eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید گرانقدر ابراهیم مسن آبادی🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 نام پدر:حسین تاریخ ولادت: ۱۳۲۲/۴/۲ تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۰/۲۶ محل شهادت: فاو_ولفجر۸ مزار: زادگاه شهید https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🔰زندگینامه شهید ابراهیم مسن آبادی 💐🌿شهید مسن آبادی در روستای وزیر آباد واقع در استان مرکزی شهر اراک درخانواده مذهبی به دنیا آمد. پدرش حسین نام داشت که درروستا بنام ملا می شناختنش .شهیدابراهیم مسن آبادی درروستا مکتب قرآن آموزی داشت.وعاشق حضرت زهراسلام الله علیهابود. 🌹پدر و برادرانش تعزیه خوان بودند وعاشق پنج تن وحضرت زینب بودند.همیشه این شعر را زمزمه میکردند.ای زن به تو ازفاطمه این گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است. و هرصبح خانواده رابه خواندن حدیث کسا راهنمایی میکردند.و همیشه خدارو شکر میکردن بابت داشتن اهل بیت علیه السلام https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🔹خاطرات همسر شهید مسن ابادی🔹 🌷اجازه پدر اینجانب همسر شهیدابراهیم مسن آبادی که حدود ۱۹سال باایشان زندگی کردم .من هرگز کارهایی که خداپسندانه نباشد از او ندیدم .هرگز دروغی از او نشنیدم همیشه خمس و زکات رامی پرداختند.و همیشه به نماز اول وقت اهمییت می دادند. ایشان مادر نداشتند.اما به پدر خود احترام خاصی می گذاشتند و هر جا که میخواستند بروند از پدرشان اجازه میگرفتند. یادم نمیرود در یک روز برای سرکشی به روستای پدرم رفتیم از روستای ماتا روستای پدرو مادرم فاصله زیادی بود ما برای دیدن آن هارفتیم بعد از دو روز که میخواستیم برگردیم وسیله گیرمان نمی آمد دیدم که ایشان بسیار ناراحت هستند. پرسیدم چرا ناراحتی؟ مگراینجا به شمابد میگذرد؟ ایشان فرمودند:خیر من از پدرم به اندازه دو روز اجازه گرفتم و اگر دیر بروم میترسم آق والدین شوم. ما از کارهای ایشان تعجب میکردیم که اینگونه به پدرخود اهمیت میداد در ضمن ایشان هم مداح بود و هم مکبربودند و در ماه رمضان سحرها بالای پشت بام مناجات میخواندند. 🔸خاطرات فرزند شهید🔸 🌹صدا بجای گناه پدرم عادت داشت که به صورت نامحرم نگاه نمیکرد.یک روز مادرم گفت :من میخواهم به منزل خواهرت بروم ایشان گفتند:الان ازصحرا برمیگشتم چند نفر خانم به طرف روستای بالا میرفتند از صدای آنها فهمیدم که عروس های خواهرم هستند اگر زود بروی آنها هنوز برنگشته اند. برای من تعجب آور بود که ایشان چگونه میتواند از صدا آنها رابشناسد در صورتی که آن ها را نگاه نکرده... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
📝وصیت نامه شهید بزرگوار ابراهیم مسن آبادی 🌷ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله خیال مکنید کسانی که در راه خداشهید میشوند آنها مرده اند بلکه آنها زنده هستند و در پیش خدای خود روزی میخورند 🌷این کوردلان بدانند که من آگاهانه برای رضای خدا و برای انجام وظیفه و به فدای اباعبدالله که فرمود هل من ناصرینصرنی آیاکسی هست که به من یاری رساند من به نوای اباعبدالله لبیک گفته و دراین امر مهم شرکت نمودم 🌷 و از مسئولین امر میخواهم که دست های مرا باز بگذارید که این کور دلان و ازخدا بی خبران بدانند که من آگاهانه انجام وظیفه کردم شایعه نکنندکه اینها بی خبر بودند و شهید شدند 🌷و ازخانواده ام و ازکلیه فرزندانم میخواهم که برای من حق گریه کردن ندارند یاد کنید روزی را که حبیب بن مظاهر در پیش اباعبدالله ایستاده بود و از هر طرف تیرمی آمد خودش را مقابل تیر قرار میداد شکر خدای جهان آفرین را که به من توفیق شهادت عنایت فرمود که یه قطره خونه ناقابل خود را در راه اسلام بدهم انالله واناالیه راجعون . ✨ابراهیم مسن آبادی https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.🕊 سخن شهید: یکی ازشرط های من در روز عقد این بود که هرجای دنیا به اسم اسلام، شیعه و ائمه(ع) جنگ باشد و بدانم ناموس ائمه ام در خطر باشد ، چه جوان و چه پیر ، اقدام می کنم و برای شیعه و حفظ اسلام خواهم جنگید.🥷🏻 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید 🍂 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
