eitaa logo
دنیای رنگارنگ 🎨
800 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
9.7هزار ویدیو
6 فایل
به نامِ اللّه ♥️ مَجلّه ی مَجازی دنیای رنگارنگ🎨 با پست های متنوّع برای تمام اعضای خانواده😉 تاریخ شروع به کارمون : روز جمعه ۱۴۰۲/۰۲/۲۲ سپاس از حضورتون در کنار ما 😍 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 ♥️🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
27.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎨 ✅️ آشپزخونه مواد لازم:👇 ✅️پنج عدد بادمجان ✅️۳۵۰ گرم گوشت چرخکرده ✅️یک عدد پیاز ✅️دو عدد فلفل سبز ✅️دو حبه سیر ✅️یک قاشق غذاخوری رب گوجه ✅️به مقدار لازم نمک ✅️به مقدار لازم پول بیبر ✅️به مقدار لازم فلفل سیاه ✅️چهار عدد گوجه ✅️یک دسته کوچک جعفری ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 ✅️ آشپزخونه مرغ لبنانی رو یکبار امتحان کنید که خیلی خوشمزست😋 مواد لازم: روغن مایع نصفِ لیوان 🧈 رب انار ۱‌ قاشق غذاخوری🍘 رب گوجه ۱ قاشق غذاخوری🥫 آب لیمو ۲‌‌ قاشق غذاخوری🍋 ادویه ها: نمک، فلفل سیاه، زردچوبه، پودر سیر، پاپریکا، ادویه مرغ (از هر کدوم یک قاشق مربا خوری)، سماق یک قاشق غذاخوری پیاز ۲ عدد 🧅 مرغ 📌اصلا بهش آب اضافه نکنید چون هم مرغ آب میندازه و هم مقدار پیاز زیاده و آب میندازه امیدوارم درست کنید و لذت ببرید ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 ✅️ آشپزخونه 🌮 کتلت گوشت بدون تخم مرغ 🫑مواد لازم(۲۶ عدد کتلت): 🌽گوشت ۱۵۰ گرم 🌽سیب‌زمینی تقریبا درشت ۳ عدد 🌽پیاز متوسط ۲ عدد 🌽سیر ۳ حبه(یا پودر سیر) 🌽آرد سوخاری یک پیاله 🌽نمک، فلفل سیاه، زردچوبه، آویشن، پاپریکا 🍓مواد رو بهتره چند ساعت داخل یخچال استراحت بدی 🥕اگه کتلت هات خوب در نمیاد و خوشمزه نمیشه، حتما این روش رو امتحان کن عالیه😍😋 ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات+امام+رضا.mp3
930.4K
🎨 🧡✨۞ـبِسْمِـ‌الْلّٰھِ‌الْرَحْمٰنِـ‌الْرَحْیْمِـ۞✨🧡 🍃صلواتِ خاصّـه امام رضا(؏) تقدیم به سـاحَـتِ مقـدّسِ امـامِ خوبـی‌ها.... 💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ ✨ صَـلِ‏ّ عَـلـیٰ عَـلـیِّٖ بْـنِ مُـوسَـۍٱݪـرِّضـَٱ ٱلْـمُـرْتَـضـیٰ ٱَلْـاِمـٰامِ ٱݪـتّـَقـیِّٖ ٱݪـنّـَقـیِّٖ 💐 وَ حُـجّـَتِـکَ عَـلـیٰ مَـنْ فَـوْقَ ٱلْـاَرْضِ ✨وَ مَـنْ تَـحْـتَ ٱݪـثّـَریٰ ٱݪـصّـِدّیٖـقِ ٱݪـشّـَهـیٖـدِ 🍃صَـلٰاةََ کَـثـیٖـرَةََ تـٰامّـَةََ زٰاکـیّٖـَةََ ✨مُـتَـوٰاصِـلَـةََ مُـتَـوٰاتِـرَةََ مُـتَـرٰادِفَـةََ 🍃کَـاَفْـضَـلِ مـٰا صَـلّـَیْـتَ ✨عَـلـیٰ اَحَـدِِ مِـنْ اَوْلـیٖـٰائِـکَ‏ ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 کوری آمد وسطِ صحنِ تو، بینا برگشت یک زنِ ویلچری ، روی دوتا پا برگشت کافرى تا به ضریحِ تو نگاهش افتاد سجده ای کرد ، سپس شیعه ی مولا برگشت خسته بود از همه ی آینه ها تا اینکه زشت آمد،متحوّل شد و زیبا برگشت آنکه در صحن به دنبالِ شفا