eitaa logo
روانشناسی
7.8هزار دنبال‌کننده
496 عکس
2هزار ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۳۲ که با حضور خدا قابل تحمل می شد نبايد اجازه ميداديم آب نخاعش رو بگيرند تا ماهها از كمر درد نمي تونست سر سفره غذا بخوره و غذاش رو مي گذاشت توي سيني و ميرفت به پشتي تكيه مي داد تا غذا بخوره بايد مي گفتيم بنا رو بزاريد بر اينكه مننژيت هست و درمان كنيد اينكه با ميخ تو كمرش بزنند اينكه بچه دولا دولا راه بره اينكه تو يك هفته وزنش هفت كيلو كم بشه و بشه ١٦ كيلو اينكه نتونه وسط اتاق ده دقيقه بشينه براي مادر سخته اما تمام اينها رو طوري رفتار مي كردم كه انگار مهم نيست و طبيعيه و به زودي اين روزها تمام ميشه آه و ناله و دلسوزي و آخ و اوخ نمي كردم در مورد اين مسايل براي كسي حرف نميزدم تا بچه فكر كنه اتفاقي افتاده و مهمه اين ده روز بايد مدام بيمارستان مي بودم بدون جايي براي استراحت فقط شبها ١/٥-٤/٥ كنار تختش روي زمين يادم نيست پتو يا ملافه اي پهن مي كردم و قاچاقي مي خوابيدم هم بايد مي بوديم و قاچاقي بوديم روز پنجم اسهال شديد گرفتم روز ششم حالم بد شده بود و ديگه نمي تونستم روي پا باشم مي رفتم تو تخت عليرضا مي خوابيدم كنارش ديواره ي كوتاهي داشت پرستارها بار دوم كه منو ديدند اعتراض كردند گفتند مريضي يا همراه؟ گفتم حالم خوب نيست گفت برو كسي ديگه بياد و زنگ زدم خواهرم بياد حال عليرضا بهتر بود خاله ي همسرم براش ماشيني آورده بود جيپ و عقب مي كشيدي ميرفت جلو مي دونيد چند پولش بود؟ ٤٠٠ تومان ٦٠٠تومان كمتر از هزار تومان ماشينه خيلي عالي و قشنگ بود و پر قدرت از فروشگاه بيمارستان خريده بودند منم براش يك مدل ماشين كوكي خريده بودم اونجا در اتاق بچه اي بود كه عليرضا سرم به دست مي نشست روي جاپايي تختش و كمي با اون پسر بازي مي كردند خواهرم اومد و من رفتم رفتم خونه ديدم واي چه خونه اي ميخواستم بشينم زار زار گريه كنم در بيمارستان چون ميخواستم بيمارستان بمونم مريضيمو پنهون كرده بودم نشون نمي دادم خيلي حالم بده از پا در اومده بودم حتي توان نشستن هم نداشتم چه برسه به كار كردن خلاصه دارو خوردم حمام رفتم و خونه رو با كمك صادق رو به راه كردم شايدم فرداش روبه راه كردم فرداش كسي ديگه اي رفت و من روز هشتم رفتم خواهرم گفت عليرضا از من سوْال كرد كه چند روزه ديگه بايد بيمارستان باشم گفتم ٤ روز ديگه عليرضا خوشحال شد و گفت اخ جون چه خوب و كلي خوشحال شد خواهرم گفت كسي ديگه بود ناراحتي مي كرد گريه ميكرد غر ميزد كه چقدر دير !! خسته شدم و..اما اين گفت اخ جون و خوشحال شد خيلي اخلاقش خوبه مدام سُرُم توي دستش بود شرايطي رو گذرونده بود كه در ٤-٥ روز اول هفت كيلو كم شده بود کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
روانشناسی
قسمت ۳۲ #خاطرات_تلخ که با حضور خدا قابل تحمل می شد نبايد اجازه ميداديم آب نخاعش رو بگيرند تا ماهه
قسمت ۳۳ که با حضور خدا قابل تحمل شد سلام خانم ---- عزیز من عضو کانال خاطرات هستم. همیشه برام این سوال بوده که صبر در مصیبت یعنی چي ؟ یعنی به عزیز از دست رفته فکر نکنیم و بیخیالش بشیم؟یا بگیم رضای خود خدا در این بوده؟اگه دومی رو بگیم پس چرا شما یه بار تو گروه روانشناسي واتساپ که درباره تجملات وخریدهاي اضافی صحبت میکردید فرمودید اگه ماشین ماقراضه نبود اون اتفاق وآتش سوزی نمی افتاد؟این یعنی خواست خدانبوده؟من همیشه توی این مسایل سردرگم میمونم. لطفا بیشتر توضیح بدین سلام صبر در مصيبت يعني جزع فزع نكردن يعني نگيم چرا من ؟ چرا بچه من؟ و فكر نكنيم به ما ظلم شده ناشكري نكنيم با خدا قهر نكنيم بعضي در اين موارد به خدا توهين هم مي كنند كه چرا اينكارو با ما كردي؟ در مورد ماشين بله ماشينمون قراضه بود يك سري مسايل دست به دست هم ميده تا اتفاقي بيفته هر اتفاقي يك سري سبب و اسبابي داره ما مهمون داشتيم بچه ها شب بيدار بودند اگر خوابيده بوديم و سردرد نداشتم نمي رفتيم به همسرم گفتم سرم درد مي كنه بيرم شايد هوا بخورم بهتر بشه اگر پسرم شب خوابيده بود بيدار بود مثل ما از ماشين پيدا مي شد اگر ماشين قراضه نبود آتيش نمي گرفت خوب براي افتادن اتفاق همه چيز دست به دست هم ميده تا اون اتفاق بيفته شايدم اگر ماشينمون قراضه نبود يك سناريوي ديگه چيده مي شد تا با یه حادثه صادق فوت کنه در مورد اينكه چرا گفتم اگر ماشين ما قراضه نبود اون اتفاق نمي افتاد من يادم نيست اما همانطور كه شما مي گيد بحث تجملات و خريدهاي اضافي بوده منظورم اين بوده كه درسته تجملات خوب نيست و ساده زندگي كردن خوبه اما يك سري صرفه جويي ها لازم نيست و مثلا اگر ماشين ما خيلي قديمي نبود آتيش نمي گرفت منظورم اين بوده كه درسته صرفه جويي مي كنيم قناعت مي كنيم بر حسب وظيفه اما گاهي هم لازمه صرفه جويي نكنيم بر حسب وظيفه اين تضادي با راضي بودن به تقدير الهي نداره نه تنها راضي بودم بلكه از خدا تشكر مي كردم مثلا دلم را پيش مادر اسرا مي گذاشتم و مي گفتم خدايا شكرت كه بچه ام اسير نشد دلم رو پيش مادري مي گذاشتم كه بچه اش رو دزديدن يا گم شده و همه جا چشمم دنبال بچه اش هست حتي بعد از سالها تغيير چهره ي فرزندش رو تصور مي كنه و بچه ها رو كه همراه پدر و مادرشون راه ميرن و نگاه مي كنه و مي گه اين نيست؟ اون نيست؟ و باز خدا رو شكر مي كردم كه بچه گم نشده و يك عمر چشم براهش نيستم و مورد ديگه مي گفتم خدايا شكرت كه حال امام حسين ع و حضرت زينب و حال مادر علی اکبر رو .... مي فهمم در ضمن نكته ديگه ايي رو هم متوجه شدم و اون اينكه من فكر مي كردم اين روضه هايي كه ميخونند خيلي شرح حال واقعه نيست و اغراق شده اونها مثل ما نبودند كه خيلي اذيت بشن نگاه اونها با ما متفاوت بوده وابستگي ما رو نداشتند اونها عاشق خدا بودند اونها شعورشون زياد بوده اذيت نمي شدند اما وقتي صادق اينطوري شد ديدم نه اصلا اين حرفها و افكار درست نبوده درسته ايمان صبر ميده اما احساس و عاطفه سره جأشه من كلا ادمها رو خيلي دوست دارم همه رو غريبه ها رو اندازه اقوام دوست دارم ،نزديكان كه جاي خود داره البته خيلي اهل ابراز نيستم اما گاهي مواقع اينكه دلسوزي دارم براي ديگران معلوم ميشه ديدم ايمان به من صبر داده اما از درون به خاطر مهربون بودنم و عاطفي بودنم حتي بيشتر از يك مادر عادي مي سوزم براي همين فكر كردم بنابراين احساس معصومين كه به مراتب نسبت به مردم مهربانتر و دلسوز تر هستند براي فرزندان خودشون هم مهربانتر هستند در نتيجه از درون بيشتر از ما ناراحت مي شن البته در روضه ها گريه مي كردم اما گاهي هم خودم رو دلداري مي دادم كه ايمان اونها بيشتره و خیلی اذیت نشدند فکر کنم این مهم‌ترین دستاورد من بود که متوجه شدم همونطور که نظرم اینه چون مهربونترم بیشتر اذیت شدم ،امامان از ما مهربونتر هستند پس در کربلا حسین چه کشید !!!! 😭😭😭 نکته دیگه ی اینکه امام زمان ع چقدر غصه ها دارند 😭😭😭 کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
روانشناسی
قسمت ۳۳ #خاطرات_تلخ که با حضور خدا قابل تحمل شد سلام خانم ---- عزیز من عضو کانال خاطرات هستم. همیش
قسمت ٣۴ عليرضا تا چند سال وزنش ديگه اضافه نمي شد من اصلا نمي دونم به اون آب نخاع مربوط ميشد يا به انتي بيوتيك ها ي كه در بيمارستان براي مننژيت بهش زدن مربوط ميشد كه وزن نمي گرفت وزنش توي بيمارستان از ٢٣ اومد ١٦ بعد كه بهتر شد تو همون بيمارستان كم كم وزنش بهتر شد و موقع مرخصي شد ١٩ اما چند سال طول كشيد تا به وزن ٢٣ رسيد هرچي بهش مي رسيدم وزنش اضافه نميشد يه بار خواب ديدم كه ريه اش عفونت داره خواب ديدم به اندازه يك دست به حالت مشت شده عكس ريه اش عفونت نشون ميده به همسرم گفتم به دكتر بگو حتماً انتي بيوتيك هم بده رفتيم دكتر اما بهش نگفت دكتر هم متوجه ي عفونت نشد و داروي سرماخوردگي و سرفه داد دو روز بعد به قدري حالش بد شد كه عكس انداختيم و عفونت زياد نشون داد و ده روز بيمارستان بستري شد نمي تونست نفس بكشه در چادر اكسيژن گذاشته بودنش يعني روي تختش اتاقكي از مشماي ضخيم درست كردند مشماهايي كه روي روميزي مي اندازند و زمستانها بعضي مغازه ها درب مغازه شون مي زنند یخ خشک هم به اندازه یک چمدان کوچک توی تخش بالای سرش بود توی چادر ،مدام باید اینجا می بود فقط موقع دستشویی می اومد بیرون ، زير ماسک اکسیژن بود اما نمی تونست نفس بکشه خیلی دلم میسوخت احساس خطر هم می کردم که وای خدایا چی میشه؟ ریه اش خسته نشه قلب به دلیل کمبود اکسیژن خسته نشه !! قلب می کوبید و نامنظم می زد و‌من احساس بدبختی می کردم توی خونه وقتی نمی تونست نفس بکشه آرزو می کرد کاش می شد ببریم بیمارستان کاش ماشین داشتم خودم مي بردمش بيمارستان کاش رانندگی بلد بودم کاش تو خونه دستگاه اکسیژن داشتیم اما الان وضع طوری بود که با دستگاه اکسیژن و چادر اکسیژن هم نمی تونست نفس بکشه دو سه روز اول اینطوری بود خیلی سخت گذاشت ده روز بیمارستان بود و مرتب بهش سرم وصل بود و انواع انتی بیوتیکها رو هر شش ساعت تو سرمش می ریختند یکی دوتا هم زدنی هر روز داشت ۲۸ فروردین روز تولدش در بیمارستان بود و دوسه نفر اومدند ملاقاتش و براش کادو آوردند بهتر که شد براش کتاب میخوندم و کتابی به نام قصه های خوب برای بچه های خوب رو براش از بیمارستان خریدم روی اتاقک شیشه ای (منظور همون تلقهای پلاستیکیه )کتاب رو از بيرون دمر می گذاشتم و وقتی دوصفجه رو میخوند براش ورق میزدم و دوباره مي گذاشتم اینجا هم نه تختی برای من بود نه صندلی شبها دوسه ساعت روی زمین میخوابیدم خوابم سبک بود و هر رفت و آمدی و هر صدایی باعث می شد نتونم بخوابم الان هم که دست جمعی مسافرت میریم بعد از آخرین نفر میخوابم و با اولین نفر بیدار میشم گاهی نصف شب میومدن برای تزریق من مراقب بودم که آمپول کم نزنند بچه ها دنيا رو با چشمهاي ما نگاه مي كنند شنيده بودم كه آسم خطر مرگ داره و ممكنه ريه ديگه خسته بشه و كار نكنه در عين اينكه خيلي نگرانش بودم اما كاملا آروم و خونسرد بودم و نشون نمي دادم كه خيلي نگرانم حتي به كسي هم نمي گفتم حتي همسرم و علیرضا بازم صبور بود و شاد بهش محبت می کردم اما نه با حالت اینکه الان تو خیلی مشکل داری و من نگرانت هستم انگار نه انگار کسی هم ساعت ملاقات می اومد باز همین طور اصلا از وضع عليرضا نمي گفتم يادمه به عليرضا مي كفتم تزریق اینهمه آمپول كه تو خونه ممكن نيست نمي تونيم هر شش ساعت ببريم درمانگاه تازه ببريم تزريق اينهمه آمپول درد داره الان راحت ميريزن تو سرم و اين حسن بيمارستانه يعني بايد خوشحال باشي كه توي بيمارستان هستی . غرض از بیان جزئیات خاطرات اینه والدین مخصوصا مادرها بدونند که ما باید در تمام شرایط صبور و مقاوم باشیم و اگر مشکلی وجود داره با توجه به اینکه بچه ها دنيا رو با چشمهاي ما نگاه مي کنند در هر شرایطی خویشتندار باشیم ‌و خودمون رو جمع و جور کنیم و شاد نشون بدیم کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
قسمت ۳۵ که با احساس حضور خدا بسیار قابل تحمل و حتی شیرین می شود . عروس خواهرم سلام خوبی خاله جون اتفاقاتی رو که از این حادثه تلخ، ارسال کردید، ماجرای گوش علیرضا و عدم تاثیر داروها و گسترش عفونت و از همه مهمتر، خواب دستمال معطری که رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم، دادند و موجبات شفای ایشون شد رو ننوشتید🌺 جواب : سلام زهيراجون من درست دستمال معطر يادم نيست كي خواب ديده بوده ؟ همون روزها، یکی تعریف میکرد که یادم نیست کی بود،،، عفونت گوش علیرضا زیاد شده بوده و دیگه آنتی بیوتیک، بهش اثر نمیکرده حتی مقداری از ماده عفونی گوش رو برای تشخیص، آزمايشگاه ازمايش مي كنه و مي گه این میکروب، ناشناخته است و داروئی براش نیست حتی اون سال، یکی به ما گفت: شاید مجبور به قطع گوشها بشن، تا عفونت، انتشار پیدا نکنه و شنيديم كه کسی خواب دیده که رسول الله درِ جعبه یا کیسه یا هر چیزی رو باز میکنه و دستمالی معطر، که بوی اون، فضا رو پر کرده بوده، میده که به گوش علیرضا بمالن تا شفا بگیره و بعد از این خواب، روند عفونت گوشش رو به درمان میره منم يادم افتاد اما نمي دونم كي خواب ديده بود فقط خوابهاي خودم كم و بيش يادم مونده خيلي ممنون از ياداوريتون کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
