رصدنما 🇮🇷
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_شصتوسومـ #مدافعانحرم ديگر يقين داشتمــ ڪه
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتوچهارمـ
#مدافعانحرم
جواد با اصرار از من سؤال مےڪرد و من جواب مےدادمــ.
در آخر گفتــ: چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد مےخورد؟
گفتمــ بعد از اهميتــ به نماز، با نيتــ الهي و خالصانه، هر چه مےتوانيد برای خدا و بندگان خدا ڪار ڪنيد.😇😇
روز بعد يادمــ هستــ ڪه يڪے از مسئولين جمهوری اسلامے، در مورد مسائل نظامے اظهار نظری ڪرده بود ڪه براۍ غربےها خوراڪ خوبے ايجاد شد. خيلے از رزمندگان مدافع حرمــ از اين صحبت ناراحت بودند. 🧐🙁😞
جواد محمدۍ مطلبــ همان مسئول را به من نشان داد و گفت: مےبينے، پسفردا همين مسئولے ڪه اينطور خون بچهها را پايمال مےڪند، از دنيا مےرود و مےگويند شهيد شد!😱😱
خيلے آرامــ گفتمــ: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا مےرود ڪه هيچ ڪاری نمےتوانند برايش انجام دهند! حتے مرگش هم نشان خواهد داد ڪه از راه و رسمــ امامــ و شهدا فاصله داشته.😤😣
چند روز بعد، آماده عملياتــ شديمــ. جيره جنگے را گرفتيمــ و تجهيزات را بستيمــ. خودمــ را حسابے برای شهادت آماده ڪردمــ. 😊😇
من آرپي جي برداشتمــ و در ڪنار رفقايے ڪه مطمئن بودمــ شهيد مےشوند با تمام اين افراد قرار گرفتمــ. گفتمــ اگر پيش اينها باشمــ بهتره. احتمالا همگے با همـ شهيد ميشويم. نيمههای شبــ، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود ڪه جواد محمدی خودش را به من رساند.
او ڪارها را پيگيری مےڪرد. سريع پيش من آمد و گفت: الآن داريمــ مےرويمــ برای عمليات، خيلے حساسيتــ منطقه بالاست.🤨🧐
او مےخواستــ من را از همراهے با نيروها منصرف كند. من هم به او گفتمــ: چند نفر از اين بچهها به زودی شهيد مےشوند.
از جمله بيشتر دوستانے ڪه با همــ بوديمــ. من همــ مےخواهمــ با آنها باشمــ، بلڪه بهخاطر آنها، ما همــ توفيق داشته باشيمــ. دستور حرڪت صادر شد.💪💪
من از ساعتها قبل آماده بودمــ. سر
ستون ايستاده بودم و با آمادگے ڪامل مےخواستمــ اولين نفر باشمــ ڪه پرواز مےڪند.🕊🕊
هنوز چند قدمي نرفته بوديمــ ڪه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا ڪرد. خيلے جدی گفتــ: سوارشو، بايد از يڪ طرف ديگر، خط شڪن محور باشے. بايد حرفش را قبول مےڪردمــ. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقهای رفتيمــ تا به يڪ تپه رسيديمــ. به من گفت: پياده شو. زود باش.🤨🤨
بعد جواد داد زد: سيديحيے بيا.
سيد يحيی سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتمــ: اينجا ڪجاستــ، خط ڪجاست؟ نيروها ڪجايند؟🙄🙄
جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو بالای تپه. بچهها تو را توجيه مےڪنند.
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشتــ!
اين منطقه خيلے آرام بود. تعجب ڪردم! از چند نفری ڪه در سنگر حضور داشتمــ پرسيدم: چه ڪار ڪنيمـ. خط دشمن ڪجاستــ؟🤔🤔
يڪي از آنها گفتــ: بگير بشين. اينجا خط پدافندی استــ. بايد فقط مراقبـــ حرڪات دشمن باشيمــ.
تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!😭😭
روز بعد ڪه عمليات تمام شد، وقتے جواد محمدی را ديدمــ، باعصبانيت گفتمــ: خدا بگمــ چيڪارت بکنه، برا چی من رو بردی پشتــ خط؟!😠😤
ً او هم لبخندی زد و گفتــ: تو فعلا نبايد شهيد شوے. بايد برای مردمــ بگويے ڪه آن طرف چه خبر است. مردمــ معاد رو فراموش کردهاند.🙁🙁
برای همين جايی تو را بردمــ ڪه از خط دور باشی.
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيے براتی ڪه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضے زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدی ڪاظمی و... در طی مدت ڪوتاهے تمام رفقای ما ڪه با همــ بوديمــ، همگے پرڪشيدند و رفتند.🕊🕊🕊
درست همان طور ڪه قبلا ديده بودمـ.
جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچههای اصفهان را به ايران منتقل ڪردند. من هم با دستــ خالے از ميان مدافعان حرمــ به ايران برگشتمـــ. با حسرتے ڪه هنوز اعماق وجودمــ را آزار مےداد.😔😔
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama