eitaa logo
رسپینا ‌ᥫ᭡
237 دنبال‌کننده
208 عکس
53 ویدیو
7 فایل
﷽ - [ ما از امید نوشتیم و تمام کلماتمان جوانه زد.🌱] - رسپینا: پاییزِ جان - حرفی، سخنی^،،^ https://harfeto.timefriend.net/16997941827132 - کپــی؟ فور لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت دلتنگی ❣ تو‌ نیستی و یادت گوشه‌ چپ سینه ام درد می‌کند و نفس در گلویم در انتظار رَدی روی گونه ام زنجیر می‌شود... تو نیستی و دیگر اینجا کسی هوایم را شبیه به تو ندارد ومهربانی ات در زندگیم ریشه دوانده و توی ذوقم می‌زند... تو نیستی و خنده های از ته دل و به پهنای صورتم ناپدید می‌شود و ترس از دست دادنت شبیه خوره به جانم می‌افتد و گریه هم دلش برایت تنگ می‌شود. تو فقط چند روزی نیستی اما انگار ماه هاست که کنارم ندارمت... _پاییزنوشت | | | 1403/2/7 @Raspina02
رسپینا ‌ᥫ᭡
از امید بنویسیم!؟ انگیزه دادن مثل یک پتوس است که یک نفر بهم هدیه داد و گفت: " گل مورد علاقه منه، قلمه زدم برای تو! دوست دارم بپیچه توی زندگیت تا بذاری روی میز کارت و هر روز ازش انرژی مثبت بگیری." اسم پتوس رو جوونه‌ی عشق گذاشتم و خوب ازش مراقبت کردم، هر روز که می‌دیدمش حالم خوب می‌شد و یادش می‌کردم. امید مثل عطری است که رفیق دوران دبیرستانم بهم هدیه داد که بوی خوش و خنکش هنوزم که هنوز است وقتی به مشامم می‌خورد، به گذشته های قشنگِ دور پرتم می‌کند به پیامک بازی های تا خودِ صبحِ شب های امتحان: " که الان کدوم صفحه ایی، دور چندمی، که آیا دو دورمون رو می‌رسیم تموم کنیم یانه؟ که آیا امتحان فردا آسونه یا سخت! که خواب نمونیم و جا بمونیم .‌‌.." یا مثل قرص اسمارتیزیِ که با خوردن هر رنگش، ذوق دوران کودکیم توی رگ هایم جاری می‌شود و کودک درونم فعال. و امان از نا‌امیدی که مثل خوردن شکلات تلخ است که تلخیش توی ذوقت می‌زند، کهیر می‌شود روی بدنت و اسمش آلرژی می‌شود توی خونت و پتکی آهنین می‌شود توی مغزت. مثل کسی که در مسیر تلاش و تکاپوی زندگیت سر راهت سبز و سد راهت شد بعد قاه قاه به تو و آرزوهایت خندید و فکر کرد که پا پس کشیدی اما تو از جایت محکم تر از قبل بلند شدی، زانوهایت را تکاندی و بی تفاوت از کنارش با لبخندی برای همیشه عبور کردی و به مسیر قشنگت ادامه دادی. قشنگی‌اش اینجاست که حالا با یادآوریش تلخند تجربه می‌نشیند روی گوشه‌ی لب‌هایت، یکی دو تار از موهای مشکی‌ات جایشان را با سپیدی عوض می‌کنند و پنهان می‌شوند زیر رنگ موهایت. حالا تو از درس هایی که حتی در مدتی کم به دست آورده ایی، می‌توانی اندازه ده ها کتاب با تیراژ بالا چاپ کنی. به قول یک عزیزی که می‌گفت: " باختی که باعث شود تو آدم های اطرافت رو بشناسی عین برگ برنده است." ✍🏻پاییزنوشت | | @Raspina02
رسپینا ‌ᥫ᭡
