eitaa logo
🌹رستگاران 🌹
513 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
30 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی های ز درصورت تمایل تبادل انجام میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 در زندان عراقی های بعثی یه روحی دیگه هم داشتن که ما اسمشو گذاشته بودیم .. این چطور بود.. به این صورت که یه بود رو می بردن توی این روی می نشودن ، و می بستن ، یه پارچه ای مانند کیسه می کشیدن روی ک بالای این ، آهنی بود که قشنگ میومد روی ، دو رشته وصل می شد به . رو میکردن ، الکتریسیته ای که به واسطه این وارد می شد ، بدن شروع می کرد و رعشه گرفتن . در اثر این الکتریسیته تحت تاثیر قرار می گرفت و این ناخودآگاه تا چند ماه می شد تا این سلول های مغز خودشون رو بازیابی کنن طول میکشید . اوضاع و احوالی می شد . حال خیلی می شد . طوری که نمی شد براشون کرد . گاهی اوقات ، دست و پاشونو می بستیم یه گوشه ی بالا سرشون می نشستیم و زار زار می کردیم . حاج آقا می گفت قرار شد که همچین شکنجه ای به ما بدن:. دل تو دلم نبود ، خدایا چه میخاد به سرم بیاد . خیلی بودم . تا اینکه اومدن سراغم ، توی راهی که منو کشان کشان می بردن ، نه کردم ، نه زدم ، نه کردم ، نه زدم ، نه و نه ، چون می دونستم اونا همینو میخان ، نمیخاستم اونا دل بشن . تا اینکه منو بردن توی اون و نشوندن روی . دست و پام رو . دیدید وقتی انسان خیلی ازش اسمت چیه ، حتی اسمش هم دیگه یادش نمیاد ، گفت هیچی یادم نمیومد . هی به خودم می گفتم یه چیزی یادم بیاد بگم . از کسی کمک بخام . هر چی فشار آوردم به مغزم فقط یه چیز به یادم اومد ، اونم تو اون لحظات که خیلی ترسیده بودم و وحشت زده بودم ، شروع کردم دعای رو خوندن . بسم الله الرحمن الرحیم.. اللهم کل ولیک الحجت ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه .... به اینجای که رسیدم ، اونا رو وصل کردن ، بدنم شروع کرد به ، فکم به همدیگه می خورد . تمام توی دهانم جمع کردم که بتونم دعای رو به پایان ببرم . صلواتک علیه و علی آبائه ، فی هذه ساعه و فی کل ساعه . نمی دونم چقد طول کشید تا تونستم این رو تموم کنم ، اما تموم کردن من همانا و کردن بوسیله ی عراقی هم همانا ، بدنم یه لحظه آروم گرفت ، عراقی اومد رو از برداشت ، حالا منتظره که من بازی در بیارم ، بشم بشم ، اما من نشدم ، خیلی براشون آور بود ، چون ردخور نداشت که هر کسی این رو می دید می شد. با این وضع قرار شد ، دوباره این رو به من بدن ، این یکی عراقی به اون یکی اشاره کرد . کیسه رو کشیدن به سرم به فرق سرم ، برق رو روشن کردن و ولتاژ برق رو دو برابر کردن ، شدت برق آنقدر زیاد بود که من رو بلند می کردم و می کوبیدم به زمین . دیگه حالم دست خودم نبود ، دیگه زبان و دهانم کار نمی کرد فقط تو و من رو می خوندم و بار دیگه رو قطع کردن ، این بار داشتم می مردم ، کل داشت می شد ، دیگه با اون که داشتم فقط چشمام کمی باز بود . اومدن رو برداشتن ، دیدن نه ، مثل اینکه این روی این شخص نداره ، اومدن و حواله و می کردن . با و 'لگد منو بردن انداختن یه گوشه . می گفت اون لحظه من پاهای جمع کردم ، با اون بی حالی خودم . شروع کردم به کردن ، اما این ، ترس نبود ، نا امیدی نبود ، امید بود و تشکر از ، به می گفتم نمی دونم کجای عالم برای من کردی نمی دونم کجای برای من اون بالا آوردی ، برای من_دعا کردی ، بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 در زندان عراقی های بعثی یه شکنجه روحی دیگه هم داشتن که ما اسمشو گذاشته بودیم صندلی جنون.. این چطور بود.. به این صورت که یه اتاقی بود اسیر رو می بردن توی این اتاق روی