🍀🌹🌴🥀🌴🌹🍀
#عاشقانه_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#محسن_حججی
موقع پرو لباس مجلسی، یواشکی بهم گفت : هنوز #نامحرمیم! تا بپسندی برمیگردم .
رفت و با سینی آب هویچ بستنی برگشت .
برای همه خریده بود جز خودش .
گفت میل ندارم .
وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که #روزه گرفته است .
ازش پرسیدم : حالا چرا امروز ؟
گفت :
میخواستم گرهی تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم .
📚 سربلند
#شهید_محسن_حججی
@rastegarane313
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شهداء
#ماه_مبارک_رمضان
خاطره ای در مورد
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#صیاد_شیرازی
قبل انقلاب در زمان دوره تکاوری بین شیراز و پل خان بسمت مرودشت ، دانشجوها را برده بودند راهپیمایی استقامت .
از آسمان آتش می بارید ، خیلی ها خسته شده بودند. نگاهم افتاد به #شهید_صیاد ، عرق بدنش بخار می شد و می رفت هوا .
یک لحظه حس کردم دارد آب می شود ،
آتش می گیرد و ذوب می شود.
شنیده بودم قدرت بدنی بالایی دارد. باخودم گفتم«اینهم که داره می بره» رفتم نزدیک و به ایشان گفتم :
اگه برات مقدور نیست میتونی آروم تر ادامه بدی ، قبل از اینکه صیاد چیزی بگه یکی از دانشجوها خودش رو رسوند به ما و گفت :
استاد ببخشید ایشان #روزه هستند، شونزده هفده روزه... پرسیدم #روزه است؟
بله الان #ماه_رمضانه، #صیاد هم #روزه می گیره.
ایستادم و جا خوردم . #صیاد از من فاصله گرفت.
مواقعی که #روزه بود همراه مهمانهایش خودش هم چای و میوه برمی داشت و نمی گفت #روزه هستم !
خدمتکار دفتر هم می دانست که #صیاد چه #روزه باشد چه نباشد باید ظرف میوه را بگذارد جلویش .
دیگران هم هیچوقت حق نداشتند پیش مهمانها از #روزه بودن ایشان چیزی بگویند.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
@rastegarane313
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#شهدا
#ماه_رمضان
#شهید_والامقام
#ابومهدی_المهندس
معمولا #ماه_رمضان بعد از نماز عصر #حاج_ابومهدی در دفتر خود در تهران با صوتی بسیار عالی یک جزء از آیات قرآن را تلاوت میکرد.
زمانی که #حاج_ابومهدی و #حاج_قاسم_سلیمانی برای انجام عملیات حرکت میکردند، در صندلیهای عقب خودرو مینشستند و معمولا قرآن به دست داشتند و گاهی هم آیات قرآن را قرائت میکردند .
حتی #حاج_ابومهدی هر زمان که از مسالهای ناراحت میشد، برای رسیدن به آرامش آیات قرآن را میخواند.
در سالهای آخر حیات #حاج_ابومهدی با او ارتباط نزدیکتری داشتم و شاهد بودم که در ماههای رجب و شعبان #روزه میگرفتند و معمولا غذای سبک میخوردند .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#شهداء
#ماه_مبارک_رمضان
#شهید_مدافع_حرم
#مصطفے_صدرزاده
ماه رمضان سال ۷۷ #مصطفے هنوز بہ سن تڪلیف نرسیده بود براےسحرےبلند شدیم اما #مصطفے را بیدار نڪردم .
خودش موقع اذان بیدار شد ، وقتي دید اذان مے گویند .
بغض ڪرد و با ناراحتے گفت : « چرا منو بیدار نڪردید؟ »
دستے روے موهایش ڪشیدم و گفتم: « عزیزم شما هنوز به سن تڪلیف نرسیدے »
اخم هایش را درهم ڪشید و با دلخورےگفت :
« از این بہ بعد هر ڪسے بہ سن تڪلیف رسیده بره نون بخره ، آشغال ها رو بذاره دم در ، من بچہ ام و هنور بہ سن تڪلیف نرسیدم »
ناگفتہ نماند ڪہ آن روز، بدون سحرے #روزه گرفت، براے من هم درس شد ڪہ تمام #ماه_رمضان براےسحر بیدارش ڪنم .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهـش_پر_رهرو
#کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
ماه مبارک رمضان
مسئول آشپزخانه
#قسمت_پنجم
#ابراهیم میگوید: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچههای مردم میخواهند #روزه بگیرند و کسی نیست برایشان #سحری درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آنها رنج و غذاب بکشند؟»
ننه نصرت میگوید: «نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.»
پاسی از شب گذشته، #ابراهیم، در گونی را باز میکند و برنجها را داخل دیگ میریزد.
گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا میکنند.
گروهبان میگوید: «مرخصی تو را رد کردهام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب میشود.»
#ابراهیم، شلنگ را داخل دیگ میگذارد و شیر آب را باز میکند و میگوید: «اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من میخواهم مرخصیهایم را تو پادگان بگذرانم.»
اما این اشکال دارد. تا وقتی مرخصی داری، نباید وارد پادگان بشوی.
این مرخصی قبول نیست؛ چون شما مرا گول زدید. آیا من تقاضای مرخصی کردم؟
#ادامه_دارد
#کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
ماه مبارک رمضان
مسئول آشپزخانه
#قسمت_هفتم
سربازها را زیر آفتاب داغ سرپا نگه داشتهاند. هر کس چیزی میگوید. یکی میگوید: «سرلشکر متوجه سحری پختن #محمد_ابراهیم_همت شده! حالا میخواهد او و #روزه_داران دیگر را در حضور همه تنبیه کند.»
دیگری میگوید: «سرلشکر همیشه میخواهد #روزه_روزه_دارها را بشکند.»
#ابراهیم به فکر فرو رفته است. سربازها جور دیگری به او نگاه میکنند. با ورود ماشین سرلشکر به پادگان، سروصداها میخوابد.
به دنبال ماشین سرلشکر، تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماق به دست وارد پادگان میشود.
نفس در سینه همه حبس میشود. شیپور ورود سرلشکر نواخته میشود.
لحظه ای بعد، او با سگش از ماشین پیاده میشود و منتظر اجرای دستورها میماند.
نظامیها، سربازها را به صف میکنند و به طرف تانکر آب میبرند.
سرلشکر در حالی که پیپ اش را روشن میکند، با خشم و غضب به سربازها نگاه میکند.
نظامیها به هر سرباز یک #لیوان آب گرم میخورانند. هر کس مقاومت میکند، بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم میشود.
#ابراهیم با بغض و کینه به سرلشکر نگاه میکند.
گروهبان، خودش را به او میرساند و با طعنه میگوید: «این کارها، نتیجه یکدندگی توست. اگر قبلاً کسی میتوانست مخفیانه #روزه بگیرد، حالا دیگر نمیتواند. این کار هر روز تکرار میشود.»
#ادامه_دارد
#کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
خاطرات دفاع مقدس
#ماه_رمضان
#در_جبهه_ها
#شهدا_و_روزه
خدا رحمت کند #شهید_رفیعی از کارگران اهل قم بود که با زبان روزه به #شهادت رسید.
در یکی از نیمه شب های ماه رمضان که قرار بود خود من چند روز پس از آن به مرخصی بروم، #شهید_رفیعی چون می دانست می خواهم به قم برگردم، پیش من آمد و گفت حاج ناصر! وصیت نامه ای را همین دیشب نوشتم و از تو می خواهم وقتی به قم رفتی آن را به دست خانواده ام برسانی؛ من وصیت نامه را گرفتم؛ پس از اذان صبح بود که #شهید_رفیعی با دهان #روزه مشغول #مناجات با خدا بود که حمله خمپاره ای دشمن باعث #شهادت این #شهید والا مقام شد؛ واقعا نحوه #شهادت او در حال #مناجات با خدا، بسیاری از همرزمان ش را تحت تأثیر قرار داد.
راوی :
#همرزم_شهید
یاد باد
آن روزگاران
یاد باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
ماه مبارک رمضان
مسئول آشپزخانه
#قسمت_نهم
یونس با ترس و دلشوره میگوید: «منظورت از این حرفها چیست؟ واضحتر حرف بزن، ما هم بفهمیم.»
الان نمیتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست دارید کمکم کنید، بروید به همه بگویید که #ابراهیم_همت امشب هم سحری درست میکند...
هر کس میخواهد #روزه بگیرد، سحر بیاید غذایش را بگیرد.
گروهبان که حرص اش گرفته است میگوید: «این خبر، اول از همه به گوش سرلشکر میرسد. می دانی اگر نصف شب بیاید تو آشپزخانه و موقع غذا پختن غافلگیرت کند، چه بلایی سرت میآورد؟»
#ابراهیم با خونسردی میگوید: «اتفاقاً من هم همین را میخواهم. میخواهم کاری کنم که سرلشکر با پای خودش بیاید تو آشپزخانه»
یونس که از ترس چشمانش گرد شده، میگوید: «میخواهی چه کار کنی #ابراهیم؟»
#ابراهیم میخندد و میگوید: «گفتم که... میخواهم آشی بپزم که رویش یک وجب روغن داشته باشد.»
#ادامه_دارد
#کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313