آمده بود با نگاهی به ضریحِ تو مسیحا برگشت زائری گفت چرا اشک ندارم آقا ! نگهش کردی و با دیده ی دریا برگشت یک جوان حاجتش این بود : که زن میخواهم رفت تا اینکه شبی پیشِ تو بابا برگشت به گمانم که به طورِ تو مُشرّف شده بود آنکه با معجزه و با یَدِ بیضا برگشت صبح در قامتِ یک مردِ گدا رفت حرم ظهر نزدیک اذان بود که آقا برگشت جبرئیل آمده بود از وسطِ عرش ، حرم دو سه تا فرش تکان داد و به بالا برگشت نفسِ خادمتان خورد به آن نصرانی در حرم شیعه شد ، از مذهبِ تَرسا برگشت زائری بود مُردّد جلوی ترمینال مشکلی داشت از اوّل به خدا با برگشت حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲   ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 🔴 توصیه های به شیعیان 🌿خواندن ۵ سوره قرآنی بعد از نمازهای یومیه 🌹 امام زمان علیه السلام در تشرف آیت الله مرعشی نجفی (ره) خواندن این ۵ سوره قرآن را بعد از نمازهای یومیه به ایشان سفارش نمودند: 🔺 سوره یاسین بعد از نماز صبح 🔺 سوره نباء بعد از نماز ظهر 🔺 سوره نوح بعد از نماز عصر 🔺 سوره واقعه بعد از نماز مغرب 🔺 سوره ملک بعد از نماز عشاء 📚 تشرفات مرعشیه ص ۲۹ اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دم قشنگ روباه شکمو - @mer30tv.mp3
3.54M
🎨 ✅️ قصّه ی کودکانه👫 هر شب یک قصّه ی جذّاب و آموزنده برای کودکِ دلبندِ شما🥰 ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 ✅️ 📚 .. پارت 4 -مامان تروخدا اومدن دلخور رفتار نکنی باشه؟ -فاطمه برو اونور ٬اصلا چرا هی به من میگی به باباجونت بگو! -اخه من نمیدونم چرا شما اینطور میکنید بخدا علی پسر خوبیه اصلا خودتون اینو گفتید پس چرا.. -فاطمه بسه تو نمیدونی بابات از این بسیجیای مفت خور بدش میاد؟درسته کارش حقوقش بالاست اما بابات از قماش اینا متنفره حالا بیاد دخترشو بده به اینا که تو بقچه بپیچنش و خونه نشین بشه؟اخه دختر خیره سر تو تازه عمومیت تموم شده به راحتی میتونی بورسیه بشی آمریکا با اشکان پس چرا میخوای زتدگیتو تباه کنی بااین یقه آخوندیای ریشو؟؟؟؟؟؟😠 با حرف های مادرم تمام جسمم گر 😢😞گرفت ٬بغض به گلویم چنگ انداخت و اشک از چشمانم جاری شد ٬ارزو کردم کاش خانواده ام کمی مرا درک میکردند و آنقدر به فکر این مسائل و عقیده های اشتباهشان نبودند. تمام وجودم به آتش بود که پدرم هم آمد لحظه را غنیمت شمردم و بغضم سر باز کرد.. -آخه مادر من شما میدونی اون اشکان چطور پسریه که سنگشو به سینه میزنی ؟روزی هزارتا دوست دختر عوض میکنه معلوم نیست تو اون خونه خراب شده مجردیش چه غلطایی میکنه و چه شبایی که یگانه میگفت مست میومده خونه حالا من برم با چنین ادم دائم والخمی ازدواج کنمو خودمو بدبخت کنم؟نه مامان من مررررد میخوام نه یه هوس باز که هرروز با یکیه٬من کسیو میخوام که سنگ صبورم باشه ٬بتونم بهش تکیه کنم نه مست از تو خیابون و پارتی های شبونه جمعش کنم مامان!من علیو میخوام مامان .