فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دنیای_رنگارنگ🎨
✅️ساعت_عاشقی
به_وقت_امام_هشتم 🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌹🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋🌹
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک✨
😍تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
😔به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام
خوشبختی یعنی💞 تو زندگیت امام رو رضا داری....
🕌 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
🕌 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
🕌 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
#یا_امام_رضا
♥️🦋
@Rangarang62
Amadam-Ey-Shah-Karimkhani-(www.shiayan.ir).mp3
3.76M
#دنیای_رنگارنگ 🎨
🌹آمدم ای شاه پناهم بده 🌹
🌹خط امانی ز گناهم بده🌹
🌹ای حرمت ملجأ درماندگان🌹
🌹دور مران از دَر و راهم بده🌹
🌹لایق وصل تو که من نیستم🌹
🌹 إذن به یک لحظه نگاهم بده🌹
🌹لشگر شیطان به کمین من است🌹
🌹بی کسم ای شاه پناهم بده🌹
🌹در شب اول که به قبرم نهند🌹
🌹نور بدان شام سیاهم بده🌹
🌹ای که عطابخش همه عالمی🌹
🌹 جمله حاجات مرا هم بده🌹
#یا_امام_رضا
♥️🦋
@Rangarang62
4_5868669314986410553.mp3
3.68M
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ قصّه ی کودکانه👫
هر شب یک قصّه ی جذّاب و آموزنده
برای کودکِ دلبندِ شما🥰
#قصّه
♥️🦋
@Rangarang62
عرض سلام و شب بخیـــــــــــــــر دارم به شما دوستانِ همیشه همراهم 😍
خیر مقدم میگم به عزیزانی که به تازگی
عضوِ کانالِ #دنیای_رنگارنگ 🎨 شدند😍
از حضورِ تک تکِ شما خوبان خوشحالم
و به همراهیِ شما افتخار میکنم 😊
از امشب چهارمین رمانِ کانالمون ،
با نامِ " از من تا فاطمه . . . " رو تقدیمتون میکنم .
دوستان ، این رمان #واقعی هست ؛
پیشنهاد میکنم حتماً این رمان زیبا رو دنبال کنین 👌
♥️🦋
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ #رمـــان📚
#از_من_تا_فاطمه...
پارت 1
از ازمایشگاه که بیرون امدم
لرزی به تمام وجودم وارد شد٬ لرزی توأم با شادی و ترس..
آرام آرام به سمت خانه قدم برمیداشتم و ذکر میگفتم ٬این روزها تنها ذکر ٬ قوت دل لرزان فاطمه بود.
به در خانه رسیدم ٬کلید را درون قفل چرخاندم و صورت سرشار از نگرانی مهدیس روبه رویم نقش بست.
مهدیس دختر ۱۶ساله ی طبقه بالایمان که بسیار مهربان و دوست صمیمی رقیه است.
صورتش به رنگ گچ شده و چشمانش به سرخی میزند در دلم غوغایی میشود که جسمم را تسخیر میکند.
-سلام عه خوبید فاطمه جون ؟
-سلام گل دختر تو خوبی؟
-ممنون.ام من برم خیلی عجله دارم فعلا..
و من حتی فرصت نکردم بگویم خدانگهدارت.
خرید هارا کشان کشان بالا میبردم که در راه رو مامان ملیحه (مادرهمسرم)را دیدم.
-عه سلام مامان جون خوبید ؟چرا توراه رو ؟چیزی شده؟
-سلام مادر تو خوبی کجا بودی دلم هزار راه رفت.ام چیزه بیا بریم تو .
-باشه٬بفرمایید داخل...
بازهم همان پریشانی اما اینبار در چهره مادر نمایان شده بود..
چادرم را از سر دراوردم و روی کاناپه انداختم ٬سریعا شومینه را روشن کردم
امروز بیست و سوم بهمن ماه سال ۱۳۹۴است .
سرمایی سوزناک از لبه پنجره ها سرباز میکند و بوی برف داخل خانه می ٱید.دست های قرمز شده از سرمایم را جلوی شومینه میگیرم و انگشتانم گز گز میکند.
رو به مامان ملیحه که برمیگردانم دورخود میچرخد و یک آن نگاه نگرانش در نگاه یخ زده ام گم میشود.
-فاطمه جان آخه تو این سرما چرا رفتی خرید ؟میزاشتی بابا حسین(پدر همسرم)میرفت.
-مادرجون نگران نباشید من خوب خووبم .
دست هایش را به نرمی نوازش کردم و روی چشم هایم گذاشتم تمام بدنم از حس مادرانه اش پر شد.
اما او سریع دستانش راکشید و جلوی دهانش گرفت و هق هق گریه سرداد.شانه هایش به شدت میلرزید روی زمین زانو زد ٬نگران کنارش نشستم وگفتم:
-مامانی اخه چرا گریه میکنید قربونتو...
حرف از دهانم خارج نشده بود که در همان جا ماسید.
صدای جیغ زینب از طبقه پایین آمد.مامان ملیحه نگران به من نگاه کرد اما من چادر مشکیم را برداشتم و پله هارا دوتا یکی کردم و به طبقه پایین رسیدم٬در چهارچوب در ایستادم صحنه پیش رویم لحظه ای مانند پتک بر سرم زد
زینب در آغوش خانجون غش کرده بود و همه یاحسین میگفتند و میگریستند .
هیچ کس حضور مرا احساس نکرد انگار من تنها فقط تماشا میکردم ٬مامان ملیحه بازوهایم را میفشرد و من تنها نگاه میکردم .
زنگ در به صدا درآمد نمیدانم چرا داوطلبانه به سمت در دویدم ٬انگار آن در کلید همه این سوال های بی پاسخ ذهنم بود.اما٬در را که باز کردم دنیا بر سرم آوار شد
دومرد با ٱور کت نظامی روبه رویم ایستادند و مرد ریش سفید حرفی زد که مهر تایید برتمام این روایات بود...
-سلام علیکم خواهر٬اینجا منزل 🌷شهید نیایشه؟
افتادن من بر زمین مصادف شد با جیغ مامان ملیحه که میگفت اقا نگوووو.
تمام دنیا دور سرم میچرخید
نفسم بالا نمیامد صورتم به کبودی میزد و دستان ضعیفم را به دور گردن میپیچیدم تا شاید راهی باز شود برای این نفس جامانده.
مامان ملیحه فقط گریه میکرد و یاحسین میگفت قلبم تیر کشید و تصویر علی من جلویم نقش بست و فکر نبودنش مرا وادار به صدا کردن اسمش کرد و سیاهی مطلق.
-علیییییی....
🍃🌺ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
♥️🦋
@Rangarang62