🌹رستگاران 🌹
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هفتم*
این شد که از کازرون آمده بودیم. آنجا هم دور هم که بودیم گفتن عروسی یکی از اقوام است.مامانم گفت ما شیراز عروسی هست احتمالا شما را هم دعوت بگیرند. اگه اومدم دنبالت برو یکم دلت باز بشه همش تو خونه نشین. بچه ها را هم با خودت ببر. نکنه بذاریشون توی خونه پیش باباشون و خودت تنها بری.
چند روز بعدش هم این آقا و خانوم دعوتمون کردن برای عروسی و کلی اصرار کرد که حتما تشریف بیارید.
فردا شب بچه ها را حمام بردم و آماده کردم تا به شب بریم عروسی.بچه ها تو خونه پوسیده بودن .چقدر خوشحال شدند که وقتی که گفتم میخوایم بریم عروسی.به غلام علی هم گفتم که امشب میریم عروسی اما چیزی نگفت از که داشتیم آماده می شدیم گفتم:
_غلام مادرجان پاشو آماده شو تا بریم دیگه! تو این کتاب ها چیه مگه که هی ورق میزنی؟!
_من نمیام مامان شما برید.
_توروخدا غلام جان یک شبه،میریم و برمیگردیم بابات هم هست .مادر تو خونه تنها که نمیشه بمونی عزیزم.
_نه مامان من نمیام حوصله عروسی ندارم.
_باشه پس جایی رفتی زود برگرد. ما هم سعی می کنیم زود بیایم.دیگه سفارش نکنم .شب نری تا دیر وقت نیای !مواظب خودت باش.
ماینکرافت آدم غلامعلی هنوز توی خونه بود انگار دنبال چیزی میگشت.هی کتابهایش را زیر و رو می کرد . یه تاقچه بود توی اتاق کتابهایش را توی همون طاقچه چیده بود تا دست مجتبی بهش نرسه.
وقتی که نمیام من هم زیاد اصرار نکردم گفتم لابد حوصله عروسی نداره بذار تو خونه باشه مواظب خونه هم هست.
نصف شب که از عروسی برگشتیم دیدیم غلام توی رختخوابش نیست.
_خدایا این بچه یعنی کجا رفته ؟!پس یه جای میخواد بره که همراهمون نیومد. کاش به زور هم شده برده بودیم عروسی.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید حالا جلوی باباش اصلا به روی خودم نمی آوردم.تشک بچه ها را که پهن کردم کوچک غلام را هم پهن کردم و گفتم حالا میاد.
تا صبح خوابم نمی برد. هی می رفتم تو حیاط تو برمی گشتم. خدا یعنی این بچه کجا مونده. چرا تا حالا نیومده؟! دلشوره داشتم نمیدونم کی خوابم برد.با صدای اذان که بیدار شدم فوری رفتم نگاه کردم دیدم ای وای بچه هنوز نیومده.! نمازخوند ما دراز کشیدم که دیدم کلید روی در افتاد و در باز شد.فهمیدم خودش است. خودم رو زدم به خواب که یعنی من متوجه نشدم. یواش یواش قدم بر می داشت تا ما بیدار نشیم. عمر خوابید نفس عمیق کشیدم و خدا را شکر کردم. اصلاً دلم نیومد دعواش کنم. صبح برای صبحانه انگار نه انگار که میدونم کی اومدی. شروع کرد با مجتبی بازی کردن که براش صبحانه آوردم.
_ما در عروسی خوش گذشت؟؟
#ادامه_دارد...
@rastegarane313
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#خاطرات
#حمید_داودآبادی
#نوروز_در_جبهه
#قسمت_هفتم
شنبه شب، یکم فروردین 1361، بر خلاف دوران کودکی، حال و حوصله سال تحویل را نداشتم؛ رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچه ها کتری بزرگی را که صبح، با کلی زحمت، با خاک و گونی شسته بود، تا شاید کمی از سیاهی آن کم شود، روی «چراغ والور» گذاشت. بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود؛ ولی چه می شد کرد؟
در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم؛ درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمی دانم؛ فقط یادم هست که یک باره دیدم کف پایم شعله ور شده و می سوزد. سریع از خواب پریدم؛ غلام بود؛ از بچه های تبریز. سر شب به من تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد؛ ولی باور نمی کردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود و در نتیجه، جورابی که کلی به آن دل بسته بودم - که تا آخر دوره سه ماهه مأموریت با خود داشته باشم - آتش گرفت و پای بنده هم بعله!