من علیو میخوام بابا بخدا ببینیدش عاشقش میشید بخدا.. -خانوم تمومش کن.😠 پدرم رو به سمت من برگشت و با انگشت اشاره مرا مخاطب قرار داد و همانطور خشم و کینه از چشمانش سرازیر بود -ببین فاطمه اگه بخوای با این پسره ریشو ازدواج کنی😠✋ اولا٬از ارثم محرومت میکنم٬دوما حق نداری پاتو تو خونه بزاری حرف آخر... پدر پشتش را به من کرد و دست هایش در هوا میلرزید.😠 -دیگه دختر من نیستی... دنیا بر سرم آوار شد ‌٬آخر اینهمه بی رحمی؟آنها میخواستند مرا به زور وادار به وسیله شدن هوس های یک مرد که چه بگویم یک عوضیه پست فطرت بکنند ؟مگر پدر و مادر نیستند ؟ چرا فکر میکنند لذت زندگی در آمریکا با انتظار تک دخترشان نشسته؟آخر من چه گناهی کرده ام خداااااا. مادر به طبقه بالا رفت و پدر روی کاناپه نشست.نیم ساعت دیگر میرسیدند و این وضعیت من بود. زنگ در به صدا درآمد٬تپش قلب منم همراه آن پرصدا شد.پدر و مادر با نفرت به جلوی در میرفتند ومن به آشپز خانه. چادر نداشتم ان روسری هم به زور گذاشتند روی سرم بماند خانواده من ضد دین و مذهب بودند و فقط میگفتند زندگی لذت است.. صداهایی از اتاق نشیمن می آمد و بعد آن سکوت مادرم با اکراه نامم را صدا زد و درخواست چایی خواستگاری کرد٬همان چایی خواستگاری معروف که دختر ها باهزار شادی میاورند اما من در دلم غوغا بود. چایی هارا☕️☕️ ریختم خوب نشدند چون چایی ریختن بلد نبودم همیشه مستخدممان خاتون این کار را انجام میداد .چایی هارا در سینی گذاشتم و لرزان لرزان به سمت هال رفتم. -سلام٬ام..خوش آمدید -سلام عروس گلم٬ماشاءلله چه خاانومی هستی شما گل دخترم😊 از لحن زیبا و دلنشین خانوم نیایش راضی و خرسند بودم و بعد آن نیایش بزرگ با من طرف صحبت شد. -بله خانوم عروس ما هستند و انتخاب علی جانمان معلومه که عالی ان.ماشاءلله. -عروس خانوم خوشگل چایی هارو نمیدید به مهموناتون ؟ این صدای خواهر علی بود که زینب نام داشت. لبخندی☺️😌 به او زدم و چایی ها را به ترتیب سن تعارف کردم به علی که رسیدم دستانم میلرزید و چایی سرپرم در سینی ریخت. علی از حرکت ناشیانم لبخند شیرینی زد و من به دست و پاچلفتی خودم لعنت فرستادم .استکان خیس را برداشت و با ملایمت تشکر کرد. نشستیمو کسی صحبت نکرد. تا در آخر پدر علی سر صحبت را باز کرد من سرم گیج میرفت و فشارم افتاده بود. صداهارا واضح نمیشنیدم تا در آخر ساعت ۹ 🕘مهمان ها رفتند و نتیجه این شد یک عقد ساده برگزار شود و تمام. پدرم جهیزیه ای برای من نگرفت😒 تمامی وسایل لوکس و گرانقیمتم در انباری خاک میخورد پدرم اجازه نداد حتی یک سرویس از انهارا ببرم . لباس عقد و وسیله هارا هم با همراهی زینب خریدم و زینب از آن پس شد صمیمی ترین دوستم . علی هیچ اجباری در پوشیدن چادر برایم نگذاشته بود اما همیشه میگفت حجابم را شده با مانتو هم رعایت کنم نمیخواست به من سخت بگذرد یا فشاری بر من وارد شود . روزها میگذشت و من هرروز عاشق ترمیشدم وپدر و مادرم سرد تر .ما یک صیغه محرمیت ۲ماهه خوانده بودیم ٬به عقد رسیمیمان یک ماه مانده بود که اتفاقی افتاد.. 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی ♥️🦋 @Rangarang62