صندلی می نشودن ، دست و پاشو می بستن ، یه کلاه پارچه ای مانند کیسه می کشیدن روی سرش ک بالای این کلاه ، آهنی بود که قشنگ میومد روی فرق سر اسیر ، دو رشته سیم وصل می شد به دستگاه برق . دستگاه برق رو روشن میکردن ، الکتریسیته ای که به واسطه این دستگاه وارد می شد ، بدن اسیر شروع می کرد لرزیدن و رعشه گرفتن . مغز اسیر در اثر این الکتریسیته تحت تاثیر قرار می گرفت و این اسیر ناخودآگاه تا چند ماه دیوانه می شد تا این سلول های مغز اسیر خودشون رو بازیابی کنن مدتی طول میکشید . اوضاع و احوالی می شد . حال بعضیاشون خیلی بد می شد . طوری که نمی شد کاری براشون کرد . گاهی اوقات ، دست و پاشونو می بستیم یه گوشه ی اردوگاه بالا سرشون می نشستیم و زار زار گریه می کردیم . حاج آقا اسحاقی می گفت قرار شد که همچین شکنجه ای به ما بدن:. دل تو دلم نبود ، خدایا چه بلایی میخاد به سرم بیاد . خیلی ترسیده بودم . تا اینکه اومدن سراغم ، توی راهی که منو کشان کشان می بردن ، نه گریه کردم ، نه فریاد زدم ، نه التماس کردم ، نه دادی زدم ، نه خواهشی و نه تمنایی ، چون می دونستم اونا همینو میخان ، نمیخاستم اونا دل شاد بشن . تا اینکه منو بردن توی اون اتاق و نشوندن روی صندلی . دست و پام رو بستن . دیدید وقتی انسان خیلی میترسه ازش میپرسن اسمت چیه ، حتی اسمش هم دیگه یادش نمیاد ، گفت هیچی یادم نمیومد . هی به خودم می گفتم یه چیزی یادم بیاد بگم . از کسی کمک بخام . هر چی فشار آوردم به مغزم فقط یه چیز به یادم اومد ، اونم تو اون لحظات که خیلی ترسیده بودم و وحشت زده بودم ، شروع کردم دعای رو خوندن . بسم الله الرحمن الرحیم.. اللهم کل ولیک الحجت ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه .... به اینجای دعا که رسیدم ، اونا برق رو وصل کردن ، بدنم شروع کرد به ، فکم به همدیگه می خورد . تمام قدرتمو توی دهانم جمع کردم که بتونم دعای رو به پایان ببرم . صلواتک علیه و علی آبائه ، فی هذه ساعه و فی کل ساعه . نمی دونم چقد طول کشید تا تونستم این دعا رو تموم کنم ، اما تموم کردن دعای من همانا و قطع کردن برق بوسیله ی بعثی های عراقی هم همانا ، بدنم یه لحظه آروم گرفت ، بعثی عراقی اومد کلاه رو از سرم برداشت ، حالا منتظره که من دیوانه بازی در بیارم ، مجنون بشم دیوانه بشم ، اما من دیوانه نشدم ، خیلی براشون تعجب آور بود ، چون ردخور نداشت که هر کسی این شکنجه رو می دید دیوانه می شد. با این وضع قرار شد ، دوباره این شکنجه رو به من بدن ، این یکی بعثی عراقی به اون یکی اشاره کرد . کیسه رو کشیدن به سرم کلاه آهنی به فرق سرم ، دستگاه برق رو روشن کردن و ولتاژ برق رو دو برابر کردن ، شدت برق آنقدر زیاد بود که من صندلی رو بلند می کردم و می کوبیدم به زمین . دیگه حالم دست خودم نبود ، دیگه زبان و دهانم کار نمی کرد فقط تو مغز و سرم من رو می خوندم و بار دیگه برق رو قطع کردن ، این بار داشتم می مردم ، کل آب بدنم داشت خشک می شد ، دیگه با اون نیمه جانی که داشتم فقط چشمام کمی باز بود . اومدن کلاه رو برداشتن ، دیدن نه ، مثل اینکه این شکنجه روی این شخص تاثیری نداره ، اومدن مشت و لگد حواله سر و صورتم می کردن . با مشت و 'لگد منو بردن انداختن یه گوشه زندان . می گفت اون لحظه من پاهای خودمو جمع کردم ، با اون بی حالی خودم . شروع کردم به گریه کردن ، اما این گریه ، گریه ترس نبود ، گریه نا امیدی نبود ، گریه امید بود و گریه تشکر از ، به می گفتم نمی دونم کجای عالم برای من دعا کردی آقاجان نمی دونم کجای عالم برای من اون دستای قشنگتو بالا آوردی ، برای سلامتی من دعا کردی ، 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313