برای سید ابراهیمِ ایران می‌دانی سیدجان؛ آن روز که بالگردتان گم شد، تکه ایی از وجود من هم مفقود شد و پر کشید تا روستای ورزقان. انگار می‌خواستم با چشمان خودم ببینم که دیگر آنجا نیستید که دیگر اینجا نیستید که دیگر هیچ کجا نیستید. که فقط از بالا نگاه‌مان می‌کنید، با همان لبخند همیشگی‌تان... آن روز، آن‌قدر همه‌ی حواسم به اخبار شما جمع بود که حلقه‌ی نامزدیم از انگشتم افتاده بود. متوجه‌اش نشده نبودم. حتی هنوز بعد از یک هفته پیدایش نکرده‌ام! فکرم درگیرش شده، فکرم درگیرتان شده، فکرم درگیر است... شما حتی بعد از شهادت‌تان هم نگران مردم بودید که شوک نشوند. که اول گم شوید و دنبال‌تان بگردند و بعد خبر شهادت‌تان را بشنوند که یک آن، قلب‌شان از حرکت نایستد‌. ما خودمان را از زندگی کندیم و برای تشییع‌‌ به مراسم رساندیم. شهر آرام بود. شهر بغض داشت. منتظر بودیم تا همه‌ی شهر از گریه بترکد، شهر اما در بهت بود. انگار هنوز همه منتظر بودیم خبر تکذیب شود و بگویند شوخی بود، بعد از ته دل بخندیم. بیلبوردهای شهر اما حرف دیگری می‌زدند. عکس شما و شهدای دیگر را به ما نشان می‌دادند و می‌گفتند ببینید و باور کنید که آن‌ها رفته‌اند و شده‌اند شهدای خدمت! خودتان بودید و دیدید دیگر. صف نمازتان چقدر طویل بود و ازدحام جمعیت داشت خفه‌مان می‌کرد. مسئول گشت بانوان توی بلندگو داد می‌‌کشید: " هل ندهید زن باردار در صف داریم، هل ندهید نوزاد داریم، هل ندهید پیرزن داریم..." آن زن خوب می‌دانست شما همیشه نگران مردم بودید و از جنس خودشان بودید و باید مواظب‌ همه باشد! به ته صف که رسیدم، وارد دانشگاه شدم نسیمی ملایم به صورتم خورد، گوشه ایی پیدا کردم و همان‌جا کز کردم. هلیکوپتر بالای سرمان چرخ می‌خورد و ما را پرت می‌کرد تا روز سانحه! پرت می‌شدیم توی مه ها، توی باران ها، توی آن جاده های صعب العبور. قلبمان را از جا می‌کند و حالمان را بد می‌کرد. نگاهم خیره مانده بود به زنان روبه‌روییم که شانه هایشان داشت از گریه تکان می‌خورد. با هق هق بغض دخترجوانِ کناریم خون توی رگ هایم جریان پیدا کرد و با نوای حزن انگیز مجری به هق هق افتادم و خواندم: " مقصود اگر عشق است از آن می‌نویسم، تا عمر دارم از شهیدان می‌نویسم..." آقای شهید جمهور شما خودتان دیدید که ما حتی به ماشین تشییع‌تان هم نرسیدیم اما خوب خاکی شدیم. درست شبیه شما که خاکی بودن و خاکی شدن برایتان معنا نداشت. راستی شما که بالانشین نبودید از آن بالاها چه خبر!؟ شنیده ام که یک هفته ایی می‌شود در حرم ملجا درماندگان آرام گرفته‌اید. سلام ما را به ملجا درماندگی‌هایت می‌رسانی؟ ✍🏻 پاییزنوشت | •.➺𝓡𝓪𝓼𝓹𝓲𝓷𝓪02 𑱢᜔݊
رسپینا ‌ᥫ᭡