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 ✅️ 📚 ... پارت 5 -فاطمه خانوم اینجا وایسید تا من بیام -چشم☺️🙈 -بی بلا😍 همراه علی به خرید آمده بودیم تا مایحتاج را فراهم کنیم. به دلیل فشار پایین و کمبود آهنم خستگی زودرس جانم را میگرفت٬ علی هم که رنگ پریده صورتم را میدید سریعا آبمیوه و پسته به خورد من میداد طوری که از صبح سه تا چهار بار لیوان های بزرگ آبمیوه میخوردم. آنقدر خورده بودم که معده ام صدای امواج دریایی میداد؛ به حرف خود خندیدم و آنسوی خیابان را نگاه کردم ٬هوا داشت روبه سردی میرفت و ماه آبان تمام شده بود ٬به قامت مردانه علی نگاه کردم تمام وجود من شده بود٬وجود فاطمه ای که از آمریکا و عشق و حال دخترانه اش به راحتی دست کشیده بود به خاطر مردی که تمام عشقش بود ٬تمام تمامش... -بفرمایید فاطمه خانوم زود بخورید😋 -ممنونم ولی سید اقاخیلی خوردما معدم صدای موج دریا میده😁😅 علی از خنده دلش را گرفته بود و روبه فرمان خم شده بود خودم هم از اعماق وجودم میخندیدم و هردو به خنده ی یکدیگر لحظه ای نگاهمان با خنده درهم گره خورد و چشم هایش رنگی زیبا گرفت سریع نگاهش را دزدید و پا رو پدال گاز گذاشت٬پسرمان خجالتی بود. من بلد نبودم رو بگیرم چون یاد نگرفته بودم اما از ملیحه خانوم که میگفت مامان صدایش کنم داشتم کمی در حجب و حیا پله هارا بالا میرفتم و ملیحه خانوم برایم ذوق میکرد!☺️ به مسجد رسیدیم تا به نماز جماعت برویم هردو پیاده شدیم آنسوی خیابان مسجدی زیبا قرار داشت که از سر ذوق دستی بهم زدم و علی لبخندی زیبا به صورتم پاشید.به سمت مسجد قدم برمیداشتیم پا به پای هم اما قد علی از من بلند تر بود و همین به من احساس غرور میداد. -خب فاطمه خانوم شما برید سمت خواهران هرموقع راز و نیازتون تموم شد بامن تماس بگیرید تا بریم -چشم حتما پس٬فعلا -چشمتون سلامت٬یاعلی از رسمی حرف زدنش عاجز شده بودم اخر مگر ما محرم نبودیم☹️ پس چه بود این حد و حدود زیادی؟شاید هم مصلحتی اومیداند و من بی خبرم؛این چند وقت علی اگر میگفت ماست سیاه است تایید میکردم چون تا آسمان قبولش داشتم. نمازم تمام شد به علی تک زنگی زدم و بیرون رفتم اما نبود صدای ماشین می آمد انگار کسی به آن دستبرد زده بود علی را دیدم دوان دوان به انسوی خیابان میرفت من هم به حالت دو دویدم یادم نبود هنوز چادر رنگی مسجد روی سرم بود‌٬کامیون💨🚚 بزرگی به سمت علی می آمد تمام وجودم لرزید او حواسش نبود هرچه صدایش کردم جوابم را نداد ٬ -علییییییییییییی چراغ های کامیون روشن بود لحظه ای نفهمیدم چه شد که دستانم را به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت ورزشیم به کنار پرتاب کردم و نور کامیون درچشم هایم سوخت و برخورد آن به من و صدای بلند علی -فاطمهههههههههه نههه....😱 🍃🌺ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی ♥️🦋 @Rangarang62