#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ #رمان 📚
#از_من_تا_فاطمه...
پارت 40
دیگر وقتش بود: گفتم:
_سلام علی! خوبی عزیزم؟ معلومه خوبی! کنار خدا بودن و بد بودن؟؟ 😢اصلا اگه بد بودی نمیرفتی.. کاش بد بودی ولی میموندی.. خوب بودنت بیشتر زجرم میده علی... اقای نامرد من؟ نه نامرد نیستی بخدا خیلی مردی...ام اقای.. بدقول.. علی؟ قول دادی بیای! چرا اینطور اومدی؟؟ 😥میخوام غافلگیرت کنمممم. آماده ای؟؟ دیری دیدینگ بفرما!برگه ازمایش را روی سینه اش گذاشتم، نگا کن اقایی ، نگا بابا شدی، ببین! میبینی؟؟😭 واااای بنظرت چی بخریم براش؟؟ اخه نمیدونیم که دختره یا پسر! ام چیکار کنیم پس؟؟ چی؟ اهاااا اره راست میگی ! یاسی میخریم! هم به پسر میاد هم دختر نه؟؟ میگما نمیخوای خانومو بچتو مهمون کنی؟؟ امشب جشن بگیریم نظرت؟ باید یه پرس بیشتر سفارش بدی چون باید بجای نی نی هم بخورممم. خخ .علی؟ چرا چیزی نمیگی؟ هوم؟ نکنه ناراحت شدی که.. نه تو همیشه ارزوت بود بابا بشی.. خب الان رسیدی دیگه ولی خب ... علی؟چرا ذوق نمیکنی؟؟ علییی چرا نفس نمیکشی؟؟😣😭 علی خیلییییییی بدقولی علی! علی چرا منو تنها گذاشتی علی؟؟ اخه من بدون تو چی کنم علی؟؟ اههههه علی تروخدا یه چیزی بگو! علی حرف بزن، نگام کن ببین! ببین فاطمت چقدر پیر شده! نمیبینی که .. میبینی؟؟دیگر بغضم شکست های های گریه میکردم و روی زانوام میزدم، عللیییییییی دلم برات تنگ شده مرد من! اخه نمیبینی چقدر دیر اومدی؟؟ اخه چرا علی؟؟ نمیفهمم؟!! علی ارومم کن چیکار کنم بعد تو علیییییییییییی.. یه چیزی بگو حرف بزن.😫😭 فرماندت دستور میده .. زوددد نفس بکش جان فاطمه نفس بکش علیی...سرم را روی سینه اش گذاشتم و گریه کردم، یخ زدم، چرا انقدر سردی علی؟ علی یه چیزی بگو، یه حرفی بزن ... نمیگی گل نرگسم؟؟ نمیگی عزیز علی؟گوش کن ببین گوش کن بچمون داره صدات میزنه اره بچمون! بابایی پاشو ! بابا شدی علی میفهمی؟ من بدون تو چطور بزرگش کنم؟؟ چطور ببرمش مدرسه؟؟ بگم بابات کجاست؟ بگم پیش خداست مامانی... اگه حسرت بخوره اگه کسی بهش زور بگه علی من تنها نمیتونم، علی تروخدا بیا ، علی... 😭😫😣😭
دیگر نفس برایم نمانده بود فقط اشک میریختم، سرم را بلند کردم، پیشانیش را عمیق بوسیدم و گفتم: 😪😭
خداحافظ علی... دستمو بگیر...
بعد از بردن پیکرش دیگر گریه نکردم، انگار ارام شده بودم، اشک هایم خشک شده بودند، ته کشیده بودند، مراسم تدفین و تشییع را به سختی گذراندم، زینب هم مواظبم بود، پیکر را که به خاک سپردیم، انگار روح من هم با آن خاک شد، تنها جسمم مانده بود،
آن روزها به سختی خوردن شربت تلخ در کودکی برایم گذشت، سخت تر از تمام سختی های دنیا برایم گذشت..اما گذشت... گذشت و من هم گذشتم از حقم... عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
♥️🦋
@Rangarang62
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ #رمان 📚
#از_من_تا_فاطمه...
پارت 41
#۵سال_بعد
📢خانم دکتر پایدار به بخش سی سی یو....
_ژاله به خانم مهدوی بگو بیاد سریع.
- باشه
در راهرو بیمارستان🏥 میدویدم تا به بخش سی سی یو برسم، این بیمار کودکی بود به سن #نرگس من، خیلی دلم برایش میتپید. سر راه به اتاق سپیده رفتم
- سپیده بدو لعیا حالش بد شده
- وای باشه برو اومدم..
