🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#یکصد_ماه_اسارت
#قسمت_اول
من ۱۹ ساله بودم که اسیر شدم. آن زمان تعطیلی دانشگاهها در کشور مطرح شده بود و سال اول این تعطیلی به زمان تحصیل من در دانشگاه خورد. از جبهه آبادان آمدم و بدون مطالعه کنکور شرکت کردم. در عملیات مطلع الفجر در گیلانغرب روی بلندیها بودم که یکی از بچهها روزنامه آورد و گفت اسم تو را در میان قبولیهای کنکور نوشتهاند. اول بهمن ۱۳۶۰ به تهران آمدم و در حوزه تربیت معلم شهیدین (رجایی و باهنر) حاضر شدم و ترم اول بودم که گفتند بعد از تعطیلات عید ۱۳۶۱ بیایید. روز دوم عید اعلام کردند عملیات فتحالمبین در حال انجام است و من کیفم را برداشتم و حرکت کردم. در عملیات فتحالمبین شرکت کردم و با پایان عملیات گفتند عملیات دیگری برای آزادی خرمشهر در پیش است. ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۱ در جریان عملیات بیتالمقدس در حالی که تیر خورده و تشنه بودم به اسارت دشمن در آمدم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عبدالمجید_رحمانیان
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#یکصد_ماه_اسارت
#قسمت_دوم
حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شنزار فکه میتابید. صدای توپخانه هم قطع شده بود و گفتم حتماً باید به عقب برگردم. یک قطره آب نداشتم و به خاطر تیری که به پایم خورده بود مجبور شدم پوتینهایم را در بیاورم. بیابان پر از پوتین، کلاهآهنی و قمقمه خالی بود. بسیاری از دوستانم شهید شده بودند. مسافتی را به سختی طی کردم و پایم از شدت داغی ماسهها سیاه شده و همین تشنگیام را ۱۰ برابر کرده بود. در سکوت بیابان صدایی وهمآلود میشنیدم که میگفت برادر بیا آب! من هم فقط دنبال جرعهای آب بودم و دنبال صدا را گرفتم. حتی از شدت تشنگی از علفهای بیابانی در دهانم گذاشتم تا شاید کمی زبانمتر شود. ناگهان دیدم از سمت تپههای بادی چند نفر به طرفم میآیند که آشنا نیستند. این نیروها در نزدیکی من به عربی گفتند اسلحهات را بینداز! در عرض چند ثانیه یک دنیای جدید پیشرویم باز شد و دیگر فهمیدم که اسیر شدم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عبدالمجید_رحمانیان
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#یکصد_ماه_اسارت
#قسمت_سوم
اسلحهام را پایین پرت کردم و یکی از نیروهای دشمن گفت ما برادر و مسلمان هستیم. در دلم گفتم به اسارت دشمن درآمدهام. یک لحظه به آدم شوک وارد میشود که چه کار باید کند. خودم را آماده تیرباران کرده بودم. از شدت ضعف و بیحالی با دو زانو روی زمین افتادم. گفتند بلند شو و دستهایت را بلند کن. من امتناع میکردم و در نهایت مرا روی کولشان انداختند و به جای دیگری بردند. دیدم دو برادر اسیر کرده و اسلحه پشت سرشان گذاشتهاند تا آنها به کسانی که در بیابان گم شدهاند بگویند برادر اینجا آب هست. بلافاصله دعایی به ذهنم آمد و گفتم خدایا دوران اسارت مرا مثل زندانیان زمان شاه مایه پیشرفتم قرار بده و من در کنار انسانی بزرگ و اهل معنویت قرار بگیرم. این اتفاق هم افتاد و دوران اسارتم کنار حاجآقا ابوترابی گذشت.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عبدالمجید_رحمانیان
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#یکصد_ماه_اسارت
#قسمت_چهارم
مرا با ماشین به سنگرهای پشتی منتقل کردند و وسط بیابان نشاندند. از ما فیلم و عکس گرفتند و آنجا یک عکس از من گرفتند که همان عکس را بعدها اقواممان از تلویزیون کویت دیده بودند. عکس در روزنامههای عراق هم چاپ شده بود. با رادیو بغداد هم مصاحبهای کرده بودم. دیگر خانوادهام از اسارتم مطمئن شده بودند. اسارت فضای جدید و ناشناختهای بود که هیچ چیزش قابل پیشبینی نبود و هرلحظه باید منتظر یک اتفاق میماندیم و بر اساس آن واقعه تصمیم میگرفتیم.
تقریباً پنج روز در مدرسه فلسطینیها در العماره بازداشت بودیم و از ما بازجویی میکردند. سه شب هم در بغداد بودیم و شرایط خیلی خطرناک و بدی بر ما حاکم بود. تقریباً یک ماه بعد به اردوگاه عنبر رفتیم و به مرور تازه فهمیدیم اسارت یعنی چه.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عبدالمجید_رحمانیان
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313