حراجی
آفتاب دقیقاً وسط فرق سرم بود. از آفتاب پاییز انتظار این همه داغی رو نداشتم. کیسه های خرید رو رو نیمکت آهنی کنار دستم گذاشتم و چادرم و مرتب کردم. همهمه دست فروشا تمام میدان رو برداشته بود. بساط رنگارنگی از مانتو و شال و سفرههای پلاستیکی و خلاصه همه چی به راه بود. گردن کشیدم و یه نگا اول صف انداختم اگه یه سه تا تاکسی میاومد و مسافر میزد تازه نوبت من میشد. صدای جیغ لاستیک یه ماشین همه سرارو به عقب برگردوند. پراید خسته آفتاب خوردهای چند متری جلوتر ایستاد و چهار نفر از صف پیچ خورده مسافرای منتظر کم شد. تاکسی اولیه حرکت نکرده بود که یه پیکان زرد دیگه هم اومد و بالاخره من شدم نفر چهارم صف. دسته های چادرم جمع کردم و آماده ایستادم تا تاکسی بعدی برسه. ماشین سوم رسید و چند قدمی پام ترمز کرد. یه لحظه حساب کتابم به هم ریخت قاعدتاً باید منم با این ماشین میرفتم اما یه دفعه یکی از دخترای خیابون زن زندگی آزادی گیس بلند مشکیش رو تابی داد و پرید نفر اول نشست رو صندلی کنار راننده. مبهوت موندم که یا بسم الله این از کجا ظاهر شد. قبل اینکه نفر جلوییم سوار شه سرم و بردم جلو و نگاه صورت بزک کرده دختر زرنگه کردم:
_ خانوم، نوبت من بود شما پیاده شو برو آخر صف.
چشماش گرد کرد و پوزخندی زد:
_ برو بابا مغزت پوسیده زیر اون چادر مقنعه نمیبینی دور دور ماست.
یه قدم عقب برداشتم و گفتم: « چرا میبینم سر ظهره و بساط حراجیا داغه هر کی هر چی برا فروش داره پهن کرده حواسم هست الان دور دور شما و حراج نجابتتونه.»
#چادرم_تاج_بندگی
♻️#عملیات_مجازی
♻️#واحد_هنر_و_رسانه
♻️#معاونت_تبلیغ_استان_همدان
https://eitaa.com/hozerasam