رصدنما 🚩
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #بینایی #قسمت_شانزدهم اگر خودش درنگ نمی کرد کسی جرات بریدن سخنان او را
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#بینایی
#قسمت_هفدهم
فقط افرادی که همیشه با صداقت درحرفه ی روزنامه نگاری فعالیت دوشتند می فهمند چه زجر آور است که زیر نظر باشند 😞
یکی از مدیران روزنامه می گفت: این اتفاق فقط درمورد رای دهندگان پایتخت روی داده و نمی توان آن را به بقیه ی شهرستانها مرتبط کرد.😕 بنابراین با وزارت کشور تماس گرفتیم تا فقط درمورد رای دهندگان پایتخت مقررات سانسور اعمال شود اما روز گذشته اطلاع دادند که سانسور مانند خورشید است و زمانی که طلوع می کند برای همه روشنایی به ارمغان می اورد و همواره تر و خشک باهم میسوزند بااین حساب کاملا بدیهی است که از علاقه ی مردم به مطالعه ی روزنامه شدیدا کاسته خواهد شد.😞
اعلام اوضاع فوق العاده و به عبارتی دیگر حکومت نظامی به همراه تشکیل گروه های چندگانه از جاسوسان که به دستگاه های سمعی و بصری تجهیز بودند به منظور شناسایی افرادی بود که در توطئه ی دادن رای سفید دخیل بودند نخستین وظیفه ی این گروه ها شامل بررسی تمام داده هایی می شد که جاسوسان در هنگام برگزاری دور دوم انتخابات درحوزه ها به دست آورده بودند چه از مردمی که در صفوف بودند و چه کسانی که برحسب اتفاق در معابر با آن ها روبه رو می شدند به این ترتیب قبل از اعزام هریک از این گروه ها به ماموریت ویژه اطلاعات بررسی شده را در اختیار آن ها قرار می دادند. 😌
این اطلاعات که در پشت درهای بسته مورد باز بینی قرار گرفته بودند از جملات ساده ای تشکیل می شدند که به نمونه ای از آن در پرسش و پاسخ در صفحات قبل اشاره شد: اصولا علاقه ای به دادن رای ندارم اما امروز آمده ام ببینم رای من موثراست یاخیر☺️
قبلا هم رای داده ام اما ساعت چهار عصر از خانه خارج شدم.
این کار مانند شرکت در بخت آزمایی است همیشه بازنده می شوید.😏
باتمام مشکلات باید مقاومت نشان داد.
امید مانند نمک است غذا نیست اما مزه ی آم را مطبوع می کند.
مانند کوزه ای است که به درون چشمه انداخته شوو دسته ی آن همواره در چشمه می ماند چنیت واژه های ساده ای چنان مورد کنکاش قرار می گرفتند که گویی هر یک از مخاطبان آن عامل بیگانه و مامور خرابکاری است :😏
خوب روشن تر بگویید ببینیم منظور چه نوع کوزه ای است
چرا دسته ی کوزه در آب چشمه می ماند؟🤔
اگر تاکنون رای نداده اید پس چرا اکنون می دهید؟🤔
امید شبیه نمک است اما چه چیزی را مطبوع می کند؟ چه ربطی میان امید که سبز است با رنگ نمک که سفید است می یابید؟ 🤔
چرا فکر می کنید دادن رای ماننو خریدن بلیط بخت آزمایی است؟🤔
مقصود شما از نمک همان رنگ سفید نیست؟ یاهمان رای سفید؟🤔
کوزه ی شما چه فرمی داشت؟🤔
راستی چرا به چشمه نزدیک شدید؟تشنه بودید🤔؟یا برای این که کسی را ملاقات کنید؟🤔
دسته ی کوزه نماد چه چیزی است؟🤔
زمانی که به غذا نمک می زنید خیلی امیدوار می شوید؟🤔
جرا لباس سفید برتن کرده اید؟ 🤔
کوزه ای که از یاد می کنید چگونه است؟ از گل ساخته شده؟چه رنگی است؟سیاه؟سرخ؟🤔
تا به حال در بخت آزمایی بخت یارتان بوده است؟🤔
چرا در دور اول رای گیری ساعت چهار عصر از منزل خارج شده اید؟🤔
ان خانم که دفعه ی قبل همراه شما بود چه کسی است؟
چرا آن خانم درحال خندیدن بود؟🤔
این طور برمی آید که موضوف با اهمیتی مانند رای دادن باید مهم باشد و اشخاص رای دهنده باید احساس مسئولیت زیادی کنند و آن را مهم تلقی کنند چرا شما اهمیت ندادید؟🤔
به راستی تصور می کتید آزادی مضحک است؟🤔
خوب کمی درباره ی کوزه توضیح بدهید. چرا نمی خواهید دسته اش که کنده شده مجددا بچسبانید ؟ 🤔چسب مخصوص این کار همه جا یافت می شود شایو مقصود شما این بود که یک دسته کم دارید. چه دسته ای؟🤔
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
[• #قصص_المبین✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان #نقاب_ابلیس #قسمت_شانزدهم (مصطفی) علی
[• #قصص_المبین✨ •]
(هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے)
رمان #نقاب_ابلیس
#قسمت_هفدهم
(حسن)
به قول عباس، اینکه اینجا هستیم الان ثوابش از عزاداری بیشتر است. امیدوارم همینطور باشد. مصطفی نگران بود و به نظر بچهها، نگرانیاش به جاست. علی روز قبل را کامل وقت گذاشت و با بچههای فرهنگی، سیر نمایشگاهی درباره شیعه لندنی دارند.
