30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دنیای_رنگارنگ 🎨
💥أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی💥
🦋ای شمس همیشه زندهی طوس سلام
با عشق این شکست فانوس سلام
ای صاحب خانهی عزیز من در بگشا
من آمده ام برای پابوس سلام
🖤🦋
@Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دنیای_رنگارنگ 🎨
آقا جان خوبی حرمت اینکه
نقاب قوی بودنمو برمیدارم
بهت میگم این روزا چقد بهم سخت گذشت...
#یا_امام_رضا
🖤🦋
@Rangarang62
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ سلامت باشید
❗️اگر میخواهید سلامت باشید این نکات را رعایت کنید!👇
1- برنج را آبکش نکنید.
2- قندهای قندان را ریزتر کنید.
3- هیچ وعده غذایی را حذف نکنید.
4- به خوردن سبزیجات عادت کنید.
5- با سیر و پیاز به شدت دوست باشید.
6- آب به موقع بنوشید.
7- چیپس را دشمن خود بدانید.
8- غذا را به خوبی بجوید.
9- ماست کم چرب و شیر را فراموش نکنید.
10- گوجه فرنگی را دوست خوب خود بدانید.
11- چای را داغ ننوشید تا سرطان مری نگیرید.
12- با سوسیس و کالباس سرسنگین باشید.
13- با نوشابه قهر کنید.
14- نان سبوس دار میل کنید.
15- دیر شام نخورید.
16- مصرف ماهی را جدی بگیرید.
17- هر روز نیم ساعت پیاده روی کنید.
18- میوه فراوان بخورید.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
#سلامت_باشید
🖤🦋
@Rangarang62
مریم خجالتی - @mer30tv.mp3
3.89M
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ قصّه ی کودکانه👫
هر شب یک قصّه ی جذّاب و آموزنده
برای کودکِ دلبندِ شما🥰
#قصّه
🖤🦋
@Rangarang62
49.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ تربیت کودک
«تنـبـیه» آری ✅ یا نه ❌
بررسی تاثیرات تنبیه روی #کودکان !
#تربیت
#آموزشی
🖤🦋
@Rangarang62
عرض سلام و شب بخیـــــــــــــــر دارم به شما دوستانِ همیشه همراهم 😍
خیر مقدم میگم به عزیزانی که به تازگی
عضوِ کانالِ #دنیای_رنگارنگ 🎨 شدند😍
از حضورِ تک تکِ شما خوبان خوشحالم
و به همراهیِ شما افتخار میکنم 😊
از امشب سومین رمانِ کانالمون ، با نامِ " شهیدِ عاشق ، چمران " رو تقدیمتون میکنم .
این رمان به روایت " غاده " همسر شهید مصطفی چمران هست .
پیشنهاد میکنم حتماً این رمان زیبا رو دنبال کنین 👌
🖤🦋
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ #رمان 📚
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"
🕊🌱 #قسـمـت_اول
سالها از آرام گرفتن چمران می گذرد و روزهای جنگ های سرنوشت ساز پایان یافته اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام "غاده چمران" با لحنی شکسته داستانی روایت می کند، "داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی نهایت."
سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند، داستان "مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص . "
دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت "از جنگ بدم میآید" با همه غمی که در دلش بود خنده اش گرفت ، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید ؟ چه می دانست ! حتماً نه . خبرنگاری کرده بود ، شاعری هم ، حتی کتاب داشت . اما چندان دنیا گردی نکرده بود . "لاگوس" را در آفریقا می شناخت چون آن جا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را ، چون به آنجا مسافرت می رفت . بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند، هر طور که دلشان می خواست . با این همه ، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل . هر چند نمی فهمید چرا!
نمی فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی ، از مصیبت .
خانه ما در صور زیبا بود ، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد . شب ها در این بالکن می نشستم ، گریه می کردم و می نوشتم . از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها ، با آسمان . این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد . مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود . من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین . در باره اش هیچ چیز نمی دانستم ، ندیده بودمش ، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است .
ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی ، روحانی شهرمان ، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند . من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم ، مخصوصا این اسم را . اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان اند ، خودشان اهل مطالعه اند و می خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و "هرچند به اکراه" یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر ، ایشان از من استقبال زیبایی کرد . از نوشته هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) "که عاشقش هستم " نوشته ام . بعد پرسید: الان کجا مشغولید ؟ دانشگاهها که تعطیل است . گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم . گفت: اینها را رها کنید ، بیایید با ما کار کنید .
پرسیدم ( چه کاری ؟) گفت: شما قلم دارید ، می توانید به این زیبایی از ولایت ، از امام حسین(ع) ، از لبنان و خیلی چیزها بگویید ، خوب بیایید و بنویسید . گفتم: دبیرستان را نمی توانم ول کنم ، یعنی نمی خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم ، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم . گفتم: من برای پول کار نمی کنم ، من مردم را دوست دارم . اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی کردم ، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود . من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم . و با عصبانیت آمدم بیرون . البته ایشان خیلی بزرگوار بود ، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می شناسم یا نه . گفتم: اسمش را شنیده ام .
گفت: شما حتماً باید اورا ببینید .
📝&ادامــــه دارد...
🖤🦋
@Rangarang62