رویای خیس کودکی با خواندن بعضی از کتاب ها، انگار دست کودک درونت را سفت می‌گیری و شاد و سرمست روی شن‌های خیس دریا قدم می‌زنی. وقتی کتاب دوست داشتنی و انرژی‌ زایت را می‌خوانی، انگار حسی با طراوت به روحت پاشیده می‌شود. شبیه نم باران روی گل های بهاری روحت تازه می‌شود و درونت شاد. مثل شکوفه زدن درخت های گیلاس وسط زمستان. بعد از خواندن یک‌سری کتاب ها انگار آسمان برایت آبی تر از همیشه می‌شود و رنگ ها برایت زنده‌تر و پر رنگ تر از قبل‌. آدرنالین خونت بالا می‌رود و قلبت دوبس دوبس کنان سرخوشانه به روی جهان لبخند می‌زند. انگار چشم‌هایت بازتر می‌شوند و دنیا زیباتر از همیشه. داشته‌هایت را بهتر لمس می‌کنی و قدرشان را بهتر می‌دانی. می‌دانی! یک کتاب خوب اندازه صدها پادکست انگیزشی حالِ آدم را خوب می‌کند. زهرا سادات عزیز! برای تو می‌نویسم؛ دشمن عزیز را شنیدم. خوشحالم که فهمیدم جروشا اَبوت یا همان جودی خودمان سرنوشتش با جرویس، همان بابالنگ دراز، به کجا کشیده شد. خداراشکر جودی و جرویس خوشبخت شده و در جهانگردی سیر می‌کردند. راستش اواسط شنیدن کتاب دشمن عزیز، دلم برای بابالنگ دراز تنگ شد و ترجیح دادم اول بابالنگ دراز را بشنوم و بعد ادامه‌ی داستان را در دشمن عزیز. چقدر نقشه‌ی جودی ابوت و جرویس، خوب بود که سالی مک براید را سرپرست نوانخانه‌ی جان گریر کرده بودند. بعد از بازسازی جان گریر یتیم خانه‌ایی که جودی در آن بزرگ شده بود، نیازمند یک سرپرست مهربان و پرانرژی شبیه به سالی مک براید بود. سالی درست است که یک دختر نازپرورده بوده، اما بیشتر یک زن دغدغه‌مند بود و این مهم‌ترین ویژگی یک مسئول یتیم خانه است. سالی ذره ذره نوانخانه را روبه‌راه کرد. حال جسمی و روحی بچه ها را به خوبی سرو سامان داد و الحق و الانصاف مناسب ترین گزینه برای سرپرستی جان گریر بود. از حق نگذریم جین وبستر با کتاب‌هایش آدم را میخکوب می‌کند که یا کتاب‌هایش را تا آخر بخوانی یا تا آخر بشنوی. خواندن بابالنگ دراز و دشمن عزیز را به همه‌ی دوست داران رمان کلاسیک توصیه می‌کنم. داستان بابالنگ دراز شبیه داستان آنه شرلی است که هیچ‌وقت کهنه نمی‌شود. این داستان ها همیشه با طراوت و تازه‌اند و شبیه عطر دلپذیر گل‌های بهاری سخت به جانت می‌نشینند. ✍ 🏻 پاییزنوشت | | •.➺𝓡𝓪𝓼𝓹𝓲𝓷𝓪02 𑱢᜔݊
رسپینا ‌ᥫ᭡
امروز روز عرفه است و باید برای مراسم آماده شوم. دیروز مراسم برائت از مشرکین را نشان می‌داد. حاجیان دستان خود را بلند می‌کردند و مرگ بری نثار مشرکین می‌کردند. دختری جوان حاجی شده بود. به حالش غبطه خوردم و دلم خواست من هم حاجی بشوم. با خودم گفتم: اگر حاجی بشوم صدایم می‌کنند حاج خانوم سمیرا! خنده ام گرفت. حاجیه خانم فعلا برازنده‌ی روح من نیست. برازنده‌ی اسمم هم نیست. هنوز اسیر نفسم هستم. هنوز نفس سرکش و طغیانگرم را سر نبریده ام. هنوز درگیر هواهای نفسانیم. هنوز پا روی خواسته های نفسانیم نگذاشته ام. چقدر اسیر و بیچاره ام. چقدر بی پناه و خودآزارم. چقدر دلم گریه می‌خواهد. اشک می‌خواهد. صدای احسان یاسین توی گوشم پلی می‌شود: "گفتی نترس گفتی... یا الهی یا ربی من لی غیرک یا الهی