eitaa logo
رصدنما 🚩
2.1هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
8.5هزار ویدیو
255 فایل
ˇ﷽ ما استراحت نخواهیم ڪرد این انقلاب و جامعہ آنقدر ڪار درش هست ڪه دیگر استراحت بـےاستراحت. بےآنڪه هیچ پست وسمت وحڪمے درڪار باشد. #شهید_بهشتے♥️🌱 #نَحنُ_جُنودُڪَ_بَقیَّةَ_الله³¹³ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
. . .💌🌱】 همه این فعالیت‌های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، نظامی، مبارزاتی، علمی و تحقیقاتی برای انسان لازم است. هرکس برحسب نوبت، فرصت و سهمی که دارد باید انجام دهد. +اما فراتر از همه این‌ها یک نکته الهی است و آن اینکه شما در مسئولیتی که بر عهده می‌گیرید، باید یکی از این دو صورت باشید: کاری که می‌کنید شما را در آن سیر معنوی_که اساس خلقت انسان برای آن است و بقیه چیزها مقدمه‌اند_ یا پیش می‌برد و یا از آن باز می‌دارد. یکی از این دو است و شقّ سومی ندارد. ✌️🏻 ✋🏻 از تو به ما اشـارت از مــا به سر دویدن👇 •😍🍃• Eitaa.com/Rasad_Na
43.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔎🗞 🗞 [ 💡] ⛔️ شــایعات 📍قسمت اول 📰 مــرورے بر چــرندیات علے ڪریمے در چنــد وقت اخیر ‼️تا ڪے میخوان برده‌ے غربےگرایان باشن میدونه‼️ حق در هر شرایط پیروز میدان است: 🛡| Eitaa.Com/Rasad_Nama
15.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•{ ♻️ •} ‼️سوختی برای ادامه اغتشاشات‼️ 🔹اغتشاشگران چه بر سر سید روح الله عجمیان اوردند!!؟ تصاویری از جنایت رخ داده در کرج و بررسی شهادت شهید عجمیان مسائل روز را آنی کنید👇🤓 🖥📲 |• Eitaa.com/Rasad_Nama
تکمیلی [من باب خبری که دوساعت پیش در کانال کار شد] 🔴خبر رضایت مادر شهید عجمیان به عدم قصاص قاتلین جنایتکار پسرش کذب است ▪️پس از انتشار خبری درباره گذشت مادر شهید عجمیان از قاتلین پسرش که شقاوت آنها احساسات عمومی را جریحه دار کرده، موجی از اعتراض و نگرانی نسبت به آزادی عناصر خطرناک عامل این جنایت به وجود آمد ▪️براین اساس یک منبع آگاه به دانا گفت، چنین خبری کذب است و اساسا هنوز حکم نهایی متهمان این جنایت صادر نشده است ▪️ همچنین جنبه های عمومی این جرم نیز در بسیاری از موارد قابل گذشت و چشم پوشی نیست. 🔺 Eitaa.Com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
[• #قصص_المبین✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان #نقاب_ابلیس #قسمت_سی_و_ششم (مصطفی) علی
[• ✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان (حسن) درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش می‌کند، از کنار پیاده رو دختر را می‌پاید و دنبالش می‌رود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمی‌گرداند و بی آن که چشم از دختر بردارد، به سیدحسین می‌گوید: - این حالاحالاها می‌خواد بره جلو! دختر همچنان میان جمعیت راه می‌رود و فیلم می‌گیرد. عباس آرام می‌گوید: - مطمئنم ماموریتش فقط فیلم فرستادن نیست. حتما مسلحه و یه برنامه هایی داره! به حوالی میدان فردوسی که می‌رسیم، آرام آرام از