، همدیگر را به اسم کوچک میشناختند و خطاب میکردند.
برایم هم جالب بود و هم عجیب که از الفاظ حاجی و سردار و ... استفاده نمیکردند. فهمیدم رابطه بینشان قدیمی و صمیمی است.
🤝🏻 در ملاقات اولی که به یاد دارم (شاید در کودکی هم ایشان را دیده بودم ولی در ذهنم نمانده)، جز یک اسم، چندان شناخت و تصوری از ایشان نداشتم. من را با اسم کوچک صدا زدند؛ مهدی! سلام و احوالپرسی ...، دستان گرمی داشت؛ احساس خوبی به او داشتم؛ خصوصاً وقتی صمیمت پدرم را با ایشان میدیدم.
بحث هایشان کاری بود و من خیلی زود از آنها جدا شدم.
🌹 حالا برای قاسم، نامی که پشت مکالمات تلفن میشنیدم، یک چهره در ذهنم بود. چهره ای آرام و جذاب، هم صلابت داشت، هم صمیمیت و مهربانی ...
بعدها و کم کم اسم سردار سلیمانی را شنیدم و فهمیدم سردار سلیمانی که میگویند، منظورشان همان حاج قاسم است.
🌷 دیدن شهدا در زمان حیاتشان سعادتی بود که به واسطه پدر شهیدم در مورد تعدادی از آنها نصیب من شد.
در مورد شهید سلیمانی این امر بارها تکرار شد.
💠 زمان گذشت و من تا حدودی فهمیدم که کار حاج قاسم چیست. کاری که دشمن را کلافه کرده و سبب عزت اسلام شده ... دشمن به خونش تشنه بود.
🔻 زمانی که غائله داعش در منطقه در اوج قدرت بود، حاج قاسم عزیز رجز میخواند و شمشیر میزد؛ دائم به مکانهای پرخطر میرفت، برخی را پدرم هم حضور داشت و وقتی از صحبتهایش میفهمیدم چه کسانی و کجا بودند، مو به تنم سیخ میشد!
🌹 از طرفی دشمن تهدید میکرد و با توجه به رسانهای شدن حضورشان در برخی نقاط، محافظت از ایشان کار سختی بود. نگرانشان بودم.
تا آنشب رسید...
⏪ ادامه دارد ...
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌺
#طریق_القدس #شهید_زاهدی
@Rahrovanaeshohadaa
رهروان شهدا 🌹
رهروان شهدا
📝 #خاطره | قاسم ... 2⃣ قسمت دوم ❌ داعش پروژه عظیم آمریکایی_صهیونیستی برای نابودی اسلام بود که با هم
📝 #خاطره | قاسم ...
3⃣ قسمت سوم (قسمت آخر)
🍃 صبح که شد، دیگر همه جا خبر پیچیده بود. از طریق پدر اوضاع را دقیق تر سوال کردم.
🌹 من همیشه شهید زاهدی را در برابر شهادت دوستان و رفقا محکم و صبور دیده بودم و تنها چند استثنا در این میان بود که یکی از آنها حاج قاسم سلیمانی بود.
❤️ این مسئله طوری بود که گاهی دیده بودم در غم شهادت دوستان، دیگران را به صبر تشویق میکردند و از مقامات شهید میگفتند، یا ذکری از مصائب امام حسین (علیه السلام) میکردند تا دل اطرافیان کمی آرام بگیرد، اما اینبار غم در چهره پدرم نمایان بود.
🔹 بعدها از مادرم شنیدم که به ایشان گفته بود وقتی (تکههای پیکر) حاج قاسم را آورده بودند ایران، دائم تابوت را میدیده و گریه میکرده است ...
✊🏻 قرار بود جواب ایران خیلی وسیع و سخت تر باشد و حتی نیروها آماده عملیات بودند، اما هدف به اندازه بسیار زیادی محدود شد. بعدها از فرماندهان شنیدم حتی همان هدف محدودِ مصوب هم یک ساعت قبل از اجرای عملیات با دستور مستقیم عوض شد.
[اینجا اتفاقاتی افتاده که باید از دیگران بشنوید و از گفتنش معذورم]
🔰 سردار حاج اسماعیل قاآنی که فرمانده نیروی قدس شدند، #شهید_حجازی را برای سمت جانشین انتخاب کردند و جایگاه قبلی ایشان خالی شد.
سردار قاآنی از افراد زیادی برای انتصاب پست لبنان مشورت خواستند، منجمله از شهید زاهدی که تا قبل از آن، دو دوره آنجا بودند.
📝 شهید زاهدی هم چند نفری را پیشنهاد دادند، وقتی حاج اسماعیل اسامی و لیست های پیشنهادی را به سید حسن نصرالله نشان دادند، ایشان گفته بودند «خود زاهدی نمیآید؟» و ظاهراً جلوی اسم ایشان ملاحظهای نوشته بودند.
🔖 رهبر انقلاب هم معمولاً اگر آقا سید چیزی را در نظر داشتند، ترتیب اثر میدادند.
این شد که به فرمان حضرت آقا، پدرم برای بار سوم و آخر به منطقه رفت ...
🌷 دقیق یادم نمیآید چه روزی رفت ولی چهلم شهید سلیمانی آنجا بود.
به سید گفته بود که اینبار آمده ام و تا شهادت پیش شما هستم.
🔸 از آن روز تا روز شهادت پدرم بیش از ۴ سال گذشت و اتفاقات زیادی در این میان افتاد...
💠 این اواخر یک بار پدرم در خواب #شهید_سلیمانی را دیده بود و شهید از پدر پرسیده بود که «نمیخواهی بیای اینطرف؟» که پدر در جوابش گفته بود «شما زمینه را آماده کنید، من آماده ام».