یهویی دلمون هوات رو میکنه سردار... آسمان چه خبر؟؟؟ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
•{﷽}• و قَلبک فی قَلبی یا شهید... قشنگه ها نه؟ قلب یه شهید تو قلبت باشه...🌱 باهاش یکی بشی باهاش رفیق بشی اونقدر رفیق و اونقدر عاشق و اونقدر شبیه ... که تهش مثل خودش شهید بشی :)♥️ 🌇 🌷 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شهید سید حسن موسوی که از شاخص شهرستان سیرجان می باشد در دهم‌‌ آذر 1344،در روستاي‌‌سعادت‌آباد ‌از توابع‌ شهرستان ‌‌سيرجان به دنيا آمد. وی دانش‌آموز سال دوم متوسطه بود، به عنوان بسيجي در جبهه‌ حضور يافت. سرانجام در 18 سالگی و در بيست‌و‌چهارم اسفند1362، در جزيره- مجنون براثر اصابت تركش به شهادت رسید. معجزه شهید سید حسن موسوی روزي كنار قبر فرزندم مردي را ديدم، هر چه فكر كردم  نشناختمش از  او پرسيدم آيا از همرزمان شهيد هستيد ، گفت نه، پس چه شده كه بر قبر فرزندم آمده اي بعد از چند لحظه فرمود شبي براي دعا كميل به بهشت زهرا آمده بودم خيلي تعريف فرزند  شما را شنيده بودم و لذا خيلي دوست داشتم همان شب بر سر قبر سيد مظلوم  موسوي برسم اما هوا تاريك بود،در حال گشتن بودم ناگهان ديدم نوري از قبري به آسمان سيطره دارد خود را به نزديك نور رساندم قسم به شهدا ديدم كه قبر خود سيد است از آن شب به بعد هر  پنجشنبه بر كنار قبر اين بزگوار مي آيم. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
معجزه برای مادر فاطمه حوایی فقط سواد قرآنی داشته است. فقط قرآن خواندن مکتب خانه ای. خواندن و نوشتن رسمی و مدرسه ای اصلاً یاد نداشته است چه رسد به شعر گفتن و آن ها روی کاغذ نوشتن: مادر شهید «سیدحسن موسوی» می گوید: با راهیان نور رفته بودیم دیدن محل شهادت پسرم، گفتم خدایا، می شود همین جا شعری بگویم که گفتم و نوشتم و شب در جمع خانواده های شهدا خواندم. مي روم با خون سرخم پرچمي بر پاكنم در ميان لاله هاي كربلا معوا كنم مي روم با شوق دل من در راه آزدگي تا كه جاني در صف آزادگي پيدا كنم مي روم تا در كنار لاله هاي نينوا تا كه از خون شهيدان عشق را معني كنم مادر شهيد «سید حسن موسوی» با این که از سواد چندانی برخوردا نبود و فقط سواد خواندن قران مکتب خانه را داشت ، پس از شهادت فرزندش به سرودن شعر پرداخت و کتاب شعر از ایشان به چاپ رسیده است. شعر بالا از سرودهای مادر شهید است یک خانه کوچک و با صفا در محله ی آیت ا… بروجردی سیرجان چشمم تو چشم مادر شهیدی افتاد که قلب و دلش را به الطاف الهی گره زده است. سال های سال. بعد از شهادت پسر هجده ساله اش. خانه ی مادر شهید بی شباهت به یک حسینیه نیست، از در و دیوارش انوار ایمانی و تبرک نام خداوند متعال و ائمه اطهار می تراود و به دیده ها روشنی می بخشد. در اتاقی که چند تا عکس از فرزند شهید گذاشته شده، می نشینیم و مادر شهید با خوشرویی از خودش، پسرش، زندگی اش و چیزهای دیگر برایمان صحبت می کند. فاطمه حوایی مادر شهید سیدحسن موسوی، می گوید: پنج تا فرزند، قد و نیم قد، چهار تا دختر و یک پسر داشتم که شوهرم توی یک تصادف جان باخت و رفت به رحمت خدا. سال ۵۷ . هنوز انقلاب پیروز نشده بود، خیلی مرد خوبی بود. انقلابی بود، راهپیمایی می رفت. با فوت همسرم خیلی تنها شدم. دلخوشی ام بچه ها بودند که می بایست