یا ربی من لی غیرک " دلم می‌خواهد با این آهنگش ساعت ها اشک بریزم. ساعت ها روضه بگیرم. اسیر دنیا شده ام و دنیا من را اسیر کرده است. دلم عرفات می‌خواهد، بست بنشیم آنجا و زار بزنم که خدایا غل و زنجیر شیاطین جنی و انسی را از روح و روانم جدا کن. اسیرشان شده ام و راه فراری ندارم. به جای آنکه من آنها را ذبح کنم آنها دارند ذبحم می‌کنند یا شاید هم ذبح شده ام و خودم باخبر نیستم. خدای من ای خدای مشعر و منا و عرفات خودت به داد من برس. نیاز به بیتوته دارم. دلم می‌خواهد امشب شبیه حاجیان در مشعر الحرام تا صبح بیتوته کنم و آه و ناله سر دهم تا شاید توبه ام را بپذیری. دلم می‌خواهد شبیه حاجیان فردا نفسم را ذبح کنم شبیه گوسفند قربانی که سرش جدا می‌شود و خونش ریخته می‌شود، خون نفسم هم ریخته شود و هوای روحم تازه شود بعد اکسیژن نورانی برسد به رگ هایم، نور شود و لکه های تاریک وجودیم پاک شود. خدایا در این روز مبارک دستم را بگیر که کسی جز تو از حالم باخبر نیست. صدای یاسین باز پلی می‌شود: "گفتم بُریدم گفتی به تو باشه امیدم" ✍️ | | •.➺𝓡𝓪𝓼𝓹𝓲𝓷𝓪02 𑱢᜔݊
کتاب زمانی برای انقراضِ خاندانِ فخرِ ملکی خنده نوشت های سحر شریف نیک است که در روزهای شلوغ و پلوغ زندگیم با ذهنی درهم و برهم به تورم خورد. زمانی برای انقراض خاندانِ فخرِ ملکی شامل چند داستان کوتاه با راویانی از جنس مونث است که همه مجردند و در شرف ازدواج. دمِ بختانی که گاهی درصدد چشم و هم چشمی های مکرر در کوچه پس کوچه های کتاب، روزگار می‌گذرانند که ته همه‌ی داستانک ها به بوق ممتد ماشین عروس ختم می‌شود. با بعضی داستانک های بامزه اش از خنده ریسه رفتم، جوری که تمام پنجره ها را بستم و ترسیدم همسایه‌ها فکر کنند دیوانه شده ام. از بعضی دیگر اما سرسری گذشتم و خنده ام ته گلویم ماسید. بعضی از داستانهایش از نظر محتوایی بی مایه بودند و نویسنده درصدد بود که بامزه‌شان کند اما مزه دار نشده بودند و من هم دست روی دست نگذاشتم و سریع از رویشان رد شدم؛ به قول نویسنده‌ی کتاب: " لا به لای خط هایی که می خوانید خنده را کمی نوشته ام اگر یک جاهایی هم مزه اش کم بود عیب ندارد؛ قند و نمک زیادی برای سلامتی کلیه‌ی ابنا بشر مضر است." اما بعضی دیگر از داستانهایش مثل داستان "برخورد با خارج از نوع سوم" خیلی نمکین بود. این کتاب اگر هیچ هم به من اضافه نکرده باشد لااقل نگاه جدی‌ام را به زندگی طنزآمیز و نمکین کرد. در کل برای روزهای ملال آورتان این کتاب شاید نمک دیدگانتان شود. نمره ام 8ونیم از 10. تکه ایی از کتاب: "آرتیستون از همان نوزادی شبیه من نبود. هم با پوشک دوهزارتومانی شاد می‌شد، هم با شیر خشک پنجاه هزار تومانی، ولی مامان نازی می‌گفت که همیشه امید بهبود و اصلاح برایش هست. برای همین قبل از اینکه دیر شود، من و مامان از سه سالگی برنامه‌ی تربیتی حساب شده ایی را برای