eitaa logo
🌹رستگاران 🌹
427 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
30 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی های ز درصورت تمایل تبادل انجام میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 چون مدت زیادی در داخل آب بوده و داشته بود زخم دست ایشان را که بالا زدم دیدم روی زخم بود و ترسیدم گفتم اقا محمد این چیه؟ گفت: به علت جراحات و عفونت دستم اینجوری شده است. وقتی به محمد رفت داخل غرفه ای دیگر و دیگر خیلی به هم نزدیک نبودیم ولی در جریان درمانش بودم و گاها زخم هایش را خودم با باندهای که شسته شده بود پانسمان می کردم نمی دانم کار درستی بود یا نه ولی این همه ي کمکی بود که به هم می کردیم و باندها را می شستیم و خشک می کردیم و مجدد استفاده می کردیم . بعد از این روزهای سخت وارد شدیم و من و محمد رضائي با هم وارد یک حمام شدیم و به اجبار همه لباسهایمان را بیرون کردیم و حمام کردیم محمد به من می گفت: بجای وقت گیری و خجالت از زمان استفاده کن که شاید دیگر حمام و صابون پیدا نکنی که خودت را تمیز کنی... در ضمن هم غسل بکن و هم نظافت من با خودم گفتم این از کجا می داند که دیگر از حمام خبری نیست؟ در هر حال حرفش را گوش کردم و با همان حالت عریان پشت به محمد کردم و کارهای که گفته بود را انجام دادم و از حمام خارج شدیم تا به ما لباس بدهند و بعد از پوشیدن لباس به گروهای 100 نفری وارد می شدیم. ... بگذارید👇👇 @rastegarane313 🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀
🌹رستگاران 🌹
🥀🕊🌹🎋🌹🕊🥀 #شهیده_والامقام #عصمت_پورانوری #قسمت_سوم تنها دانش‌آموز مدرسه بود که قبل از انقلاب با شج
🥀🕊🌹🎋🌹🕊🥀 تنها دانش‌آموز مدرسه بود که قبل از انقلاب با شجاعت روسری سرش کرد. این نشئت گرفته از ایمانش بود که دوست داشت حجابش را حفظ کند . زندگی بسیار ساده ای در اتاقی کوچک تشکیل داد، در رابطه با افشای منافقین و خط بنی صدر فراری، فعالیت زیادی داشت. ایشان روی پیوندهای مکتبی بسیار تکیه میکرد و میگفت پیوندهای مکتبی بر پیوندهای عاطفی ارجحیت دارند و این بود که با بسیاری از افراد بی تفاوت و یا منافق اقوام و خویشاوندان رابطه چندان خوبی نداشت و اگر هم رابطه برقرار میکرد فقط بخاطر ارشاد و راهنمائی و هدایت آنها بود و در روزهای آخر عمر شریفش به همه دوستان و آشنایان و اقوام سر زد و این اخلاق نیکو و شایسته او بود که کسی را فراموش نمیکرد. او بیاد فقرا و مستضعفین بود. وی همیشه در صحبتهایش میگفت که بعد از شهادتم لباسهایم و هرچه که به نامم باشد به مستضعفین تعلق دارد. و چندین ماه در طی دو سال متوالی به روستا میرفت و به ارشاد آنها میپرداخت. او به پیروی از امام خمینی ،جنگ را نعمت و رحمت میدانست و در این رابطه هیچ وقت شهر را ترک نکرد و به سنگرش پشت نکرد. او در بسیج خواهران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فعالیت داشت و برای بسیج نظامی مردم برای مقابله با متجاوزین بعثی به آموزش نظامی میپرداخت و او به این ترتیب سرنوشت خود را ساخت و راهش را انتخاب کرد و چه خوب جائی بشهادت رسید در حال رفتن بر مزار شهیدان ... ... 💠 بگذارید👇👇 @rastegarane313 🥀🕊🌹🎋🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁 وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور می کرد که او کلاس اول باشد . توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش بزرگتر باشند . درسش خوب بود . در دوران شش ساله دبستان مشکلی نداشتیم . پدرش به وضع درسي و اخلاقی او رسیدگی می کرد . صدرالدین تنها پسرش را خیلی‌ دوست داشت . سال اول دبیرستان بود . شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد . 🍁 پدر مهربان او از یک بیماری سخت ، آسوده شد. اما مادر و پسر دوازده ساله را تنهاگذاشت . سال دوم دبیرستان بود . قد و هیکلش نسبت به دوستاش خیلی درشت تر بود . خیلیها توی مدرسه ازش حساب می بردند ولی کسی را اذیت نمی کرد تا اینکه یک روز اومد خونه و گفت دیگه مدرسه نمی رم .هر چقدر دلیلش را پرسیدم نگفت . 🍁 تا اینکه از دوستاش پرسیدم ، گفتند همه ی بچه ها امتحانشون را خراب کردند و معلم فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح آقا زاده بوده نمره قبولی داده . به معلم اعتراض می کند ؛ معلم هم سیلی محکمی توی گوش می زند و این دلیل شد که دیگر به مدرسه نرود . بعد هم رفت دنبال کار و ورزش ، اما خیلی به کار نمی چسبید و مدام دنبال رفیق بازی بود . ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 اوائل ماه ربیع 6 عدد جعبه شیرینی، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خریده و آماده و مهیا شد. مادر به او گفت: «مادر تو که پول زیادی نداری، چرا از این خرج ها می‌کنی؟ فردا برای زن گرفتن و خانه خریدن پول می‌خواهی» با آرامش و لبخند شیرین جواب او را با یک بیت شعر داد و گفت: «شما با خانمان خود بمانید، که ما بی‌خانمان بودیم و رفتیم» بعد گفته بود : «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم(ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده‌ام.» راوی : ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 که در بین بعثیون عراقی به ( شکارچی ناوهای اوزای عراقی) معروف بود . روز عملیات فرا می‌رسد و این دلاور مازندرانی، سوار بر اسب آهنین خود می‌شود و به همراه شماری دیگر از خلبانان شجاع نیروی هوایی همچون و در دل آسمان جای می‌گیرند و اینجاست که کاری می‌کند که تا مدت‌ها حتی پس از ، افسران نیروی هوایی و دریایی عراق از شنیدن نام او لرزه به اندامشان می‌افتاد. پرواز آغاز شده و با مانور‌های دیدنی، خود را در بهترین موقعیت‌ها قرار می‌دهد و یکی پس از دیگری ناوچه‌های عراقی را غرق می‌کند. در این عملیات توانست ناو‌های اوزا، ناو‌های مین جمع کن، ناو نیروبر و چندین اژدر افکن به ارزش کلی ۲۴۰ میلیون دلار را هدف قرار دهد و نیروی دریایی عراق را نابود کند و پس از این عملیات بود که به ، لقب «حسین ماوریک» (شکارچی ناو‌های اوزا) را دادند. ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 کاسه و بشقاب‌ها از دستشان امان نداشت. اگر تنبلی می‌کردی و ظرف غذا را نمی‌شستی، نیمه‌های شب با صداهای شلپ شلوپ بیدار می‌شدی و می‌دیدی موش‌ها با زبان خود کاسه‌ها را برق انداخته اند! پاتک زدنشان هم دست کمی از عراقی‌ها نداشت. گاهی نصف شب فریادت به هوا می‌رفت و یکی شأن انگشت پایت را گاز می‌گرفت و و دیگری دستت را، و دیگری هم می‌پرید روی صورتت. سنگر که تمیز می‌شد، حال و هوای دیگری داشت؛ فقط شانس آوردیم که پنجره‌های ۴۰ در ۳۰ سانتی متری، هیچ شیشه‌ای نداشتند که مجبور باشی به دستور مادرت، آنها را برق بیندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار شیشه، نقش بازی می‌کرد؛ فقط کافی بود آن را بالا بزنی؛ تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد. ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀 اگر موقع نوروز و حلول سال نو بعد از عملیات بود، قضیه صورت دیگری داشت. عکس شهدای عملیات را سرسفره می چیدند، به سرلوله تفنگ ها پرچم سرخ می زدند، وصیت نامه یا نوار صدای دوستان در لحظات قبل از شهادت را سر سفره می گذاشتند، جای شهدا و مفقودالاثرها را خالی می کردند... بعد که دلهای داغدار جمع می شدند، برادرانی که جراحت سطحی تری داشتند و می توانستند روی پای خود بایستند می آمدند و با حضور فرمانده، روحانی و طلبه گردان شروع می کردند به نوحه خوانی و راه انداختن سینه زنی، سپس دعای توسل، که با سوز و گدازی خاص برگزار می شد و شب عید و تازگی زخم گویی بیشتر کبابشان می کرد. ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🕊🌺💐🌺🕊🕊 بچه ها روزه داشتند و با شدت گرمای هوا ضعف بر آنان غلبه می کرد با اینکه طبق راهنمایی چند تا طلبه که با ما بودند روزه بر آنان واجب نبود اما با همه این دشواری ها روزه دار بودند. از زیبایی های دوران اسارت شبهای قدر و مراسم احیای اسرا بود بعد از خاموشی کسی حق نداشت بیدار بماند بنابراین احیای بچه ها تنهایی زیر پتو با وجود گرمای بسیاز زیاد برگزار می شد یادآوری آن روزها برایم بسیار تاثر آور است الان در ماه مبارک رمضان هستیم و بهتر می توانید در ک کنید وقتی بچه ها کنار هم دراز کشیده اند و می بینند بچه 17 – 16 ساله ای که اسیر شده زیر پتو چطور با خدا راز و نیاز و مناجات می کند و با بدترین شرایط پای اعتقاداتش ایستاده و البته ایمان قوی و ایستادگی وصف ناشدنی آنان از همین جا شکل می گرفت. ایام ماه مبارک رمضان به بچه ها خیلی خوش می گذشت وب رایشان شادی آور بود با اینکه روزه بر آنان واجب نبود در شرایط سخت و تدابیری که عراقی ها داشتند با اینکه دم از مسلمانی میزدند با کم دادن غذا می خواستند بچه را از اعتقاداتشان دور کنند. مناجات و راز و نیاز هم ممنوع بود اما وقتی مشاهده میکردیم فردی با وجود گرمای هوا زیر پتو در حالی که نمی شود نفس کشید دارد با خدای خود راز ونیاز می کند و تمام بدنش خیس از عرق شده مقاوم تر می شدند. براستی که تا کنون این واقعیات در هیچ فیلم و سریالی آنچنان که باید به تصویر كشيده نشده است راوی: 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 ماه مبارک رمضان مسئول آشپزخانه هر لحظه که به پایان مرخصی ابراهیم نزدیک می‌شود، نگرانی یونس هم بیشتر می‌شود از گروهبان می‌خواهد: اگر می‌شود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من می‌روم راضی‌اش می‌کنم نیاید پادگان گروهبان می‌خندد و می‌گوید: ماه رمضان یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم یونس می‌گوید: از مرخصی‌های من کم کن. اگر ابراهیم را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر ماه رمضان بیاید پادگان ، اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر می‌شود ششمین روز ماه رمضان است. چند ساعت تا افطار مانده است ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده چه رسد ابراهیم که مسئول آشپزخانه پادگان است مردم می گویند: « سرلشکر ناجی، روزه داران را با شلاق و بازداشت مجبور به روزه خواری می‌کند او به زور در گلوی روزه داران آب می‌ریزد ابراهیم هر چه فکر می‌کند، بیشتر عصبانی می‌شود اما سعی می‌کند ناراحتی‌اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند بند پو تین‌هایش را محکم می‌بندد و ساکش را به دوش می‌اندازد و خداحافظی می‌کند ننه نصرت باز هم می‌گوید آخر ننه چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می‌مانی ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313