eitaa logo
🌹رستگاران 🌹
513 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
30 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی های ز درصورت تمایل تبادل انجام میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹رستگاران 🌹
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 #شهیدی_از_جنس_شجاعت #شهید_اسارت #شهید_والامقام #محمد_رضائی #قسمت_ششم فقط در ساعاتی که بر
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 خرداد 1366 بود ، عدنان و علی آمریکایی (سرباز عراقی که لباس آمریکای می پوشید و چهره شبیه به سربازان آمریکای داشت و بسیار قوی و جسه ای بزرگ داشت و عدنان هم یک ورزشکار که زبان فارسی را کاملا بلد بود و بسیار جلاد بود)، دراردوگاه تکریت 11، آسایشگاه به آسایشگاه دنبال محمد می گشتند. به آنها خبر داده بودند که محمد رضائی از نیروهای اطلاعات و عملیات (ع) است. وقتی محمد را پیدا کردند علی آمریکای که قدی بلند و درشت اندام داشت اندام کوچک و ضعیف محمد را که دید خشمگین تر شد چون با توجه به چیزهای که در مورد محمد شنیده بود انتظار داشت یک فرد قوی جسه و بلند قد پیدا کند نه یک نوجوان لاغر اندام ...... هر روز او رامی بردند و با انواع روشها شکنجه می کردند و می گفتند که چه کسانی با تو بودند؟ قرار بود چه کاری بکنید؟ برنامه های شما چه بود و.... با و به بدنش بر روی زمین با بدن لخت و زخمی بر روی خاک و او را شکنجه می دادند ولی محمد آنقدر ایمانش قوی بود که بهترین راه را که بود در پیش گرفته بود تمام بدنش زخم و خون بود کسی با محمد صحبت نمی کرد تنها در آسایشگاه می نشست و محمد اجازه نمی داد کسی به او نزدیک شود محمد می ترسید که هر کس به او نزدیک شود عراقی ها فکر کنند او هم از همراهان او بوده و او را هم شکنجه کنند. ... بگذارید👇👇 @rastegarane313 🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁وارد کلانتري شدم . با کارهاي پسرم ، دیگه همه من را ميشناختند . مأمور جلوي در گفت : برو اتاق افسر نگهبان ! درب اتاق باز بود . افسر نگهبان پشت ميز بود . هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود . پاهاش را هم روي ميز انداخته بود . تا وارد شدم داد زدم و گفتم : مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ! 🍁بعد رفتم جلوي ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم : من شرمنده ام ، ببفرمائيد . با عصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم : دوباره چيکار کردي ؟! گفت : با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم . چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند ، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پير مردها رو ريخت توي جوب ، 🍁اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و ... افسر نگهبان گفت : اين دفعه احتياجي به سند نيست . ما تحقيق کرديم و فهميديم مأمور ما مقصر بوده . بعد مكثي كرد و ادامه داد : به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم . دارم توصيه ميکنم ، مواظب اين بچه باشيد . اينطور ادامه بده سرش ميره بالاي دار ! ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن بازگرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه؟» او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند.» گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد. گفتم:«کیه؟» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: «بله محمدرضای من را آوردید.» گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید؟» گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز» گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد.» آن برادر پاسدار می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت:«بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است. الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید، فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید.» راوی : ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 که در بین بعثیون عراقی به ( شکارچی ناوهای اوزای عراقی) معروف بود . از سوی فرماندهی به پایگاه ششم شکاری مأموریت داده می‌شود تا پل الاماره را بزنند. و چند تن از خلبانان شجاع این پایگاه انتخاب می‌شوند. پل درست وسط شهر بود . وقتی روی پل می‌رسد حملات ضد هوایی دشمن به اوج خود رسیده بود و اتومبیل‌هایی که مشخص بود شخصی است، روی پل در حال حرکت بودند. او با پذیرفتن خطر دور می‌زند و پس از عبور آنها، پل را سرنگون می‌کنند . وقتی از او سوال کردند، چرا چنین کردی، گفت: فرزندی یک ساله دارم، یک لحظه احساس کردم که ممکن است توی ماشین بچه‌ای مثل «آرش» من باشد و چگونه قبول کنم که پدری بچه سوخته‌اش را در آغوش بگیرد؟ دولتمردان عراق با بودن او آرامش ندارند و با توجه به مهارت او در بیشتر عملیات‌ها به عنوان فرمانده دسته پروازی به دفاع از میهن می‌پردازد. تأسیسات نفتی، یگان‌هاى دریایی، پل الاماره و پالایشگاه کرکوک بار‌ها به دست او مورد حمله و تخریب قرار گرفت که تنها بخشی از دلاوری‌های این مرد بزرگ است. ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 ماه مبارک رمضان مسئول آشپزخانه سربازها را زیر آفتاب داغ سرپا نگه داشته‌اند. هر کس چیزی می‌گوید. یکی می‌گوید: «سرلشکر متوجه سحری پختن شده! حالا می‌خواهد او و دیگر را در حضور همه تنبیه کند.» دیگری می‌گوید: «سرلشکر همیشه می‌خواهد را بشکند.» به فکر فرو رفته است. سربازها جور دیگری به او نگاه می‌کنند. با ورود ماشین سرلشکر به پادگان، سروصداها می‌خوابد. به دنبال ماشین سرلشکر، تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماق به دست وارد پادگان می‌شود. نفس در سینه همه حبس می‌شود. شیپور ورود سرلشکر نواخته می‌شود. لحظه ای بعد، او با سگش از ماشین پیاده می‌شود و منتظر اجرای دستورها می‌ماند. نظامی‌ها، سربازها را به صف می‌کنند و به طرف تانکر آب می‌برند. سرلشکر در حالی که پیپ اش را روشن می‌کند، با خشم و غضب به سربازها نگاه می‌کند. نظامی‌ها به هر سرباز یک آب گرم می‌خورانند. هر کس مقاومت می‌کند، بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم می‌شود. با بغض و کینه به سرلشکر نگاه می‌کند. گروهبان، خودش را به او می‌رساند و با طعنه می‌گوید: «این کارها، نتیجه یکدندگی توست. اگر قبلاً کسی می‌توانست مخفیانه بگیرد، حالا دیگر نمی‌تواند. این کار هر روز تکرار می‌شود.» 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🇮🇷🌹🌴🇮🇷🌴🌹🇮🇷 حماسه ناوچه قهرمان جوشن در این شرایط، آمریکایی‌ها از متوقف کردن ناوچه جوشن ناامید شدند و اولین موشک بلافاصله بعد از آخرین مکالمه ما (حدود ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقه) به طرف ما شلیک شد. با سیستم‌های چفی که داشتیم، توانستیم این موشک را حدود ۲۰۰ یاردی از ناوچه منحرف کنیم. با نزدیک شدن اولین هلی کوپتر به ناوچه، دستور آتش دادم که مورد اصابت قرارگرفت و سقوط کرد. بقیه هلی کوپترها، با دیدن این موقعیت از ناوچه فاصله گرفتند و هواپیما‌هایی هم که در اطراف ما بودند، فاصله خود را با ما بیشتر کردند. در این موقع متوجه شدم که ناو‌های آمریکایی از طرف غرب جزیره سیری ما را قفل موشکی کردند و بعد بار دیگر با ما تماس برقرار کرده و گفتند: سرسختی به خرج ندهید. در غیر این صورت نابود خواهید شد. من در جواب گفتم: من می‌دانم که ما را در جهت غربی قفل موشکی کرده‌اید و بهتر آن است که ما را به حال خود رها کنید تا مأموریت خود را ادامه دهیم. کاپیتان آمریکایی از من پرسید: هنوز سیستم‌های شما کار می‌کند؟ برای آن‌ها شگفت آور بود که چطور با این شرایط سیستم‌های الکترونیکی ما هنوز از کار نیفتاده است. چراکه ما توانسته بودیم سمت و جهت قفل موشکی آن‌ها را تشخیص دهیم. ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 ادامه خطبه امام سجاد (ع) در کوفه سپس حضرت علیه السلام فرمودند: «خداوند بیامرزد کسی را که به پند من گوش دهد و سفارش مرا درباره خدا و رسول او و اهل بیت آن حضرت حفظ کند. زیرا که رسول خدا صلی الله علیه و آله برای همگی ما اسوه و الگوی نیکویی است.» کوفیان همگی گفتند: ای پسر رسول خدا! ما همگی گوش به فرمان و مطیع تو می باشیم، نگهدار و حافظ احترام و عزت و آبروی تو ایم. ما به تو علاقه داریم. هر امر و دستوری که داری بگو، خداوند تو را رحمت کند. ما می جنگیم با دشمن تو و صلح می کنیم با دوستان تو، مسلّم بدان که ما از یزید که خداوند او را لعنت کند، بازخواست خواهیم کرد و از هر کس که نسبت به تو و ما ستم نموده بیزاری می جوییم!!! امام سجاد علیه السلام فرمودند: «هیهات هیهات! ای مردم حیله گر! هرگز به خواسته های نفسانی خود نخواهید رسید، آیا می خواهید مرا نیز همچون پدرانم که از پیش فریب دادید، فریب دهید؟! به خدای شتران رهوارِ سفر حج، سوگند می خورم که این امر هرگز صورت تحقق به خود نمی گیرید. هنوز جراحت دل ما بهبود و التیام نیافته است، شما همین دیروز بود که پدرم را به همراه اهل بیتش به شهادت رسانیدید. هنوز که هنوز است مصیبت داغ رسول خدا و مصیبت پدرم و پسران پدرم، فراموش نشده است. هنوز که هنوز است این درد راه گلوی من را بسته است و این غم و غصّه ها در دلم در حال جوشش و غلیان است. من از شما تقاضا می کنم که نه با ما باشید و نه علیه ما.» ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد شبی که قرار بود فرار کنیم تا صبح نخوابیدیم. قرارمان ساعت۱۲شب بود. اضطراب وجودمان را فرا گرفته بود. صدای انفجار و شلیک گلوله هم بیشتر به گوش می رسید و این برای ما خیلی خوب بود. بچه‌ها را یکی یکی بیدار کردیم و از آنها حلالیت خواستیم. هیچ وقت لحظه خداحافظی از یادم نمیرود. حرفی نمیزدیم و فقط گریه میکردیم. ساعت یک ربع به۱۲بود که دندان درد بسیار شدیدی گرفتم به‌نحوی که از فشار درد سرم را به دیوار می کوبیدم. پرویز و مجید هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام دادند اما ساکت نشد. نفهمیدم چه وقت خوابم برد. توی خواب انگار یکی می خواست بیدارم کند که از خواب پریدم. دیدم مجید و پرویز هم کنارم خوابیده‌اند. یادم آمد که امشب قرار است فرار کنیم. فوری بیدارشان کردم. برای آخرین بار همدیگر را بغل کردیم و حلالیت طلبیدیم. رفتم پشت پنجره. متوجه شدم که یکی از نگهبان‌ها به اسم «کریم خانقینی» آمد و پشت پنجره‌ای که ما میخواستیم از آن فرار کنیم نشست. منتظر شدیم تا جایش را عوض کند. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 استخبارات نام سازمان حفاظت اطلاعات نیروهای نظامی و انتظامی در عراق بود که مشهورترین بازوی سیستم امنیتی‌شان به شمار می‌رفت و از به کارگیری هرگونه ترور و شکنجه علیه مخالفان در آن جا خودداری نمی‌کردند. هر 24 ساعت، فقط یک بار برایم غذا می‌آوردند. هرشب من را به بازجویی می‌بردند و شکنجه می‌کردند. در آن اتاق کوچک که بودم، از هیچ چیزی خبر نداشتم. هر بار به آن‌ها می‌‌گفتم که چرا من باید در این شرایط باشم، یا کلا جواب نمی‌دادند یا می‌گفتند که به ما دستور داده‌اند و تو هم حرف نزن. من تقریبا 2 سال در اسارت بودم. سخت‌ترین شب من در دوران اسارت مربوط به موقعی است که در اردوگاه موصل بودم. آن شب عراقی‌ها خبردار شدند که یک رادیو در اردوگاه هست. این خاطره را چندین بار به‌طور خلاصه گفتم اما به جزئیاتش تا حالا اشاره نکردم چون گفتنش برایم خیلی سخت است و خیلی اذیت می‌شوم اما این بار می‌گویم. آن موقع من ثبت‌نام شده بودم از طرف صلیب‌سرخ که برای عمل کمر به بیمارستان بروم چون دیگر توانایی راه رفتن و ایستادن نداشتم. صلیب‌ سرخ جهانی که پزشک همراه‌شان بود، تشخیص داد که باید فوری عمل شوم. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313