کار کنم و بزرگشان کنم. دلخوشی ام تنها پسرم بود که می گفتم بزرگ می شود و کمک حالم هست. عصای دستم می شود. سیدحسن عین پدرش خوب بود. خیلی به من کمک می کرد با اینکه خیلی سنی نداشت، مواظب خواهرهایش بود. تا اینجای قصه تقدیر الهی برای زن جوان چنین رقم می خورد که بچه های یتیمش را با عزت نفس بزرگ کند. سی و یک شهریور سال ۵۹ جنگ در مرزهای کشور شروع می شود، خبرش به همه جا می رسد؛ فاطمه خانم که برای پسرش نقشه ها کشیده و شاید هر روز به این فکر می کند که خدا کند سیدحسن از سربازی معاف شود که حتماً می شود، گرفتار عشق ناخواسته پسرش می شود؛ تقصیر خودش هست، او پسرش را اینجور بزرگ کرده، مگر مردم دیگر می گذارند به همین راحتی بچه هایشان به این راه ها قدم بگذارند. حالا چه کند با این عشق و با این پسر و با دل خودش. یکی بهش می گوید برو جلو بسیج بگو خودم را آتش می زنم اگر پسرم را ببرید جبهه… عشق شعله ور پسر فاطمه، جبهه است. شب و روز ندارد. عاشق شده است. بدجوری. عاشق شهادت. مادر تنها، خواهرها. چهار تا. نه. فایده ندارد. راه خدا و پیغمبر و امامان را رفتن همین هزینه ها را هم دارد. روضه خوانی، عاشورا و سینه زنی و « یا حسین» (ع) گفتن این آخر و عاقبت را دارد. نه پسرت آرامش دارد و نه قلب خودت می تواند عشق به ولایت را پشت عشق به فرزند و قد و بالای رعنایش و محاسن ریز و نرمی که تازه تو صورتش جوانه زده، قایم کند، گم کند، و به روی خودش نیاورد. پسر متولد سال ۴۴ در هجده سالگی به جبهه می رود و در آخرین روزهای سال ۶۲ در عملیات خیبر، در اوج جوانی، داوطلب معبر گشایی می شود و در چشم به هم زدنی ، ملائک هم عاشقش می شوند و بال و پرش می دهند و سیدحسن مثل هزار سیدحسن دیگر می شود نوداماد حوری های بهشتی. فاطمه حوایی پنج سال بعد از فوت همسر، دوباره عزادار می شود. برای پسرش. دل داغدارش را هیچ جوری نمی تواند آرامش ببخشد، همان ها که سرکوفتش می زدند : چطور راضی می شوی تنها پسرت برود جبهه، دو چشم داشتند و دو تا دیگر قرض گرفتند که ببینند چطور مادر از خود گذشته تحمل فراق پسر را می کند، که تحمل کرد، خوب خوب هم تحمل کرد، مثل همه ی مادرهای آن روزها، او دریغ از یک ناشکری یا بی تابی، دل داغده اش را سپرد به خدا و صبر خواست و صبر خواست. اشک ریخت اما در خفا، نالید اما فقط در تاریکی شب و در پیشگاه قادر متعال، تا اینکه خدا پاداش استقامتش را داد و مزدش این شد: خواب بودم یا نبودم احساس می کردم حرف هایی، صحبت هایی ، دردل هایی شبیه آنچه احساس خودم هست، می آید توی ذهنم که انگار بهم می گفتند این ها را بنویس. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
فاطمه حوایی فقط سواد قرآنی داشته است. فقط قرآن خواندن مکتب خانه ای. خواندن و نوشتن رسمی و مدرسه ای اصلاً یاد نداشته است چه رسد به شعر گفتن و آن ها روی کاغذ نوشتن: هر وقت می خوابیدم کاغذ و قلم می گذاشتم بالای سرم تا اگر شعری به ذهنم رسید آن را فوراً بنویسم. مادر شهید دفتری دارد پر از حرف های منظم، شعرهای الهامی، دردل های ناگفتنی و گفتنی. تازه متوجه نوشته هایی شدم که بر در و دیوار اتاق چسبانده شده بود. شعرها می شوند مونس مادر و استقامتش روز به روز بیشتر می شود. می پرسم حالا هر چه بگویند می توانید بنویسید که می گوید: بله، به لطف خدا. چندین کتاب شعر از این مادر شهید چاپ شده است غروب می شود و ما دلمان نمی آید خانه ی شهید را ترک کنیم که باید ترک کنیم. بغض راه گلویم را بیرون از خانه می گذارم آب شود، دلم نمی خواهد تصویر مادری صبور، محکم و استوار که رابطه اش با خدا آنقدر زیاد و کامل و عطرانگیز است که همه ی حرف هایش توصیه به توکل به خداست، پشت پرده ای از اشک تار و لرزان شود. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