🌺 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 🌺
🌸 #شب_های_شهدایی 🌸
می خواست برگرده جبهه...
بهش گفتم : پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی
بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست...
وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم ...
دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:
این همه بی نماز هست!
اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم
خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد
منبع: کتاب بر خوشه ی خاطرات ، صفحه ۲۸
#خاطرات_شهدا 📚
#قصه_های_شهدایی 📖
#شب_ها_در_محضر_شهدا 🇮🇷
#علمی_پژوهشی
#معاونت_علمی_پژوهشی
🔸 حوزه مقاومت بسیج شهید رجائی 🔸
🌺 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 🌺
🌸 #شب_های_شهدایی 🌸
اخوی عطر بزن!
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود 🤣
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند 😂
#قصه_های_شهدایی 📚
#شب_ها_در_محضر_شهدا 📖
#شب_ها_در_محضر_شهدا 🇮🇷
#علمی_پژوهشی
#معاونت_علمی_پژوهشی
🔸 حوزه مقاومت بسیج ۱۲۵ شهید رجائی 🔸
🌺 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 🌺
🌸 #شب_های_شهدایی 🌸
در تفحص شهدا ، دفترچه یادداشت یک شهید ۱۶ ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد ، گناهان یک روز او این ها بود :
۱- سجده نماز ظهر طولانی نبود
۲- زیاد خندیدم
۳- هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.
راوی در سطر آخر اضافه کرده بود که : دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر ۱۶ ساله کوچکترم ...
#قصه_های_شهدایی 📚
#شب_ها_در_محضر_شهدا 🇮🇷
#علمی_پژوهشی
#معاونت_علمی_پژوهشی
🔸 حوزه مقاومت بسیج ۱۲۵ شهید رجائی 🔸
🌺 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 🌺
🌸 #شب_های_شهدایی 🌸
شوخی به سبک جبهه...
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.
بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».
محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.
بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»
در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»
#قصه_های_شهدایی
#شب_ها_در_محضر_شهدا
#علمی_پژوهشی
#معاونت_علمی_پژوهشی
🔸 حوزه مقاومت بسیج ۱۲۵ شهید رجائی 🔸
🌺 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 🌺
🌸 #شب_های_شهدایی 🌸
عاقد دوباره گفت : وکیلم ؟ ... پدر نبود
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود
گفتند : رفته گل ... نه گلی گم ... دلش گرفت
یعنی که از اجازه بابا خبر نبود
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل های سرد که بی درد سر نبود
ای کاش نامه ای ، خبری ، عطر چفیه ای
رویای دخترانه او بیشتر نبود
عکس پدر ، مقابل آیینه ، شمعدان
آن روز دور سفره به جز چشم تر نبود
عاقد دوباره گفت: وکیلم ؟ ... دلش شکست
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود
او گفت: با اجازه بابا ، بله بله
مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود ...
#قصه_های_شهدایی
#شب_ها_در_محضر_شهدا
#معاونت_علمی_پژوهشی 📚
#علمی_پژوهشی 📖
🔸 حوزه مقاومت بسیج ۱۲۵ شهید رجائی 🔸
🌺 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 🌺
🌸 #شب_های_شهدایی 🌸
با التماس...
گلوله توپ ۱۰۶ ، دو برابر اون قد داشت ،چه برسه به قبضه ش
گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس
گفتم : چه جوری گلوله توپ رو بلند می کنی میاری ؟
گفت : با التماس
گفتم : می دونی آدم چه جوری شهید می شه ؟
گفت : با التماس
و رفت چند قدم که رفت برگشت و گفت شما دست از راه امام بر ندارید
وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بوده شهید شه
#قصه_های_شهدایی
#شب_ها_در_محضر_شهدا
#معاونت_علمی_پژوهشی 📚
#علمی_پژوهشی 📖
🔸 حوزه مقاومت بسیج ۱۲۵ شهید رجائی 🔸
🌺 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 🌺
🌸 #شب_های_شهدایی 🌸
خودمم عکسش رو ندیدم ...
چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش ، لبه پاکت نامه از جیبش زده بود بیرون
گفتم : هان آقا مهدی خبری رسیده ؟ چشم هایش برق زد
گفت : خبر که ... راستش عکسش رو فرستادن
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم ، با عجله گفتم : خب بده ببینم .
گفت : خودم هنوز ندیدمش . خورد توی ذوقم .
قیافه ام را که دید ، گفت : راستش می ترسم ؛ توی این بحبوحه ی عملیات ، اگه عکسش رو ببینم ، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش.
نگاهش کردم . چه می توانستم بگم ؟
گفتم : خیلی خب ، پس باشه هر وقت خودت دیدی ، من هم می بینم
🖋 کتاب تو که آن بالا نشستی ، صفحه ۲۹
#شهید_مهدی_زین_الدین
#قصه_های_شهدایی
#شب_ها_در_محضر_شهدا
#معاونت_علمی_پژوهشی 📚
#علمی_پژوهشی 📖
🔸 حوزه مقاومت بسیج ۱۲۵ شهید رجائی 🔸