به اتاق که رسیدم لعیا چشمانش بسته بود و صدای گوش خراش توقف نبض در مغزم میپیچید، نه ... سریع همه را کنار زدم، سی پی آر را شروع کردم، تنفس دستگاه مهم جواب نداد خودم با آن نفس دادم، گریه میکردم😢 و دستم را روی قفسه سینه اش میفشردم، تمنا میکردم زنده بماند، نبضش بر نمیگشت، لحظه ای به یاد دخترم افتادم،
علی را واسطه کردم این دختر بماند اگر میشود... یک، دو، سه شوک... برگشت... حضور علی را احساس کردم که میگوید: 👣😊خسته نباشی خانوم دکتر
و با لبخند دور میشود....،
همیشه بعد از هر عمل که انجام میدهم این صحنه را میبینم... شکر.. همه متعجب این معجزه نگاه میکردند.. واقعا معجزه ای بود از سمت خدا.. الحمدالله... با لبخند😊 به طرف سپیده برگشتم، همدیگر را در آغوش گرفتیم... من از سر شوق گریه میکردم، دست لعیا را بوسیدم و از اتاق بیرون امدم، همیشه احساست میکنم... هستی همینجا... تلفن همراهم زنگ خورد، نرگسم بود
- الو ، مامانی
- جان دلم نرگسم! خوبی عشق مامان؟ غذاتو خوردی؟
- اره مُمانی. عمه جون بهم داد
- عه مگه عمه اومده؟
- اله مامانی اینجاست، اما عمو نهومده، نالاحتم قرار بوت بیات.نیستش
- اشکال نداره مامانی حتما کار داشته،شما برو با عمه بازی کن منم میام. باشه نفسم؟
- باشه خوشچل خانوم😍
- چیییییییی؟؟
- خوشچل خانوم دیه! عمه میگه بابا میتفته خوشچل خانوم منم خو موخوام بگم مته چیه؟☺️
- الهی دورت بگردم عزیز مامان ، بگو .. فقط عمرو اذیت نکنی ها خب؟ خدافظ عزیز دلم😊
- باشه خوشچل. اودابظ
خخ شیطون.. علی... سپیده کنارم امد، با لبخند گفت:
_نرگس بود؟
گوشی را در جیبم گذاشتم و گفتم:
_کی جز نرگس میتونه لبخندو به لبم بیاره سپیده؟☺️
با ملایمت نگاهم کرد و گفت:
_ان شاءالله وقتی بشه عروس خودم بهت میگم ..
– اووو فکر کردی، شرایط داره خخ.😉 داخل اتاقم رفتم، لباس فرمم را در اوردم و چادرم را پوشیدم،قران روی میزم را بوسیدم و صلواتی فرستادم، عادت بعد از اتمام شیفتم بود،از راهرو که رد شدم مادر لعیا را دیدم که داشت به همه شیرینی میداد تا مرا دید به سمتم دوید :
- سلام خانم دکتر، خوبید؟ واقعا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم، شما دخترمو بهم برگردونید ممنونم ازتون واقعا ممنونم😢😍☺️
خانمی جوان با حجابی متوسط که مادر لعیا بود، در این چند وقت فهمیده بودم عقایدی به مذهب و دین ندارد و فقط خدارا در حد اسمش قبول دارد، امسال از ونکوور امده بودند برای عید به ایران که همینجا لعیا قلبش درد شدیدی میگرد و مجبور میشود دوره درمانش را همینجا بگذراند،من هم دکترش شده بودم، اول اجتناب کرد از اینکه خانمی چادری دکتر دخترش باشد اما خداروشکر رضایت داد.
- سلام گیسو جان،😊 من که کاری نکردم عزیزم، این یه معجزه بود از طرف خدا برای تو و دخترت، باید از خدا تشکر کنی برای برگشت دوباره لعیا به تو. وقتی من اومدم نبض نداشت اما به طور ناگهانی نبضش بعد 5 دقیقه برگشت که این یه معجزه تو پزشکی به حساب می آید. الانم تو ریکاوریه و حالش خیلی خوبه، کنارش باش و خداروشکر کن خانوم.☺️
گیسو همانطور نگاهم میکرد اشک در چشمانش حلقه زده بود که گفت:
-خداروشکر.
لبخندی از رضایت زدم و خداحافظی کردم، سوار ماشین شدم و به سمت خانه حرکت کردم،سر راه 4 تا بستنی شکلاتی خریدم🍦🍦🍦🍦 تا با زینب بخوریم، یک ماهی میشود ندیدمش، مشغول زندگی خودش است و جالب تر اینکه دوقولو باردار است؛
بعد گذشت سال علی در دانشگاه تهران برای ادامه دوره ام ثبت نام کردم و ازمون تخصص دادم، علاقه شدیدی به قلب داشتم و ان تیر که به قلب علی خورد قدمم را محکم تر کرد، همان اول یکضرب قلب و عروق قبول شدم و ادامه دادم، بعد 8 ماه نرگسم به دنیا امد،
🌷نرگس سادات نیایش دختر شهید سید علی نیایش... 🌷 دخترم حال بزرگ ترین امید زندگیم شده و پدرش خاطره ای که هروز برایم تکرار میشود،
به خوابم می اید، حسش میکنم کنارم هر لحظه...
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده : نهال سلطانی
♥️🦋
@Rangarang62
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ #رمان 📚
#از_من_تا_فاطمه...
