علی وار زیستن و علی وار شهید شدن وحسین وار زیستن و حسین وارشهید شدن را دوست دارم. از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دو خته است بپا خیزید و اسلام خود را دریابید.
شهید محمد ابراهیم همت❣
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
حداقل اثر ایمان، این است که یک مؤمن عادی، مطمئن می شود که کار خوب در نزد خدا، از بین نمی رود.
شهید مرتضی مطهری ❣
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بی کفن جان دادند. من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند. خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست.
شهید حسین معز غلامی ❣
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
خاطره ای از مزار
تورجی زاده در گلزار شهدای گلستان اصفهان
در گلزار شهدای اصفهان قدم میزدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه میکردم. به مقابل کتابفروشی رسیدم. شلوغی اطراف قبر یک شهید توجهم را جلب کرد.
افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان می آمدند و مشغول قرائت فاتحه می شدند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم.
«یا زهراء(س)» اولین جمله ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه میشد به نورانیت درونی او پی برد.
دوباره به سنگ مزار او خیره شدم: فرمانده دلیر گردان یا زهراء (س) از لشگر امام حسین(ع)؛ شهید محمد رضا تورجی زاده*****
نمیدانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. دقایقی را به همین صورت نشستم.
چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت می کردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست.
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
❣️فقط کلام شهید❣️
خاطره ای از مزار تورجی زاده در گلزار شهدای گلستان اصفهان در گلزار شهدای اصفهان قدم میزدم. تصاویر ن
بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهراء (س) بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!! با آنها صحبت کردم. بچه های مسجد اباالفضل(ع) محله نورباران بودند.
یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاریها و مشکلاتشان به سراغ ایشان می آیند. خدا را به حق این شهید قسم میدهند و برای او نذر می کنند. قرآن می خوانند. خیرات می دهند.
بعد به طرز عجیبی مشکلاتشان حل می شود! مخصوصاً اگر مشکل ازدواج باشد! این را خیلی از جوانهای اصفهانی می دانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند.
بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند.
رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار او آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق میکرد. اصلاً نمی توانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی درونی عجیبی مرا به آنجا می کشاند.
دقایقی بعد جوانی آمد. با دیگر دوستانش صحبت میکرد. از صحبتها فهمیدم از بستگان این شهید است. جلو رفتم و سلام کردم. فهمیدم پسر عموی شهید تورجی است.
بی مقدمه از خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد. پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: اگر بخواهیم خاطرات او را جمع کنیم کاری انجام دهیم همکاری می کنید؟!
***
ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهراء(س) بیشتر خاطرات خانواده او را جمع کردم.
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#مدافع_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
❤ هوالعشـــق
کف دستهایم را باز میکنم و بااشتیاق لطافت این همه لطف را لمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو...زمزمه میکنم:
_ الیس الله بکاف عبده و ....
که دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه ایه را میخواند
_ و یخوفونک بالذین من دونه...
چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم
_ عل...علی!
لبخند میزند و باران لبخندش را خیس میکند!
_ جانم!؟
یک دفعه از جا میپرم و سمتش کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنش را میگیرم و با گریه میگویم
_ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من!
دستهایم را میگیرد و لب پایینش را گاز میگیرد
_ عه زشته همه نگامون میکنن!...آره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره اش رامیکاوم.اینگار صدسال میشود که از او دور بودم...
_ چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصلاً کی اومدی!؟...چرا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره...من...
دستش را روی دهانم میگذارد
_ خب خب...یکی یکی! ترور کردی مارو که!
یکدفعه متوجه میشود دستش را کجا گذاشته است.با خجالت دستش را میکشد ...
_ یک ساعت پیش رسیدم.آدرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز آخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایش را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ اِ ! بازم از اون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندش محو میشود و یکدفعه نگاهش را میچرخاند روی گنبد.حتماً خجالت کشیده!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود. گوشه چادرم را میکشد
_ ریحانه!پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن...
هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
_ ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چندباری سرم ر اتکان میدهم
_ اوهوم اوهوم!هر روز ...
لبخند تلخی میزند و به کفش هایش نگاه میکند.سرش را که پایین میگیرذ موهای خیسش روی پیشانی میریزد...
_ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم.
_ خیلی دعاکن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم .
باز هم سکوت میکنم. سرش را بالا میگیرد و به آسمان نگاه میکند
_ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفش را تأیید میکنم.
_ خب حالا میخوای همینجا وایسی و خیس بخوری؟
_ نچ!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
#مدافع_عشـــق
#قسمت_چهل_و_چهارم
❤️ هوالعشـــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه باتو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم! صحن سراسر نور شده بود.آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند. بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایش در گوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟از سرما به دستش میچسبم و بازویش رامیگیرم. خط به خط که میخواند دلم رامیلرزاند! نگاهش میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانش ....
#من_پاکےات_رادوست_دارم
یکدفعه سرش را پایین میندازد..
و زمزمه اش تغییر میکند
_ منو یکم ببین
سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم...
عرق نوکری ببین...
دلم یجوریه...
ولی پرواز صبوریه!
چقد شهید دارن میارن از تو سوریه...
چقد...شهید...
منم باید برم...
برم ...
به هق هق میفتد..مگر مرد هم...
گویی قلبم را فشار میدهند...باهر هق هق علی اکبر!...
یک لحظه در دلم میگذرد
#تو زمینی_نیستی!... #آخرش_میپری!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
اطلب #العشق من المهد الی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
شعر طنز😂😂
🔴تیپهای مختلف شخصیتی در مورد پاسخ تلافیجویانۀ ایران به اسرائیل چه نظری دارند؟!
🔹در قالب #چند_رباعی بخوانید:😊
#عشق_شهادتها:
ای کاش که با حدت و شدت باشد
ویرانگر و سخت و با صلابت باشد
ای کاش که انـتـقـام از اسرائیل
مفتاحِ درِ باغِ شهادت باشد
#خشک_مقدسها:
ای قوم! بـتـقوَی اللهِ اوصیکم
از آتش، قو أنفسکم... أهلیکم
ظلم است؟! دعا کنید نابود شود!
لا تـلقـو إلی التهلکه، بِــأیدیکم!
#کم_حوصلهها:
مردید شما یا که زنید آقایان؟!
ای داد!! چرا نمیزنید آقایان؟!
باید حتما به خاکمان حمله کنند؟!
گور همهشان را بکنید آقایان!
#محافظه_کارها:
با این دیوانه سر به سر نگذارید
مردم را در خوف و خطر نگذارید
دور ازجان، دشمن شما مثل خر است
پا اینهمه روی دم خر نگذارید!
#داش_مشتیها:
کافیست کمی سیـبـیل را فر بدهیم
با یک قمه روبرویشان قر بدهیم
ما آدمتیم سد علی لب تر کن!
تا خشتک اسرائیل را جر بدهیم!!
#دهه_هشتادیها:
این حمله اگر بدون سوتی باشد
این بار حریف توی قوتی باشد
من فکر کنم که جنگ با اسرائیل
چیزی مثل «کال آف دیوتی» باشد!
#با_بصیرتها:
صبر است اگر حکمِ ولی، تسلیمیم
جنگ است اگر، تابع این تصمیمیم
آب است اگر که در مقابل... موسی
آتش گر پیش روست، ابراهیمیم
✍علیرضا مهران
#طوفان_الاحرار
#مرگ_بر_اسرائیل
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
#شهید_آوینی:
یاران شتاب کنید . . .
گویند قافله ای درراه است .که گناه کاران را در آن راهی نیست،آری گناه کاران را راهی نیست،اما پشیمانان را می پذیرند.
🌱|
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