صبح اما وقتی رسیدیم مسجد، دیدیم چندتا از پوسترها را پاره کردهاند. حاج کاظم به موقع رسیده بود. صبح که آمدیم و دیدیم بین کلمات جمله «ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن است را نمیخواهیم» فاصله افتاده و پوسترش با عکس آقا پاره شده، همه وا رفتیم اما خداراشکر، عباس حدس میزد این اتفاق بیفتد و به علی گفته بود از پوسترهای آقا دوتا بزند. معلوم است این عباس دوست سیدحسین است که انقدر کله اش خوب کار میکند!
اصلا برای همین ماجراها مصطفی گفت بیاییم اینجا و حواسمان به هیئت «محسن شهید» باشد. من نظرم این است که روی موتور باشیم و دیدشان بزنیم اما عباس میگوید اینجوری تابلو میشویم. میرویم آخر مجلس، در حیاط مینشینیم. این عباس هم کلهاش خوب کار میکند هم چشمانش! انقدر دقیق مجلس را میپاید و سخنان سخنران را یادداشت میکند که حیران میمانم. بدون نگاه به دفترچه و بدون نقطه مینویسد.
مداح درباره شفا گرفتن فرزند افلیج یکی از خادمان هیئت میگوید که نذرکرده قمه بزند و فرزندش الان بهتر از ما راه میرود! چقدر اهل بیت پیامبر مظلوم و غریبند که عدهای به راحتی حکمشان را نادیده میگیرند. چقدر ناراحت کننده است که کسانی از احساسات پاک مردم به اهل بیت سوءاستفاده میکنند و نمیگذارند اسلام ناب محمدی شناخته شود.
بیشتر از اینکه حواسم به مجلس باشد، محو دست تند و نگاه نافذ عباس شدهام. برای همین وقتی عباس میزند به شانهام و میگوید «پاشو بریم» یکباره از جا میپرم. چشمانم از چیزی که میبینم گرد میشود. قمه، تیغ، نه...!
دست و پایم را گم میکنم. با صدایی خفه به عباس میگویم:
-چکار کنیم؟ الان وقت رفتن نیستا...
عباس با صدایی آرامتر از من میگوید:
-میخوای وایسی نهی از منکر کنی که با همون قمهها حسابمون رو برسن؟ نباید تابلو کنیم که! پاشو بریم گزارش بدیم... گرچه مجلس پارتی نیست که نیروی انتظامی بریزه همه رو جمع کنه!
دل نگاه کردن به صحنه را ندارم. عباس یک چشمش به قمه زنهاست و یک چشمش به در خروجی.
وقتی میرسیم به مسجد، همراه دسته عزاداری وارد میشویم. هوای مسجد را نفس میکشم. بوی دروغ نمیآید.
مصطفی که پیداست از صبح تا الان این سو و آن سو دویده، سراغمان میآید:
-چی شد انقدر زود برگشتین؟
عباس دست مصطفی را می گیرد و به کناری میکشد، اما من امان نمیدهم که حرف بزند:
-دارن قمه میزنن سید! تو روز روشن دارن قمه میزنن...
مصطفی که تا الان بعد اینهمه جست و خیز، سرحال بوده، با شنیدن حرفم وا میرود. عباس حال مصطفی را میفهمد که حرفی نمیزند. مصطفی به دیوار، کنار عکس آقا با فتوایشان درباره حرمت لعن علنی تکیه میدهد!
ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باخوندن، خیلــے چیزا دستت میاد😉👇
°• 📖 •° Eitaa.com/Rasad_Nama