eitaa logo
رصدنما 🚩
2هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.6هزار ویدیو
253 فایل
ˇ﷽ ما استراحت نخواهیم ڪرد این انقلاب و جامعہ آنقدر ڪار درش هست ڪه دیگر استراحت بـےاستراحت. بےآنڪه هیچ پست وسمت وحڪمے درڪار باشد. #شهید_بهشتے♥️🌱 #نَحنُ_جُنودُڪَ_بَقیَّةَ_الله³¹³ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
41.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[• •] مستند مجموعه مستند "در برابر طوفان" روایتگر تاریخ سیاسی و اجتماعی پهلوی دوم از زمان پادشاهی محمدرضا پهلوی تا انقلاب اسلامی است. در این مجموعه صداها و تصاویر منتشر نشده از تاریخ معاصر کشور نمایش داده می شود. این قسمت : سقوط دولت ها یکی پس از دیگری در رژیم شاهنشاهی ادامه تظاهرات مردم، قیام خونین ۱۷ شهریور صـــدا، تصویــــر، حرڪـتـ👇🏻 🎬| Eitaa.com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
⇜‌[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #بینایی #قسمت_هفتم مسئول حوزه متبسم از جا برخاست رای دهنده فردی کهنسال
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽ کمی بعد یک خبرنگار روزنامه در آنجا حاضر شد وبه سراغ رئیس حوزه رفت: ارزیابی شما از اوضاع چیست🤔؟ مسئول حوزه جواب داد می تواند بهتر از این باشد شکی ندارم که با مساعد شدن هوا تعداد رای دهندگان افزایش می یابد.😌 تمایل دارم نگاهی خوش بینانه به سایر حوزه داشته باشم اگر دیدگاه ما مثبت باشد و معتقد باشیم اوضاع بد جوی در جریان انتخابات تاثیر می گذاردآن گاه کافی است عصر امروز باران نبارد تا آن چه را اوضاع جوی صبح از ما گرفت دوباره به دست بیاوریم😌. خبرنگار بااحساس شادی ورغبت از در خارج شد.😃مسئول حوزه جمله ی زیبایی گفته بود که می توانست تیتر گزارش او باشد. زمان رسیدگی به تقاضای شکم بود. حضار در سالن درهمان حال که یک دیده بر لیست رای دهندگان داشتند، بادیده ی دیگر به ساندویچ های خود نگاه می کردند و غذا میخوردند. بارش باران قطع شده بود، اما کسی نمی توانست پیش بینی کند که امید های مسئول حوزه، به عمل خواهد انجامید یا خیر.😋 برگه های رای تا آن زمان به دشواری میتوانست ته یکی از صندوق ها را بپوشاند.همه ی حضار بر این عقیده بودند که آن انتخابات ،ناکامی سیاسی هولناکی خواهد بود.🙁 زمان به سرعت در حال گذر بود. ساعت برج سه و سی دقیقه بعد از ظهر را نشان می داد که همسر منشی حوزه وارد شد زن وشوهر به یکدیگر نگاه کردند و لبخند زدن تبسم زن رازی را درخود داشت که سبب ناراحتی درونی مسئول حوزه شد. 👀☺️😞 شاید ناراحتی حاکی از حسادت بود زیرا می دانست آن تبسم برای او نیست نیم ساعت گذشت اما رئیس حوزه هنوز هم ناراحت بود.😞 پوست و استخوانش درد می کرد به ساعتش نگاهی انداخت ازخود پرسید: یعنی از سینما برگشته است؟ یعنی می آید؟درآخرین ساعت یا آخرین لحظه خود را می رساند؟🤔 منتظر تقدیر بودند دشوار و پوچ وراه هایی که برای انتظار کشیدن برمی گزینیم عموما بیهوده و گاهی پر خطر است.ازجمله این راه ها می توان به اندیشیدن به بدترین اتفاق ممکن ،فکر کردن به بهترین اتفاق ممکن و یا وسوسه شدن، اشاره کرد به هر حال می توان اطمینان داشت که برای مسئول حوزه بهترین اتفاق وجود ندارد زیرا دست کم ما می دانیم که همسرش به سینما رفته است و در عین حال هنوز برنامه ای برای حضور در حوزه و دادن رای ندارد.😩 جای خوشبختی است که با توجه به قانون توازن در جهان که سیارات راهم به همین دلیل در مسیر اصلی نگه می دارد، اگر چیزی از یک طرف دنیا برداشته شود، به جانب دیگری می رود وچیز دیگری از آن سو به این سو برمی گردد و جانشین آن می شود که به نوعی باهم ارتباط دارند.👌 در روز رای گیری نیز چنین قانونی صدق می کرد. در ساعت چهار عصر وقتی که برای واریز رای نه خیلی دیر است نه خیلی زود،ناگهان نمی دانیم به چه علتی رای دهندگانی که تا آن زمان در منازلشان بودند و اعتنایی به انجام تکالیف شهروندی خود نداشتند کم کم از خانه هایشان بیرون زدند و به جانب حوزه ی انتخاباتی حرکت کردند. 