قسمت ۳۶ که با حضور خدا قابل تحمل و حتی گاهی شیرین می شود از اعضای گروه اولیه در واتساپ که خاطرات در اون نوشته می‌شد سلام خانم تو اون روزای سختی که دیگه ناامید شده بودید ومیگفتید ساعتها از روز دراز میکشیدید بدون حرف,علیرضا چکار میکرد ؟هنوز سوختگیهاشو درمان میکردید ؟غذا می پختید؟ دیگران می دونستند شما چه حالی دارید؟ مادرتون بودن؟ همسرتون چه کار میکردند ؟آیا کار وزندگی رو ول کرده بودن وناامید توخونه بودن یا سرکار می رفتن؟؟ سلام حرفهاي ضروري رو ميزدم ۳_۴ ساعت برای غذا درست كردن نماز خوندن و ظرف شستن و ..... صادق كه نبود عليرضام كه دستاش سوخته بود و توي دستكش بود ريخت و پاش نداشت محمدرضام هنوز به دنيا نيومده بود عليرضا باباش دستگاه ويدئو از كسي گرفته بود و براش فيلم كرايه مي كرد يا از دوستاش مي گرفت ،خواب كه نبودم ،هر موقع ميخواست ميومد باهم حرف ميزد , نه ،كسي از حال من خبر نداشت حتي به دوستم هم حرفي نزدم بعدها دوستم وقتي گفت من اون روز ناراحت شدم كه او گفت اینم كارش تمومه بهش گفتم كه از حرف اون آقاهه خيلي ناراحت و نگران شده بودم همسرم كه كلا افسرده و غمگين بود نه به خواب عزرائيل اعتقاد داره نه به حرف اون آقا مادرم شكر خدا زنده نبود كه بخواد اذيت بشه همسرم سر كار ميرفت رييس يكي از شعبه هاي بانك سپه بود و نمي شد نره شايد يكي دوهفته نرفت تو خونه مي موند بيكار كه بدتر بود سر كار سرش گرم بود و فراموش مي كرد من در هيچ شرايطي فراموش نمي كردم حتي يه لحظه چند روز که اينطوري بودم كه حوصله هيچ كاري نداشتم حتي حوصله نداشتم بشينم فقط ميخوابيدم یعنی دراز می کشیدم متوجه شدم که بايد برم دكتر روانپزشك توضیح دادم که یه پسرم سوخته ذغال شده یکی هم دست و پاش و صورتش سوخته گوشش عفونت کرده هیچ آنتی بیوتیکی حریف عفونت نشده دکترها می گن خطرناکه. صورتش هر روز داره گوشت اضافه هاش اضافه میشه یادم نیست اینکه خواب عزرائیل رو دیده بودم و اون آقاهه شکل همون عزراییل بود رو گفتم یا نه به هر حال دارو داد. مشکلات من حل نشد اما تحملم تغییر کرد یعنی دیگه مدام به این مسایل فکر نمی کردم و دارو سایز مشکلات رو برام کوچکتر کردند و دیگه عادی شدم و مدام نمی خوابیدم کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
که ... قسمت ۳۷ سلام خانم نظرتون راجع به گریه کردن چیه؟؟بده یا خوب؟کجا خوبه،کجابد؟زیادیاکم؟اونهایی که گریه شون دم دسته دل نازک هستند برای هرچیزی زود گریه می کنند خوبه یابد ؟آیا اونایی که اصلاگریه نمیکنند یاکم گریه میکنن,آدمای بی خیالی اند یا خود خور؟آیا واقعا گریه درمان هر درد بی دواست؟ جواب :سلام اوايل زندگي براي مشكلاتم گريه ميكردم بعد كه بچه دار شدم براي اينكه بچه هام ناراحت نشن غصه نخورن،از مشكلات خبردار نشن بتونند شاد زندگي كنند ازكنارمشكلات عبور ميكردم و سخت نمي گرفتم یه مادر غمگين و افسرده چطور مي تونه به بچه اش برسه بازي كنه ؟بخنده وبچه رو بخندونه؟مشكلاتم غمي بود پنهاني در اعماق قلبم نه درصورتم و رفتارم البته از مادرم زياد شنيده بودم كه خدايا راضيم به رضاي تو ،خوب منم سعي مي كردم اين راضي بودن را در خودم ايجاد كنم گريه كردن نميشه بگي بده يا خوبه ،گاهي نشانه ضعف هست گاهي از شادي،گاهي از غم گاهي سلاح و حربه اي براي پيروزي .در كل گريه تخليه رواني هست جلوگيري از سكته در آقايون مي كنه حتي بچه زميني مي خوره گريه كنه دردش زودتر خوب ميشه نبايد بگيم گريه نكن تو بزرگ شدي !گريه نكن تو مردي گريه نكن دارن نگاهت مي كنند نبايد اينها رو بگيم حتي كسي عزيزش فوت مي كنه بايد بهش اجازه گريه داد و نریم به زور از سر قبر بلندشون كنيم و ساکتشون کنیم مگر اينكه ديگه زيادي واقعاً داره گريه مي كنه نيم ساعت شده و گريه كنه از حال ممكنه بره يانزدیکان دارند نگاه مي كنند و اونها هم بيشتر غصه ميخورند مثلا مادر گريه کنه بچه هاش هم بیشتر غصه می‌خورند ادم تذكر مي ده مراعات فلاني رو بكن داره نگاه مي كنه و اونم گريه مي كنه جوانتر ها كم طاقت تر هستند هم ممكنه سكته كنند هم ممكنه افسردگي و استرس بگيرند اينه كه بزرگتر ها بايد مراعات افراد سالخورده. و جوانها رو بكنند گريه وقتي اندازه باشه خوبه گريه وقتي دير به دير باشه خوبه گريه براي امام حسين ع و اهل بيت خوبه حتي بعدش حال خيليها جا مياد و آرامشي احساس مي كنندحتي براي بعضي نشاط آور هست وقتي بر اثر مشكلات جلوي بچه گريه كني بده يعني تو هم مي توني مثل من ضعيف باشي به جاي مبارزه گريه كني اما گريه براي امام حسين خوبه حتي بچه ببينه و ناراحت بشه خوبه .