رصدنما 🚩
[• #قصص_المبین💫 •] (هشتڪ رمانهاے امنیتےاطلاعاتے و سیاسے) #رمـانخـاطـراتمـسـتـرهـمـفـر(جاسـوس انگ
[• #قصص_المبین💫 •]
(هشتڪ رمانهاے امنیتےاطلاعاتے و سیاسے)
#رمـانخـاطـراتمـسـتـرهـمـفـر(جاسـوس انگلیســـسے )
#پـارت_بـیـسـت_و_شـشـم
⚡️| عثمانیها معین شده بوده، سخت مخالف است، و هر یک دیگری را متهم میسازد. به هر حال چارهای نداشتم که از مسجد شیخ عمر به یکی از کاروانسرا هاییکه محل بیتوته غریبان و مسافران بود، نقل مکان کنم.
⚡️| اتاقی آنجا اجاره کردم. کاروانسرا دار مرد احمقی بود که هر روز صبح مسافران را ناراحت میکرد. پس از اذان بامداد، که هنوز هوا تاریک بود، در اتاقم را به شدت میکوبید، و مرا برای نماز صبح بیدار میکرد.
⚡️| آنگاه تازه مجبور بودم که تا خورشید بردمد، به قرائت قرآن مشغول باشم. وقتی به او میگفتم که خواندن قرآن فریضه نیست، چرا اینقدر اصرار میکنی؟ گفت خواب صبحگاهان فقر و بدبختی به دنبال دارد، و همه ساکنان کاروانسرا را بدبخت خواهد ساخت.
⚡️| از این قرار، چارهای جز اطاعت نداشتم، چون مرا به بیرون کردن از آنجا تهدید مینمود. هر روز همین که اذان صبح را میشنیدم، به نماز برمیخاستم و سپس یکساعت یا بیشتر قرآن میخواندم.
⚡️| دشواری من به همین جا پایان نیافت. یکی از روز ها، کاروانسرا دار، که نامش مرشد افندی بود، نزد من آمد و گفت از همان وزی که تو در اینجا اقامت گزیدی، گرفتاری در پی گرفتاری به من روی آورده و این چیزی نیست مگر شومی و پلیدی تو: زیرا همسری اختیار نکرده و عزب باقی ماندهای.
⚡️| یا باید فورا همسری اختیار کنی و یا اتاق را تحویل دهی. گفتم افندی، با چه پولی ازدواج کنم؟ " این بار ترسیدم، ناتوانی جنسی را عنوان کنم، چون آشکار بود که صاحب کاروانسرا، مرشد افندی از آن آدمهائی است که در صدد آزمایش بر خواهد آمد."
مرشد افندی در جوابم گفت :
" ای نامسلمان ضعیف الایمان! …
#ادامـہ_دارد…
الآن وقتشه، شروع کن بخوندن👇
°• 📖 •° @Rasad_Nama
[• #قصص_المبین💫 •]
#پـارت_بـیـسـت_و_شـشـم
"رمان عآشقآنهے،
جـان شـیعه اهل سـنت💚"
چایے داغ ، کنار پنجره، یه رمان جذاب☺️👇
°• 📖 •° @Rasad_Nama