آرتیستون تنظیم کردیم که به این ترتیب بود: هشت صبح تا دوازده: حضور در مهد کودک سه زبانه‌ی امید پسِ فردا. دوازده تا دو: کلاس شنا کرال مارپیچ. دم و روی یک‌نفسه و دونفسه. دو تا شش: آموزش رهبری ارکستر، گام به گام، از تهران تا وین. شش تا هشت: پاتیناژ روی یخ با متد مخصوص خاویر فرناندز، تضمینی، بدون لیز اضافه. برای هشت به بعد هم مامان یک کلاس آموزش زبان حومه‌ی برزیل را در نظر گرفته بود که متاسفانه ظرفیتش تکمیل شده بود!" ✍🏻 | •.➺𝓡𝓪𝓼𝓹𝓲𝓷𝓪02 𑱢᜔݊
"طوبی" چشمانم سرتاسر نخلستان ها را می‌بیند. زنانی عباپوش و مردانی دشداشه پوش. جاده های خاکی و ماشین های قدیمیِ پلاک بغداد. کنار طوبی می‌ایستم و در دنیای زنانه اش غرق می‌شوم. گاهی مادر دوقلوهایم می‌شوم و به یاد عماد در آب افتاده ام زار می‌زنم. کامم شبیه قهوه‌ تلخ می‌شود و گاهی شکر چاشنی روزگارم. گاهی زنی دلتنگ به دور از خانواده‌ی ایرانیم می‌شوم با عشقی غریب در زیر سقف با مردی عراقی، پناهگاهم زیارت عتبات می‌شود و دلگرمیم خانه‌ی پدری. طوبی زنی است که بارها می‌شکند اما بهانه ایی برای بلند شدن نمی‌تراشد. همیشه محکم تر از قبل از جایش بلند می‌شود و به زندگیش ادامه می‌دهد. دلم می‌خواهد تا آخر داستان را یک‌جا ببینم. صدای تیتراژ پایانی که بیاید این خط "برداشتی آزاد از کتاب اربعین طوبی" نگاهم را جلب می‌کند. با یک جستجو رمان اربعین طوبی را پیدا می‌کنم و معرفی کتابش را می‌خوانم. وقتی می‌فهمم طوبی فرزندانش را در زمان جنگ ایران و عراق از پیوستن به ارتش بعثی منع و جنگیدن با امام خمینی را بر فرزندانش حرام کرده، طوبی را بیشتر دوست می‌دارم. کتاب اربعین طوبی روایتی واقعی از تاریخ معاصر ایران و عراق، نوشته‌ی سیدمحسن امامیان انتشارات جمکران است. ✍🏻 | •.➺𝓡𝓪𝓼𝓹𝓲𝓷𝓪02 𑱢᜔
خداروشکر که دوباره پاییز هزار رنگ دوست داشتنی از راه رسید. صبح های قشنگش جون میده برای پیاده روی تا بوی هیزم و نم خاک بارون خورده‌ایی که از دور می‌رسه رخنه کنه توی اعماق وجودت و دوپامین خونت بره بالای هزار، البته خداکنه بارون بباره! چندین سال قبل، روز دوم پاییز پا گذاشتم به این دنیا. منتظر صدای خش خش برگ های تازه به زمین افتاده‌ی پاییزی بودم که دیدم هنوز خشک نشدند و صدا ندارند منم زدم زیر گریه! سهم من بود تا دومین روز پاییز جوونه بزنم و تو فصل خزون بهار بشم؛ دیروز یک‌سال از تولد پارسالم گذشت. خواستم پست بزنم اما فرصت نداشتم اما خب عیب نداره هیچی از فضیلت های پاییز کم نمی‌کنه! خلاصه که یک‌سال دیگه از عمرم کم شد و به عدد سنم اضافه شد! حالا یه فصل جدید از زندگی پیش رومه با یه دنیا آرزو! دیروز وقتی نفس عمیق کشیدم تا با تمام وجودم شمع روی کیکم رو فوت کنم تموم خاطرات تلخ و شیرین این یک‌سال از جلوی چشمام گذشت، از همشون راضیم چون درس های خوبی بهم دادند. منظورم از همشون همه‌ی کسایی