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
ماه مبارک رمضان
مسئول آشپزخانه
#قسمت_هفتم
سربازها را زیر آفتاب داغ سرپا نگه داشتهاند. هر کس چیزی میگوید. یکی میگوید: «سرلشکر متوجه سحری پختن #محمد_ابراهیم_همت شده! حالا میخواهد او و #روزه_داران دیگر را در حضور همه تنبیه کند.»
دیگری میگوید: «سرلشکر همیشه میخواهد #روزه_روزه_دارها را بشکند.»
#ابراهیم به فکر فرو رفته است. سربازها جور دیگری به او نگاه میکنند. با ورود ماشین سرلشکر به پادگان، سروصداها میخوابد.
به دنبال ماشین سرلشکر، تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماق به دست وارد پادگان میشود.
نفس در سینه همه حبس میشود. شیپور ورود سرلشکر نواخته میشود.
لحظه ای بعد، او با سگش از ماشین پیاده میشود و منتظر اجرای دستورها میماند.
نظامیها، سربازها را به صف میکنند و به طرف تانکر آب میبرند.
سرلشکر در حالی که پیپ اش را روشن میکند، با خشم و غضب به سربازها نگاه میکند.
نظامیها به هر سرباز یک #لیوان آب گرم میخورانند. هر کس مقاومت میکند، بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم میشود.
#ابراهیم با بغض و کینه به سرلشکر نگاه میکند.
گروهبان، خودش را به او میرساند و با طعنه میگوید: «این کارها، نتیجه یکدندگی توست. اگر قبلاً کسی میتوانست مخفیانه #روزه بگیرد، حالا دیگر نمیتواند. این کار هر روز تکرار میشود.»
#ادامه_دارد
#کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🌹رستگاران 🌹
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 #وقایع_بعد_از_عاشورا #و_شهادت_امام_حسین_ع #قسمت_ششم خطبه امام سجاد علیه السلام در کوفه
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀
#وقایع_بعد_از_عاشورا
#و_شهادت_امام_حسین_ع
#قسمت_هفتم
ادامه خطبه امام سجاد (ع) در کوفه
سپس حضرت علیه السلام فرمودند: «خداوند بیامرزد کسی را که به پند من گوش دهد و سفارش مرا درباره خدا و رسول او و اهل بیت آن حضرت حفظ کند. زیرا که رسول خدا صلی الله علیه و آله برای همگی ما اسوه و الگوی نیکویی است.» کوفیان همگی گفتند: ای پسر رسول خدا! ما همگی گوش به فرمان و مطیع تو می باشیم، نگهدار و حافظ احترام و عزت و آبروی تو ایم. ما به تو علاقه داریم. هر امر و دستوری که داری بگو، خداوند تو را رحمت کند. ما می جنگیم با دشمن تو و صلح می کنیم با دوستان تو، مسلّم بدان که ما از یزید که خداوند او را لعنت کند، بازخواست خواهیم کرد و از هر کس که نسبت به تو و ما ستم نموده بیزاری می جوییم!!!
امام سجاد علیه السلام فرمودند: «هیهات هیهات! ای مردم حیله گر! هرگز به خواسته های نفسانی خود نخواهید رسید، آیا می خواهید مرا نیز همچون پدرانم که از پیش فریب دادید، فریب دهید؟!
به خدای شتران رهوارِ سفر حج، سوگند می خورم که این امر هرگز صورت تحقق به خود نمی گیرید. هنوز جراحت دل ما بهبود و التیام نیافته است، شما همین دیروز بود که پدرم را به همراه اهل بیتش به شهادت رسانیدید.
هنوز که هنوز است مصیبت داغ رسول خدا و مصیبت پدرم و پسران پدرم، فراموش نشده است. هنوز که هنوز است این درد راه گلوی من را بسته است و این غم و غصّه ها در دلم در حال جوشش و غلیان است. من از شما تقاضا می کنم که نه با ما باشید و نه علیه ما.»
#ادامه_دارد ...
#کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313