😌بیشتر مردم با وسایل شخصی یا پیاده می آمدند و برخی هم به دلیل سیلابی که خیابان ها را احاطه کرده بود با یاری نوع دوستانه ی آتش نشانان به مسیر های قابل عبور راهنمایی می شدند. ☺️همه به طرف صندوق های انتخابات می رفتند افرادی که سلامت بودند با پای خود ومعلولان و بیماران نشسته بر صندلی های چرخدار یا برانکارد مانند رودخانه ای که راهی جز رسیدن به دریا را نمی شناسد به جانب حوزه های رای گیری هجوم آوردند از دید افراد بد بین و دیر باور یعنی افرادی که فقط زمانی به سحر وجادو معتقد هستند که برای آن ها سودی داشته باشد توازن دنیا در آن لحظه برهم خورده بود و قانون طبیعت آشکارانفی شده بود به این ترتیب گمان ما در مورد حضور یا عدم حضور همسر مسئول حوزه به واسطه ی قانون توازن دنیا تبدیل به شادی از هم پیوستن دور از انتظار هزاران نفر از مرد با سنین و شرایط اجتماعی متفاوت و بدون موافقت قبلی و علی رغم تفاوت های فکری عقیدتی و سیاسی شد که تصمیم گرفتند تا رای بدهند با این حساب باید از آن چه از این اندیشه می کردیم( عدم حضور همسر مسئول حوزه انتخاباتی و عدم گرایش مردم تا قبل از ساعت چهار عصر) صرفنظر کنیم و از این لحظه به بعد محتاطانه اتفاقات را پیگیری کنیم.👌 ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ .↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
[• #قصص_المبین✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان #نقاب_ابلیس #قسمت_هفتم به روایت مریم
[• ✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان به روایت مصطفی نمی‌دانم، شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم؛ اما فقط که من نیستم! همه بچه‌های بسیج دارند خودشان را می‌کشند که اقدامی بکنیم برای این فرقه‌ها. تازه معلوم نیست، این روضه‌ای که همسر سیدحسین رفته، حرف حسابش چیست؟ گرچه آن طور که خانم‌ها می‌گویند، عقایدش به بهایی‌ها می‌خورد. اگر بهایی باشند خیلی کارمان سخت می‌شود. این چندروز جملۀ «کاش سیدحسین بود» را مثل ذکر تکرار می‌کنم. اصلا مگر او فرمانده بسیج اینجا نیست؟ خودش باید بیاید کارها را جمع کند! راستش خسته شده‌ام از دست روی دست گذاشتن. می‌دانم نباید شتاب زده عمل کنیم، اما نمی‌شود عمل نکنیم! فعلا قرار شده انرژی‌مان را بگذاریم روی روشنگری. به بچه‌های فرهنگی گفته‌ام پوسترهایی در این موضوع طراحی کنند. باید جذب را بالا ببریم که دامنه تاثیرمان بیشتر باشد. تقه‌ای به در می‌خورد. نگاهی به کاغذهای روبه‌رویم می‌اندازم. بیشتر ایده‌های بچه‌ها مثل هم‌اند. من هم نمی‌توانم تنها انتخاب کنم، باید بگذارم برای بعد. اجازه ورود می‌دهم. الهام که در را باز می‌کند و مبهوت به من خیره می‌شود. تازه می‌فهمم کجا نشسته‌ام. چهارزانو بین انبوه کاغذ و پوشه نشسته‌ام. الهام خنده‌اش می‌گیرد: -مصطفی این چه وضعیه؟ خستگی از تنم می‌رود و می‌خندم: -داشتم مدارک و پرونده‌های بچه‌ها رو مرتب می‌کردم... الهام خنده کنان می‌گوید: - باشه بابا، فهمیدیم مسئولیت پذیرید آقای جانشین فرمانده. ولی این کارا وظیفه نیرو انسانیه ها! -مهدی بیچاره این چندروز خیلی زحمت کشید، مادرش حالش خوب نبود، گفتم بره خونه. الهام چادرش را دور کمر می‌پیچد و روبه‌رویم می‌نشیند: - کمکی از دست من برمیاد؟ -من که از خدامه کمک از دست شما بربیاد! -پس برمیاد؟ پوشه‌ای را که دستم است، کنار می‌گذارم و می‌گویم: -برای این روضه زنونه فکری کردین؟ -فاطمه خانم اذیت میشه هر هفته بره. قرار شد من یا مریم بریم هرهفته، ببینیم چی میگه. کسی که نمیاد تابلو دستش بگیره بگه من بهایی‌ام، من آتئیستم، من فلانم... سخت میشه فهمید. -نه، منظورم اینه که به نظرت با سم پراکنیاش چه کار باید کرد؟ لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و دست می‌زند زیر چانه‌اش: -چون بانی مراسم یه مادر شهیده، مردم خیلی بهش اعتماد دارن. حالا یا مادر شهیده عامده، یا جاهل. این رو نمی‌دونم! -اسم شهیدشون چیه؟ -نمی‌دونم... نه من، نه فاطمه خانم، اسم و عکسی ازش ندیدیم... مردم اینطور می‌گفتن. یعنی میگی؟ حس می‌کنم کامم تلخ می‌شود. به سختی می‌گویم: -آره. غبار نگرانی لبخندش را محو می‌کند. برای اینکه آرام‌تر شود، می‌گویم: - شما فقط شبهاتش رو بشناسید، توی جلسات خودمون جوابش رو بدید یا بگید حاج آقا جواب بده. اینطوری مردمی که این شبهات رو نشنیدن هم واکسینه میشن. گله‌مندانه می‌گوید: -مشکل اینه که جذبمون از جوون‌ترها پایینه. اکثرا خانمای بزرگن. -خب خانمایی که سنشون بالاتره، مادر هستن و خیلی تاثیرگذارن. برای همین اینم دست کم نگیر. بعد هم بگو هرکسی از جوونا و نوجوونا که بتونه دونفر رو جذب کنه، جایزه داره. همان‌طور که نگاهش به زمین است و مشغول جمع کردن پرونده‌ها، می‌گوید: -اومده بودم بگم پدرت گفتن جور شده خونوادگی بریم کربلا. ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باخوندن، خیلــے چیزا دستت میاد😉👇 °• 📖 •° Eitaa.com/Rasad_Nama