🔹 ۲۴ ساعت قبل از شهادت پدرم، شخصی که با ایشان همراه بود میگفت: «شهید زاهدی با چشمانی اشکبار به عکس حاج قاسم خیره شده بود و با او حرف میزد»...
🎁 صبح روز شهادتش وقتی به مناسبت ایام نوروز به همراهان پدرم هدیه داده بودند، یکی از حاضرین در جلسه طوری که همه بشنوند گفته بود: «پس عیدی حاج علی [چی میشه؟]»
ایشان در جواب و بدون مکث گفته بودند: «عیدی من دیدار حاج قاسم است»
❤️🔥 و همین هم شد، عصر آن روز و اندکی قبل از غروب روز ۲۱ ماه رمضان، کیلومترها دورتر از وطن، همانطور که خود آرزو داشت، همانند مولایش امیرالمومنین در همان سن و در همان روز، نه در میدان جنگ رودررو بلکه با سه بمب سنگرشکن در به دیدار رفقایش رفت.
🔸 بالاخره جسمی که بارها و بارها زخمی شده بود، حالا آرام گرفت.
#شهید_نصرالله قبل از شهادتشان در مورد شهید زاهدی گفته بودند «این جسم دیگر ظرفیت روحش را نداشت»
🔰 من از روز شهادت حاج قاسم هیچگاه ایشان را در خواب ندیده بودم تا اینکه پس از شهادت پدرم چندین نوبت ایشان را کنار حاج قاسم و بعضی دیگر از شهدا دیدم.
🎙 راوی: محمد مهدی زاهدی
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#طریق_القدس #شهید_زاهدی
@Rahrovanaeshohadaa
رهروان شهدا 🌹
💞 محبوب من، به آرزویش رسید | شهید محمدرضا زاهدی در کلام خواهر گرامیشان
📝 گفتوگوی خانم #زهرا_مصلحی با خواهر گرامی شهید زاهدی، در مورد شهید زاهدی که در شماره ۲۵۳ ماهنامه فرهنگی، اجتماعی سیاسی فکه منتشر شده است.
📷 تصویری از #شهید_زاهدی در جمع خانواده
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#طریق_القدس #شهید_زاهدی
@Rahrovanaeshohadaa
رهروان شهدا 🌹
رهروان شهدا
💞 محبوب من، به آرزویش رسید | شهید محمدرضا زاهدی در کلام خواهر گرامیشان 📝 گفتوگوی خانم #زهرا_مصلح
💞 محبوب من، به آرزویش رسید
1️⃣ #قسمت_اول
«حفظ حرمت پدر و مادر برایش خیلی مهم بود.»
🔸اعتقادات ریشه دار:
من تنها دختر خانواده هستم. پدر و مادرم ده فرزند داشتند. داداش علی فرزند هفتم و من فرزند نهم بودم. من همه برادرانم را بسیار دوست دارم؛ اما علی آقا مثل پدرم برایم جایگاه ویژه ای داشت. همیشه میگفتم، پدرم، مادرم، و داداش علی. پدرم روحانی بود و از کودکی برایم قداست داشت. هیچ گاه زبانی به ما نمیگفت نماز بخوانیم، یا کارهای خوب انجام دهیم؛ بلکه با اعمال شان به ما نشان میدادند. به نظرم یکی از دلایلی که خانواده ما در عقایدشان یک دست هستند، همین است.
🌷 یادم نمی آید از چه زمانی و چرا پدرم داداش را که نامشان در شناسنامه محمدرضا بود، علیرضا صدا کرد، اما یادم میآید همه از کودکی به او علیرضا می گفتیم. بین برادران دیگرم هیچ کدام این طور نیستند که اسم شناسنامهشان متفاوت باشد. خود داداش علی میگفتند یکی از دلایلی که دشمن تا به حال نتوانسته مرا شناسایی کند، همین است که اسم شناسنامهام با اسم معمولیام متفاوت است و این باعث گیج شدن آنها شده است.
❤️ حفظ حرمت و جلب رضایت پدر و مادر:
حیاط باغچههای خانههای قدیم، پر از گلهای شمعدانی، رز، یا تاج خروس بود. برادرانم که در حیاط توپ بازی میکردند، گاهی اوقات توپ به گل ها میخورد و میشکستند؛ یا حتی گاهی شیشهای میشکست. برادرانم با هم رمزی داشتند تا اتفاقی میافتاد، برخی از آنها فرار میکردند و برخی دیگر میایستادند و با پدر یا مادرم رو در رو میشدند.
🌺 داداش علی زیرک بود. با این که در دوره نوجوانی و اوج هیجانات و سرکشی بود، هیچگاه نمیایستاد تا با پدر و مادرم روبه رو نشود و حرمت آنها شکسته نشود. با آنها بحث نمیکرد و بسیار برایش مهم بود که احترام پدر و مادر حفظ شود. جلب رضایت آنها نیز برای شان بسیار اهمیت داشت.
🌿 اوایل انقلاب مادرم به پدرم میگفت که در خانه را قفل کند تا برادرانم نتوانند با دوستانشان به تظاهرات بروند. صدای تیراندازی میآمد. میگفت اگر بروند، کشته میشوند. یک بار داداش علی روی دیوار رفت و به آنها گفت: «من میتوانم از روی دیوار بپرم تو کوچه یا بپرم تو حیاط؛ هر دویش برایم آسان است، اما بهتر است در را باز کنید که من بیایم پایین و از در و با رضایت شما بروم.»
⏮ ادامه دارد ...
✍🏻 برگفته از #ماهنامه_فکه
🎙 راوی: خواهر گرامی شهید
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌺
#طریق_القدس #شهید_زاهدی
@Rahrovanaeshohadaa
رهروان شهدا 🌹