پارت 42 (#پارتِ_آخر)
به خانه که میرسم، در را باز میکنم زینب به سمتم می اید و با لبخند😃 در اغوشش میگیرم ، 👧نرگس با دو به بغلم میپرد و بوسه بارانم میکند. موهایش را نوازش میکنم و نوک بینی اش را میگیرم،
- نرگس خانوم من چطورره؟؟ نیگا بستنی شکلاتی گرفتم بخوریم خانوم کوچولو من😍☺️
-مُمانی من اوچولو نیسم، بزرت شدم دیه. نیگا، عمه میگه من از نی نیش بزرت ترم، دیدی حالا! 😌
امان از دست تووووو روبه مامان ملیحه میکنم و میگویم:
_سلام مامانی گل خودم، چه بو برنگی را انداختیا.
– سلام دختر برو زود لباساتو عوض کن بیا غذا تو بخور سرد نشه.
_چششششششششششششششم ملیحه خاتون. 😉🙈
با زبان درازی برای زینب به طبقه بالا میروم، خانه من و علی هنوز همانطور مانده، دست به وسایلی که تزیین کرده بود نزدم،چادرم را در میاورم،
به عکسمان نگاه میکنم، 5 سال است که ندارمت عزیز دل. هنوز هم عاشقم 😊.... عاشق.
بعد 5 سال زندگی تازه روی روال عادیش افتاده، هنوز شب ها با تصویر علی میخوابم و برای 🌷نرگس سادات🌷 از بابای قهرمانش میگویم، پدری که از همه عشقش کذشت تا دین بماند تا نرگسی که ندید راحت بخوابد،
موقعی که نرگس به دنیا آمد در کنار خودم احساسش کردم، بود اما در میان ما نبود... تمام سعیم را کردم که نرگسمان کمبود نبیند، اما هرچه باشد دلش برای پدرش تنگ میشود،
📝در نامه ات نوشته بودی:
👣 اگر نبودم تو باش، تو زینب گونه زندگی کن، صبور باش، من بدون تو به بهشت هم نمیروم... 👣
💖از اولش هم گفته بودم که سری از من
💖دیدی که من حق داشتم؟! عاشق تری از من
💖دلبستهات بودم من و دلبسته ام بودی
💖اما رهایت کرد عشق دیگری از من
💖آتش شدی، رفتی و گفتی: «عشق سوزان است
💖باقی نماند کاش جز خاکستری از من»
💖رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
💖رفتی و باقیمانده چشمان تری از من
💖فالله خیر حافظا خواندم که برگردی
💖برگشته ای با حال و روز بهتری از من
💖من عاشق لبخندهایت بودم و حالا...
💖با خنده های زخمیات دل می بری از من
💖عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
#پایان"
نویسنده : نهال سلطانی
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من
#من_کجا_و_حضرت_زینب😊
#از_من_تا_فاطمه_شدن_راهی_بود_سخت_اما_شیرین___🎈
♥️🦋
@Rangarang62
🏖داستانِ زندگیِ ما مثلِ یک کتابِ رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایانِ قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم ، اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست ؛ بلکه در تک تک ورق های این کتاب است . . .
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده ، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم
و چقدر دیر می فهمیم که بیشترِ غصّههایی که خوردیم ، نه خوردنی بود نه پوشیدنی ! فقط دور ریختنی بود .
زندگی ، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.
یک #رمان دیگر رو هم در کنار هم به #پایان رسوندیم . . . ☺️
♥️🦋
#دنیای_رنگارنگ 🎨
✅️ انگیزشی
حواستان به آدم هاى آرامِ زندگيتان باشد!
آدم هايى كه از صبح تا شب
هزار بار خودخورى می كنند كه
مبادا با يك حال و احوال پرسىِ ساده،
مزاحمِ كارتان شوند!
آدم هايى كه وقتى تنهاترين هستيد ،
فرقِ بينِ "ترک كردن" و "درک كردن" را تشخيص می دهند ؛
آدم هايى كه "دمِ دستى" نيستند،
كه يك روز با شما ،
يك روز با دوستِ شما ،
و يک روز با دهها نفر مثلِ شما باشند!
آدم هايى كه شما را براى پرُ كردن جاى ِخالى
نمى خواهند
بيشترين انتظار شان،
چند دقيقه وقت ِخاليست
كه برايشان كنار بگذارى ،
تا كنارت بنشينند و
يادآورى كنند يك نفر هست
كه به بودنت نياز دارد...
قدرِ آدمهاى آرامِ زندگيتان را بدانيد
قبل از آنكه ناگهانى رفتنشان ،
شما را به آشوبى هميشگى بكشاند . . .
#انگیزشی
♥️🦋
@Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دنیای_رنگارنگ 🎨
تبلیغِ خیرهکننده ی کلاهایمنی
توسطِ فروشنده ی چینی!🛵
#جالب
#دیدنی
♥️🦋
@Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دنیای_رنگارنگ 🎨
نمیدونم چرا هر چی تلاش میکنم به هدفم نمیرسم!
جوری که برای هدفش تلاش میکنه: 😐😂
#خنده
♥️🦋
@Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دنیای_رنگارنگ 🎨
حتّی لحظه ای نباید فراموش کرد
که برای خدا همه چیز ممکن است . . .
#شب_بخیـــــــــــــــر
♥️🦋
@Rangarang62