در مورد دلسوزي براي ديگران هم خوبه من گاهي براي كسي دلم مي سوزه وقتي دو قطره اشك هم جلوي پسرم بياد، پنهان نمي كنم نمي گم چيزي نيست براش توضيح مي دم كه به اين دليل براش گريه كردم و با بغض براش توضيح مي دم درسته ناراحت ميشه اما به هر حال درس انسان دوستي و امام دوستي هست بيشتر خوبه براي ديگران باشه يعني من براي فوت پسرم گريه نكردم اما وقتي پسره جاريم فوت كرد گريه كردم چون مي دونستم چه بلاي سرش اومده قبلاً جوان بودم وقتي مي رفتم بهشت زهرا براي مرده ديگران غريبه ها هم گريه مي كردم به حال كسي كه براي فوت عزيزش گريه مي كرد منم براش گريه مي كردم يادمه كلاس پنجم دوستم پدرش فوت كرده بود و گريه مي كرد زنگ تفريح دوتايي نشسته بوديم گريه مي كرديم منكه پدر او رو نمي شناختم از گريه او گريه مي كردم كسي ميديد متوجه نميشد پدر من فوت كرده يا پدر دوستم.حتي براي فيلمها گريه مي كنم براي كوچكترين نكته عاطفي براي سخنراني در مورد عشق به خدا.در مورد جهنم.حتي روزي كه شاه رفت در ميدان انقلاب خيابان انقلاب بودم هر چي كه تلويزيون در مورد اون روز نشون ميده من اونجا تو خيابان انقلاب ديده بودم مثلااينكه روي روز نامه نوشته بودشاه رفت بالاش با خودكار بين شاه و رفت يك در اضافه كرده بودندشاه در رفت ماشينها بوق مي زدندكسي برف پاكن ماشينش رو زده بود بالا و دو دستكش به اون زده بود و برف پاك ماشين رو روشن كرده بودشادي در همه جا موج ميزدمردم توي ماشين از شيشه ها ي ماشين مقداري بيرون اومده بودند و باي باي ميكردنددست ميزدندنقل وشيريني پخش ميكردند ودر اخرمجسمه ي شاه سوار بر اسب در وسط ميدان بود ازمجسمه بالارفتندوباطناب مجسمه را پايين كشيدندحتي روزنامه عكس شاه رو كه داره كمي خاك ايران رو به يادگارهمراه ميبره انداخته بودالبته نوشته بود داره موقتاً براي استراحت ميره اما گريه هم كرده بود اون روز شادترين روز عمرم بوداما براي عاقبت شاه گريه مي كردم كه چرا كاري كردعاقبتش اين بشه؟كاش نصايح امام خميني رو گوش ميكرد اخه امام خميني طي چندين پيام شاه رو نصيحت كرد كه ظلم نكن حرف امريكا رو گوش نكن ما مي خواهيم توآقا باشي يعني نوكر آمريكا نباش اما به ظلم و نوكري ادامه داد تاعاقبت اينطوري شد اونهاي که براي مشكلات خودشون زود گريه ميكنند اينطوري تربيت شدندلابد مادرشون هم زود گريه مي كرده يا زياد اذيت شدندو كم طاقت شدندكسي كه اصلا گريه نكنه نداريم به هر حال هر كس با هر معيار و آرمان و اخلاق و مذهب كه باشه خواسته هاي داره و عزيزاني داره وحساسيتهايي كه موجب گريه او ميشه روانشناسی 👇 @Ravanshenasee
قسمت ۳۸ که با حضور خدا شیرین شد سلام خانم اشعري گريه كردن عيبي داره ؟ (چون گفته بودم برای فوت پسرم گريه نکردم سوال می کرد) سلام گريه عيبي نداره اما من اگر مي خواستم به خودم اجازه گريه بدم تمومي نداشت هزاران اميد و آرزو براش داشتم و بيشتر از مادرهاي ديگه براش زحمت كشيده بودم ( از لحاظ آموزش ، از لحاظ پرورش هوش و حرف زدن و از نظر اينكه زودتر بشينه زودتر سينه خيز بره زودتر راه بيفته زودتر شعر بخونه از لحاظ رياضي از لحاظ بازي از نظر درسي از نظر مطالعه از لحاظ قد و تغذيه اون موقعها تازه شنيده بودم كه هورمون خواب در ساعت ١٠شب تا٣بامداد ترشح ميشه اصرار داشتم به موقع بخوابه مي گفت انقدر اون زيره بخوابييييييم ..... ( يعني به من نگو بخواب در قبر براي خوابيدن فرصت زياده ) از هر نظري كه مي تونستم نقش مفيد و موثري در آموزش و توانمنديش داشته باشم. انگار به من ماهي چندين ميليون حقوق داده بودند( معلم خصوصي) كه در تمام اوقات در حال آموزش باشم نه اينكه بچه رو اذيت كنم با بازي و شادي و بوس و تشويق و با فاصله ي زماني وقت و بي وقت ) یه سره از همون اول باهاش حرف میزدم از همون یه ماهگي دم می انداختمش و پشت پاش رو می گرفتم تا خودش رو بکشه جلو. از همون ۲-۳ ماهگي تمرین ایستادن می کردم باهاش . موقع راه افتادن روزی یکی دو ساعت باهاش تمرین می کردم. خیلی باهوش بود و منم تشویق می شدم که بیشتر باهاش کار کنم برای فوتش گريه نمي كردم چون مي خواستم به خدا بگم واقعاً راضيم به رضاي تو و به امام حسين بگم تو خريداري من فروشنده م مگه كسي كه با رضايت چیزی رو مي فروشه بعد گريه مي كنه؟ در ضمن شنيده بودم و یکی دوتا از علما كه بعد از خبر فوت فرزندشون كلاس درسشون رو تعطيل نكردند و به درسشون ادامه دادند در منزلمون قبل از تصادف كلاس اموزش قران داشتم و پنج شش نَفَر كه خيلي قرانشون ضعيف بود رو گفته بودم مي امدند باهاشون كار مي كردم و يكي دو نَفَر هم كلاً بي سواد بودند مي اومدند و بهشون درس مي دادم كه بعد از تصادف هم اومدند و من نگفتم نيان تا چند وقت مي اومدند حتي دو سه بار هم عليرضا معلمشون شده بود چون يك سال مدرسه نمي رفت و خونه بود اون مي شد معلم ضعيفها و من مي شدم معلم بي سوادها اينطوري هم احساس مفيد بودن مي كرد هم دو ساعت سرش گرم مي شد مادرم تعريف مي كرد كه كسي فرزندش مريض بوده و بعدفوت مي کنه ،فرزند مرده ش رو ميزاره توي صندوقخانه و مياد براي شوهرش شام مياره وقتي همسرش شامش رو خورد مي گه اگه كسي به شما امانتي بده بعد امانت رو بياد دنبالش و بخواد بگيره چي كار مي كني ؟ نمي دي؟ناراحت ميشي؟ مي گه خانم اين چه حرفي هست امانت رو هر موقع بخواد پس بگيره اصلاً مشكلي نيست پس ميدم ناراحتم نمي شم مي گه اگه امانت اينطور باشه اونطور باشه ...مي گه نه امانت هر چي خوب و دوست داشتني باشه وقتي خواست پس بگيره بدون ناراحتي و اعتراضي در كمال ارامش و رضايت پس ميدم زن به شوهرش مي گه قبل از اومدن شما به منزل خدا امانتش كه فرزندمون بود پس گرفت ومرد گفت انا لله و انا اليه راجعون اينها همه درس هست فقط براي شنيدن نيست منم سعي كردم درسها رو عملي كنم البته خدا از قبل زمينه تحمل اين مصيبت رو ايجاد كرده بود هم سخت بود هم شيرين سختيش كه معلومه اما شيرين بود چون مي دونستم وظيفه ام رو انجام مي دم چون مي دونستم تنبيه نيست براي تنبيه كسي رو آماده نمي كنند اما خدا معلم خصوصي من بود دلم براي معلم خصوصي بودنش تنگ شده دلم براي عزيز بودن برای خدا ،دلم براي دلبري كردن براي خدا تنگ شده کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
که با حضور خدا قابل تحمل و گاهی شیرین می شود قسمت ٣۸ علیرضا یکی دو سال قبل از سوختگي که برای آسم بستري شده بود يه روز يه دستگاهي آوردن كنار تخت عليرضا روشن كردند نور بنفش داشت عليرضا هم توي تختش بود که نظافت چي اورد روشن كرد سوْال كردم اين براي چيه؟ گفت پرستار گفته براي كشتن ميكروب اتاقه !!! من تعجب كرده بودم كه مگه عليرضا بيماري بدي داره كه نياز باشه ؟؟؟؟!!! يك ربع بعد من رفتم زنگ بزنم از طبقه همكف تلفن عمومي بيمارستان و نيم ساعت بعد اومدم تو اتاق چند دقيقه بعد ديدم كه پرستار ه اومد دم در اتاق عقب تر ايستاد به من گفت اينو از برق دربيار حاضر نبود داخل اتاق بياد من از برق دراوردم و گفت دستگاه رو هل بده بيرون هل دادم بردم بيرون گفتم اين چي بود كه شما حاضر نيستي تو بيايي ؟ گفت اشتباه شده بايد اتاق ديگه مي برده من ديدم ديگه هر چي بوده تمام شده صبح كه بيدار شدم ديدم چراغها رو يك طور ديگه مي بينم تعجب كرده بودم هر لامپي رو انگار از پشت شيشه هاي مشجر مي ديدم يك عالمه خط داشت و در ضمن چشمام داشت مي سوخت فهميدم مربوط به أشعه ي ماوراي بنفش ميشه عليرضا رو صدا كردم روش رو سمت ديوار كرده بود چون به شدت به نور حساس شده بود چشماش ورم كرده بود ميسوخت و شديداً آبريزش داشت پلك چشمش هم ورم كرده بود و سرخ شده بود وضع عليرضا از من خيلي بدتر بود رفتم به جايگاه پرستارها گفتم اينطوري شده همديگر رو نگاه كردند يعني كه اشتباه بزرگي كرده بودند (البته شيف اونها نه ) از چشمهاي عليرضا معلوم بود گفت شيف ما نبوده به ما مربوط نميشه گفتم منظور من اينه كه الان چيكار ميشه كرد؟ كي خوب ميشه؟ بهم قطره دادند و گفتند هر يك ساعت بريز توي چشماتون يكي دو روزه سوزش چشم من خوب شد وضع محمد از من خيلي بدتر بود چون او بيشتر توي اتاق بوده و سلولهاي چشمش بيشتر آسيب ديده بود چند روزي طول كشيد مورد ديگه اي كه در اين بيمارستان پيش اومد در قسمت بعدي توضيح مي دم کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