یا همه‌ی وقایعی که نگاهم رو به مسائل عمیق تر کردن و واسم شدن تجربه؛ تجربیاتی که جزئی از مسیر قشنگ زندگیم هستن و باید عمیق دوستشون داشته باشم حتی اگه خیلی تلخ باشند و نشه با شکر قورتشون داد. چندتایی آرزو و هدف به سرانجام رسیده داشتم با یه دنیا یادش بخیر و ای کاش که تو سال گذشتم، دفنشون کردم. در عوض یه عالمه امید به آینده و هدف درون سال جدیدم کاشتم که امیدوارم با دعای شما خوبان و تلاش مضاعفم سال بعد برویند! تشکر می‌کنم از دوستانی که همیشه بهم محبت دارند و وجودشون باعث دلگرمیِ ✍🏻 .•.➺𝓡𝓪𝓼𝓹𝓲𝓷𝓪02 𑱢᜔
قطعه‌ایی از حرم گوشه ایی دنج پیدا کرده ام. بخار دهانم را روی دستهایم سُر می‌دهم. سردی هوا می‌خورد توی صورتم. صدای مداحی دسته جمعی خادمان فراش به گوشم می‌خورد. "منم خاک درت، غلام و نوکرت... رضاجانم، رضا...‌" با دیدن خادمان مشکی پوش حرم، زخمی عمیق در قلبم سر باز می‌کند. دختری نحیف، شال عربی اش را لبنانی بسته است. گوشی اش را جلویم می‌گیرد و با لبخند می‌گوید: "صوره" می‌خندم و می‌گویم: "فوتو؟" "نعم نعم.. " گوشی اش را می‌گیرم و از چند زاویه از او عکس می‌گیرم. تشکر می‌کند "شکرا جزیلا" از او می‌پرسم: "کربلا؟" لبخندش با بغض عجین می‌شود و می‌گوید:"نعم نعم" اشک توی چشمانم حلقه می‌زند. دستش را می‌گیرم و ملتمسانه می‌گویم التماس دعا. چادر سفیدش را روی سرش می‌اندازد و می‌گوید: "انشاءالله" دوباره می‌نشینم توی خلوتم. کبوترهای حرم روی مناره و سقاخانه آرام گرفته اند. این زاویه از حرم را خیلی دوست دارم. خادم فراش دوباره صدایش نزدیک می‌شود: "یه روز نباشی من که بیچارم. هی گره وا می‌کنی از کارم. کرببلامو بده این بارم، امام رضا خیلی دوست دارم." صورتم خیس می‌شود. زنی نزدیکتر می‌آید و التماس دعا می‌گوید. دل رنجورم را برمی‌دارم. از میان جمعیت می‌گذرم و خودم را به حرم می‌رسانم. تقه ایی به در می‌زنم و اذن دخول می‌خواهم. چشم از ضریح نورانی‌شان برنمی‌دارم. توی ذهنم مدام این جملات تکرار می‌شوند: " صبر داشته باش، پیدایش هم نکردی خادم‌ها راه را نشانت می‌دهند...!" توی همین آشفته بازار، نگاهم می‌افتد به گوشه ایی از یک خلوت دنج. عده ایی با چشمانی گریان یک نفر را دوره اش کرده‌اند و او با صبوری تمام، پاسخگوی نیازهایشان است. نزدیک تر می‌شوم تا بهتر ببینم‌شان. در آستان حریم کبریائی یک آقای رئوف به در چوبی حرم تکیه داده است. هنوز هم دلش برای مردم مثل یک دریای پر تلاطم می‌جوشد. می‌گوید: " بگو تا بنویسم، تا سفارشت را به آقاجانم بکنم." چیزی شبیه به بین الحرمین. می‌روی پیش حضرت عباس اذن دخول می‌گیری و بعد راهی حرم ارباب می‌شوی. چیزی شبیه به علمدار. نزدیک تر می‌شوم: " خادم الرضا شهید ابراهیم رئیسی! " با این خط زبانم بند می‌آید و قلبم از حرکت می‌ایستد. همانجا دوباره به سوگ می‌نشینم. ✍ .•.➺𝓡𝓪𝓼𝓹𝓲𝓷𝓪02 𑱢᜔