میان آشوب‌ها بیرون می‌رود و به طور کاملا نامحسوس وارد پیاده رو می‌شود. مردی سر تا پا سیاه‌پوش در پیاده رو ایستاده. دختر با دیدن مرد، آرام به طرفش می‌رود و چند کلمه‌ای حرف می‌زنند؛ خیلی کوتاه. فاصله‌مان آنقدر کم نیست که بشنویم. دختر چیزی به مرد می‌دهد و داخل یک کوچه می‌رود. عباس صبر می‌کند که مرد برود، بعد به ما رو می‌کند: - احمد! شما وایسا همین جا، مواظب باش کسی رو نزنن. سید! شما با موتور برو دنبال مرده، ببین کجا میره و چکار می‌کنه ولی باهاش درگیر نشو. حسن! شمام با فاصله میای پشت سر من، برید یا علی! مرد همچنان در پیاده‌روست. سید قدم تند می‌کند تا گمش نکند. من می‌مانم و عباس. عباس نگاه جدی، اما مهربانش را به صورتم می‌دوزد: - اصل کار، کار خودمه. اما می‌خوام توام بیای که اگه گمش کردیم، تقسیم شیم. حالام من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. یا علی. و می‌رود. پنج دقیقه به اندازه پنجاه سال برایم می‌گذرد. وارد کوچه می‌شوم. دلشوره دارم. عباس را سخت می‌بینم. تمام کوچه را می‌پایم، مثل عباس. درست نمی‌بینمش. کاش امشب زودتر تمام شود. کاش زودتر این آشوب‌ها جمع شود و برود پی کارش. نگاهی به خانه‌ها می‌کنم، نمی‌دانم ساکنان این خانه‌ها درچه حالند؟ نگرانند یا بی تفاوت؟ نمی‌دانم چقدر می‌گذرد تا بیسیم بزند: -حسن جان هستی؟ -هستم. بفرما؟ نفس نفس می‌زند: -حسین گفته مرده رو گم کرده، وقتی دوباره دیدتش داشته فرار می‌کرده می‌اومده سمت من. همدیگه رو پیدا کنین باید حتما اون مرده رو بگیریم. -عباس خیلی دور شدی، نمی‌تونم ببینمت. -حسن حتما مرده رو پیداش کن، مفهومه؟ یا علی! به سیدحسین بیسیم می‌زنم: - کجایی سید؟ او هم نفس نفس می‌زند، پیداست دویده: -کوچه پارسم؛ روبه‌روی یه نونوایی. -من توی براتی‌ام. بیا توی تمدن، اونجا هم رو می‌بینیم. -من تا دو دقیقه دیگه رسیدم. -می‌بینمت. به تمدن می‌رسم و به سمت تقاطع پارس و تمدن می‌روم. کلاه بافتنی‌ام را پایین‌تر می‌کشم از سرما و دستانم را زیر بغلم می‌برم. تندتر قدم برمی‌دارم بلکه گرم شوم. سیدحسین سر تقاطع ایستاده. پا تند می‌کنم و به هم می‌رسیم. از چهره برافروخته‌اش، پیداست دویده. مرد را که با فاصله ده متری ما آرام می‌رود، نشان می‌دهد: -بریم. آرام می‌گوید: -عباس گفت حتما خفتش کنیم، چون اگه برسه به دختره عباس نمی‌تونه دختره رو گیر بندازه. قدم تند می‌کند و من هم پشت سرش: -مسلح نباشه؟ -امید به خدا. ما دو نفریم! ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باخوندن، خیلــے چیزا دستت میاد😉👇 °• 📖 •° Eitaa.com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
[• #قصص_المبین✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان #نقاب_ابلیس #قسمت_سی_و_هفتم (حسن) درس
[• ✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان (حسن) آرام از پشت سر می‌گویم: -ببخشید آقا، منزل رفیعی می‌شناسید؟ بعید است با این تله گیر بیفتد. دل می‌زنم به دریا و وقتی ناگهان برمی‌گردد، قبل از هر اقدامی با زانو به شکمش می‌کوبم. خم می‌شود اما حرفه‌ای‌تر از آن است که بنشیند و ناله سر دهد. پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمی‌کردم و با سیدحسین و بقیه بچه‌ها، به کلاس رزمی می‌رفتم. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درس‌هایی که خوانده‌ام به چه دردم می‌خورد؟ سیدحسین با یک ضربه زمینش می‌اندازد و آرام دست می‌گذارد به گردنش، و مرد از هوش می‌رود! خوش به حال‌شان که بلدند چه کار کنند! ترس را به روی خودم نمی‌آورم و ژست فرماندهان پیروز را می‌گیرم. با دست‌بند پلاستیکی دست‌هایش را از پشت می‌بندم. سیدحسین، به حوزه بیسیم می‌زند: -عباس گفت بگیریمش، الان بی‌هوشه سریع بیاید ببرینش تا مردم ندیدن! -به سید... چه کردی! تو سوریه هم همین بلاها رو سر داعشیا می‌آوردی؟ -مزه ترشح نکن بچه! بدو بگو یه ماشین بفرستن ببرنش، تا نیم ساعت دیگه بهوش میادا! -چــشم! رو تخم چشام! سید، خود عباس کجاست؟ چرا جواب نمیده؟ -نمی‌دونم. به ما گفت این رو بگیریم خودش میره دنبال دختره... -الان من یکی از بچه‌های گشت (...) رو می‌فرستم، کارت شناسایی‌شون رو چک کن حتما. نزدیکتونن؛ تا پنج دقیقه دیگه می‌رسن. فقط توی دید که نیستید؟ -نه پشت درختاییم کوچه هم خلوته؛ ولی اگه طول بکشه ممکنه یکی بفهمه! سریع می‌رسند. سیدحسین مرد را تحویل می‌دهد و دوباره بیسیم می‌زند: -عباس کجاست؟ بگید بریم دنبالش! -وایسا، توی کوچه جمشید... نزدیک... وای... سیدحسین نگران می‌شود و صدایش را بالا می‌برد: -نزدیک کجا؟ -سفارت انگلستان! نمی‌دانم تا چه حد این را درک کرده‌اید که هرجا سخن از تفرقه و فتنه و براندازی است، نام انگلیس خبیث می‌درخشد. سیدحسین می‌گوید: - میرم دنبالش... یا علی! دلشوره‌ام بیشتر می‌شود. درحال دویدن هستیم و هرچه عباس را می‌گیریم، جواب نمی‌دهد. فقط صدای خش خش و فش فش می‌آید. سیدحسین می‌ایستد و دقیق‌تر گوش می‌دهد. شاسی حدود پنج، شش ثانیه فشرده می‌شود و رها می‌شود. بعد از کمی مکث، دوباره فشرده می‌شود؛ اما به مدت سه ثانیه. و بعد دوباره یک فشار پنج یا شش ثانیه‌ای. خط، نقطه، خط! -فش... فـ... فـش... برافروخته می‌شود: -داره مُرس علامت میده... کمک می‌خواد... بدو! درحالی که پشت سرش می‌دوم، می‌گویم: -چرا درست نمیگه کمک می‌خواد؟ -نمی‌دونم... حتما نمی‌تونه... اصلا نمی‌فهمم کی به کوچه جمشید رسیدیم. سیدحسین می‌ایستد و آرام کوچه را می‌پاید. کسی از میان جوی آب و شمشادهای داخل کوچه بیرون می‌پرد و لنگان لنگان می‌دود. باورم نمی‌شود. همان دختر! سیدحسین می‌دود و ناگاه نمی‌دانم از کجا چیزی به پای دختر می‌خورد و زمینش می‌زند. دختر ناله می‌کند، سیدحسین بالای سرش می‌رسد. دختر سرش را روی زمین گذاشته. سیدحسین درحالی که سعی دارد سیانور را از دهان دختر بیرون بیندازد، خطاب به من می‌گوید: -عباس رو دریاب! همانجایی که دختر بود را می‌بینم، داخل جوی کنار کوچه! -یا قمر بنی هاشم! پیداست به سختی سر و دستش را از جوی بیرون آورده تا دختر را بزند. روی اسلحه‌اش فیلتر صدا بسته. دستش، صورتش، اسلحه‌اش، لباس‌هایش، همه خونین! گردنش روی زمین رها شده، از گلویش هم خون می‌ریزد. ماتم برده، خشکم زده! نمی‌دانم باید چکار کنم. صدای بیسیم می‌آید: -عباس... چرا جواب نمیدی؟ تو رو به امام حسین جواب بده... علی رو کشتن... یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره می‌میره! عباس... عباس چرا جواب نمیدی؟ دِ جواب بده تو رو به قرآن... به ولای مرتضی اگه جواب ندی، من می‌دونم و تو! چرا سیدحسینم جواب نمیده؟ صدای مصطفی است. چشمانم سیاهی می‌رود، پاهایم سست می‌شود. بوی خون کامم را تلخ کرده. لب‌های عباس آرام و نرم تکان می‌خورند. گوش‌هایم سوت می‌کشند. عباس را نمی‌شناسم. آخر کدام دیوانه‌ای در جوی آب می‌خوابد که الان عباس اینجا خوابیده، آن هم با اسلحه و بیسیم. سیدحسین راست می‌گفت؛ عباس دیوانه است! سیدحسین بالای سرمان می‌رسد. نمی‌بینمش، اما افتادنش را حس می‌کنم. -یا قمر بنی هاشم... ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باخوندن، خیلــے چیزا دستت میاد😉👇 °• 📖 •° Eitaa.com/Rasad_Nama
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≼• 🌷 •≽ ای عزیز مقتدر مرا به گمشده ام برسان...! قسمتی از دلنوشته شهید حاج قاسم سلیمانی درباره اشتیاق به شهادت..💔 . 💚 چَشمـِ تو بـود ڪه پرِ پـروازِ ما شـد🕊 .. ≼•🌷.• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
【• 💡 •】 اگرالگوۍزن،زینب‌وفاطمه‌ۍزهراسلام‌الله‌ علیھاباشند،ڪارش‌عبارت‌است‌ازفھم‌درست، هوشیارۍ‌ودرڪ‌موقعیت‌هاوانتخاب‌بھترین ڪارها؛ولوبافداکارۍوایستادن‌پاۍهمه‌چیز رهبرمعظم‌انقلاب . . 🔆) Eitaa.com/Rasad_Nama •🍃•📿• حرفاےِ در‌گوشےِ قرآنےروایے😌☝️•
|• 💬🧐 •| . در تاریخ خیلی چیزها بنویسید...💔👌 . . توئیتر رو در ایتا کن🙃👇 📡📲| Eitaa.com/Rasad_Nama
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻ماجراهای سیامک و برانداز 😂🔞 آشنایی سیامک با آشپز قزوینی... 🔖 🇮🇷 🖇 •••👇👇👇••• 🆔 Eitaa.com/Rasad_Nama 🍃 📌🍃
°{ 🌎}° . . سه پـــــدرے! | رونمایی غرب از خوی حیوانے‌انسان مدرن. 🔺 به گزارش نیویورڪ‌پست افراد حاضر در عکس، جزء اولین گروه‌هایی بودند ڪه نامشان در سال ۲۰۱۷ به‌عنوان «سه والدین» هم‌جنس در گواهی تولد نوزاد به ثبت رسید 😐 . 💢 پ‌ن: فانتزی‌های کثیف انسان غربی پایانے ندارد؛ روزی تمایل دارد تبدیل به حیوان شود، روز دیگر تغییر جنسیت می‌دهد، روز دیگر هم‌جنس‌بازی را در لیست حقوق بشر اضافه می‌کند و اکنون حضانت کودکی بی‌گناه را به سه فرد هم‌جنس‌باز می‌سپارد. . . نفریــــن به تو تندیـس ⇜🗽 غــــرب بدون روتوش را دنبال ڪنید👇 √🏛√ Eitaa.com/Rasad_Nama
° (ع)☀️📖 ° ✨بہ نام خــــداے علے✨ 😕 این روزا خیلی نگرانم. 🙂 چطور؟ 😕 دنبال یه معتبر هستم. 🙂 برای چه روزی می خوای؟ 😕یه روزی که همه مردم به برده میشند 🙂 پس قرآن 📖بخون. 😕 چه ربطی داشت؟ 🙂 مگه دنبال ضامن معتبر نبودی؟! قرآن یه ضامن معتبرِ . که در روز ضمانت آن پذیرفته است. 😕 از کجا این قدر مطمئن هستی؟ 🙂 از اینجا👇 📚|• نهج البلاغه . خطبه ۱۷۵ باعلے تاخــ💚ـدا؛ پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇 |•✍•| Eitaa.com/Rasad_Nama