قسمت ۳۹ که با حضور خدا شیرین می شود مورد دیگه ای که در بیمارستان قبل از جريانه دستگاه ماورء بنفش پیش اومد این بود که علیرضا روزی ۱۸ تا آمپول انتی بیوتیک می زد هر ۸ ساعت شش تا ،ده روز ۱۸۰ تا البته انواع مختلف که دو سه تاش پنی سیلین بود دو سه تا كلرامفنيكل و چندين انتي بيوتيك ديگه که حضور ذهن ندارم چی بود در كل روزي ١٨ تا هر روز روز دوم سوم موقع تزریق صبح زود پرستار برای تزریق اومد همیشه موقع تزریق بیدار میشدم و مراقب بودم که كم نزنند دیدم یک پنی سیلین کم زد بهش گفتم كم زديد گفت ببخشید من پریودم حالم خوب نیست، فراموش کردم و از جیبش در آورد و زد در صورتی که آمپول‌های علیرضا در جیبش بود و بعد هم از جیبش در آورده و زد مورد دیگه اینکه آخر شب سرم بچه ها رو همه رو می بستندو صبح زود دوباره باز می کردند صبح دیدم اومد با یک آمپول آب مقطر به هر بچه ای ، در آنژوکت رو باز می کنه و کمی آب مقطر رو با سرنگ تزریق می کنه و فشار می ده که لخته خون رد بشه و بعد سرم رو راه می اندازه اینکارو می کردند که نصف شب سرم کسی تمام نشه بخوان بیان تعویض کنند گفتم خوب اینطوری که میکروب از یکی به دیگری منتقل میشه گفت اینها همه شون آنتی بیوتیک دریافت می کنند پس منتقل نمیشه مگر ایدز که خیلی نادره گفتم خوب به هر حال که امکانش هست چی می گفتم بهش؟ می ترسیدم بیشتر حرف بزنم یه بلایی سربچه م بیارن دیگه اگر إيدز داشتند كه منتقل شده بود به نظرش چون به ندرت کسی ایدز داره بنابراین اینکار اشکال نداره اما اگر بچه خودش خواهر برادر خودش بود اینکارو می کرد ؟ اما روزهای بعد دیگه اینکارو نکردند فرداي كه رفتم گفتم چشمامون اينطوري شده ما رو فرستادند یه بخش دیگه همسرم شوخي مي كرد و مي گفت دکتر گفت بعد از انتقال شماها به بخش دیگه پرسنل اونجا از خوشحالی شیرینی پخش کردند و جشن گرفتند اما واقعاً امكانش هست كه فقط براي اينكه كسي از كارشون سر در نياره و باعث دردسر نشه منتقل كرده باشند خدايا هميشه هوامو داشته باش کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
قسمت 40 که با حضور خدا شیرین می شود مننژيت دو هفته پيش در مورد مننژيت شنیدم کسی می گفت که یکی از اقوامشون رو اگر ببینی فکر می کنی مونگل و عقب افتاده است اما گفت كه تا ده سالگی سالم بوده و بعد مننژیت شده اینطوری شده یک مورد دیگه هم می گفتند بچه ای فلجه منتها او هم سالم بوده و بر اثر مننژیت به مغزش آسیب رسیده و فلج شده و از اول اینطوری نبوده خیلی خدا رو شکر کردم که علیرضا رو به موقع دکتر بریدیم و دکتر به موقع تشخیص داد وگر نه یک بچه معلول روی دستم می موند یا فلج البته احتمال خطر مرگ هم بسیار زیاد بوده باید سرماخوردگی و عفونت گلوی بچه رو جدی بگیریم و انتی بیوتیک رو هم کامل بدیم رماتیسم قلبی هم از سرماخوردگی و عفونت و عدم درمان درست و به موقع ایجاد میشه
قسمت ۴۱ که با حضور خداوند شیرین می شود آزمايشگاهي كه از عمل منصرفم كرد فکر کنم سال‌های سن مقطع راهنمایی بود علیرضا رو بردیم دکتر برای عمل جراحی صورتش دکتر براش آزمایش خون نوشت بردمش آزمایشگاه رگش پیدا نمی شد و‌ هی سوزن سرنگ رو تو دستش حرکت می داد بلاخره خونش رو گرفت هنوز کارش تمام نشده بود که علیرضا سیاهی چشماش رفت شروع به خرخر کردن کرد بدجوری خرخر می کرد انگار کسی با تمام قوا داشت خفه ش می کرد و رنگش کبود شد ه بود کبود چیه؟ سیاه شده بود یعنی اون وضع دو دقیقه ادامه پیدا کرده بود کلا مرده بود وای خدا برای هیچ مادری قسمت نکنه این واقعاً بدترين لحظه اي عمرم بود عليرضا براي من مرد انگار یکی داشت خفه اش می کرد اقاي كه داشت خونش رو مي گرفت وارد بود سريع عليرضا رو سر به ته کرد مثل گوسفند كه دست و پاش رو مي گيري پاهاش رو برد بالاتر عليرضا بهوش اومد اصلا متوجه نشده بود چي شده ديد دست و پاش رو آقاهه گرفته از حالت نگاهش كه اينور و اونور رو نگاه مي كرد و متعجب ، متوجه شدم كه نمي دونه چی شده انجام ازمايش تمام شده بود داشتيم مي اومديم بيرون به سختي راه مي رفتم بعد ديدم نمي تونم دارم ميوفتم نزديك درب خروجي نيمكتي بود روي اون دراز شدم كسي اومد گفت چي شده حالت بده؟ خون دادي؟ با بي حالي گفتم نه پسرم خون داده رد شد رفت عليرضا رفت به مسولين آزمايشگاه گفت ، برام شربت قند آوردند خوردم و دقايقي رو استراحت كردم كم كم بلند شدم و راه افتادم اما هنوز حالم بد بود فقط كمي بهتر شده بود احتمالا فشارم پايين اومده بوده و براي بالا بردن فشار نمک خيلي خوبه مثلا دوغ شور شربت قند خيلي جواب نميده در مجموع اينكه عليرضا تا دم مرگ رفت خیلی نگران و ناراحتم کرده بود من از عمل كردنش منصرف شدم و ديگه مي ترسيدم فكر مي كردم اينكه صورتش گوشت اضافه داشته باشه خيلي بهتره تا اينكه خداي نكرده موقع عمل بميره .اگر بهوش نياد چي؟ راستي اقايي كه خونش رو گرفته بود گفت عليرضا هميشه بايد خوابيده و به حالت دراز كش خون بده گفت هر موقع خواست آزمايش خون بده به مسول بگه من بايد خوابيده خون بدم البته خودم هم اگر نشسته خون بدم حالم بد ميشه يعني ضعف مي كنم و بي حال ميشم او داشت سوزن رو در دست عليرضا مي چرخوند در صورتي كه بايد در مياورد و دوباره يك سوزن ديگه رو در جاي مناسب تر ديگه فرو مي كرد اين جريان باعث شد تا پنج شش سال عملش عقب بيفته اینجا دیگه همسرم نبود كه لازم باشه به او بگم يا به اعتراض من اعتراض كنه من باید اعتراض می کردم به این چرخوندن سوزن به جهت مختلف قبلا یه نفر برای خودم اینکارو کرده بود درد داره اما فکر نکنم به این حالت علیرضا مربوط می شد در هر صورت من مامان بدی هستم که فوراً اعتراض نكردم شايد فكر كردم اعتراض كنم عليرضا بيشتر نگران ميشه كه چي شده اما كلا در خيلي از موارد شهامت اعتراض رو ندارم نمي دونم ترسه نمي دونم خجالته يك سري ملاحضات واهي الان که کپی می کردم از تلگرام چند خطی خوندم حالم بد شد طاقت نیاوردم چند خطی از اول خوندم چند خط از آخر،‌ چند خط رفتم بالاتر تا بلکه این نمي دونم های آخر رو توضیح بدم و از نمی دونم در بیاد ، از مرور اون خاطرات حال بد شد ، ازاینکه سیاهی چشمش رفته بود کنار ، از اینکه رنگ صورتش کبود شده بود و داشت خرخر می کرد یادم افتاد و حالم بد شد . باز آقاهه وارد بود وگرنه اگر اون وضع دو دقیقه ادامه پیدا کرده بود عليرضا مرده بود کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee
قسمت ۴۲ که با حضور او شیرین می شود در يك سال نيمي صادق ۱۶۰ کلمه ازش نوشته بودم يعني حرف ميزد میخواستم برم مکه صادق آبان ٦٤ به دنيا اومده بود و ما مرداد ٦٦ ميخواستيم بريم مكه براي مشورت میخواستم برم پیش دکتر افروز که سوْال كنم امسال كه زير دو ساله بهتر ه برم مكه یا سال دیگه؟ دکتر افروز گفت امسال بری کمتر اذیت میشه کلمه های که می گفت رو هم نوشتم تا بشمرم و به دکتر افروز بگم تا ببینم وضع هوشیش چقدر خوبه؟ گفت فوق العاده س بعد از دوسالگی بیارش زیر دو سال تست نداریم اما نبردم خودم باهاش کار می کردم. با مهد و مدرسه تیزهوشان هم مخالف بودم اما موقع رفتن همسرم گفت نگو به صادق كه ميخواهيم بريم واي يادم مي افته دلم ريش ميشه او عاقل و فهميده بود بايد بهش مي گفتم چقدر اشتباه بزرگي كردم رابطه من و صادق شديداً عاشقانه بود يه چرخ ميزد ميومد منو يه بوس مي كرد دوباره مي رفت بازي البته منم خيلي بوسش مي كردم قبلا گفتم مدام در حال بازي و حرف زدن و آموزش عاشقانه بودم بعد يه دفعه رفتيم بدون هيچ صحبتي وقتي اومديم صادق بغلم نمي اومدم قهر كرده بود خيلي اشتباه كردم مي دونستم قطعا بايد به بچه گفت نمي دونم چرا گوش كردم و نگفتم صادق چه احساس و تصوري مي تونست از من داشته باشه چند روزي طول كشيد تا تونست منو ببخشه تا روابط مثل قبل بشه کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee