eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ سه مرد مقابل زینب سادات، کنار قبر سید مهدی نشستند. چشمان از گریه سرخ و پف کرده زینب به برادرانش افتاد. ایلیا گفت: _خیلی بدی! چطور دلت اومد نگرانمون کنی؟ زینب سادات با صدای گرفته اش گفت: _ببخشید. حالم خوب نبود. مهدی گفت: _اینبار دیگه نمیذاریم اذیتت کنه. زینب سادات لبخند زد. نگاهش بین برادرانش چرخید: _بی‌پدری سخته و ما خوب اینو میدونیم. حالا چرا لشکرکشی کردین؟ مهدی گفت: _چون یکی باید ماشین تو رو بیاره، یکی مثل من هم تو رو. این داداشتم که دل تو دلش نبود و اومد. زینب سادات اخمی کرد: _تو مگه فردا مدرسه نداری؟ ایلیا خندید: _فردا تعطیله خواهر خانمی! مهدی بلند شد و گفت: _بریم که تو خونه منتظرمون هستن. زودتر بریم تا دلشون آروم بشه. زینب سادات دستی به قبر پدر کشید و در دل گفت: _ببخشید بابا! من به تو افتخار میکنم! مهدی و ایلیا در دو طرف زینب سادات قرار گرفتند و به سمت خروجی گلزار شهدا به راه افتادند. احسان هنوز نشسته بود. نگاهش به سنگ دوخته شد. _سلام سید! میدونم خیلی پر رو هستم. میدونم رسمش نیست. اما سید! دستمو بگیر! دل دخترت رو باهام نرم کن! میدونم لایقش نیستم! اما رفیقت، ارمیا، میگفت دستت بازِ و دست مثل ما رو میگیری. سید! منو لایق دخترت کن! کمکم کن سید! تو رو به جدت قسم کمکم کن! احسان با ماشین خودش و مهدی پشت فرمان خودروی زینب سادات نشست. ایلیا به بهانه تنهایی احسان، همراه او شد و زینب سادات تمام راه از محمدصادق و حرف هایی که دلش را میسوزاند گفت و مهدی برادرانه پای درد و دلهای خواهرانه زینبش نشست. خواهری که عجیب این روزها دل نازک شده بود. خواهری که به پاکی برگ گل بود، به زلالی آب روان! خواهری که همان آیه رحمت خدا بود. ******* ماشین ها جلوی خانه پارک شدند. همه از ماشین پیاده شدند. احسان پیاده شد و در را بازکرد. مهدی به ایلیا گفت در را باز کند تا ماشین را داخل حیاط بگذارد. زینب سادات به دنبال احسان وارد خانه شد. با صدای در، رها و زهرا خانم و سایه در ورودی خانه رها را باز کرده و منتظر بودند. با دیدن احسان و زینب سادات به سمت زینب هجوم آوردند و او را در آغوش کشیدند. در این میان، حضور محمدصادق اخم به چهره زینب سادات آورد اما حرفی که زد، همه را هاج و واج باقی گذاشت. محمدصادق که با نفرت به زینب سادات زل زد و گفت: _نگران این خانم بودید؟ ایشون که بهش خوش گذشته! یک روز میگه مهدی داداشمه و کارهاشو توجیه میکنه، امروز چی؟ اینم داداشتونه خانم؟ احسان گفت: _حرف دهنت رو بفهم! محمدصادق از خانه بیرون زد و با صدای بلندی گفت: _خواستگاریمو پس میگیرم. سیدمحمد در پی محمدصادق رفت اما صدای زینب مانع شد: _بذار بره عمو! بذار شرش کم بشه! صدرا غرید: _اون به تو تهمت زد! زینب سادات لبخند آیه مانندی زد و گفت: _جواب این حرفشو باید بابام بده! بابام حقمو میگیره! بعد عذرخواهی کرد و به سمت واحد خودشان رفت. ***** محمدصادق پریشان و ناراحت از خانه بیرون زد. دلش به زینب سادات خوش بود. دلش خوشبختی میخواست.حسی از سال‌های دور کودکی. حس خواستن دختر پاک و نجیبی که دردهای او را میشناخت. دلش خوش بود به نجابت چادرش. دلش شکسته بود. زینبش را طور دیگری میخواست. زینبش برای همیشه باورهایش را شکست. چقدر تلاش کرده بود تا رفتارش را تغییر دهد، تا دل دختری را بدست آورد که آرزوی همه زندگی‌اش بود. دلشکسته خود را به هتل رساند. دلشکسته خود را روی تخت انداخت و دلشکسته به خواب رفت.... 💤مردی مقابلش ایستاد. خوب او را میشناخت. چشمان خشمگین مرد، به چشمانش خیره شد. سیلی اول که به صورتش خورد درد در تمام تنش پیچید. صدای مرد را بدون تکان لبهایش، شنید: _این رو بخاطر امروز دخترم زدم. ضربه بعدی، محمدصادق را روی زمین انداخت: _این بخاطر بود که به دخترم زدی. این همه سال، هیچوقت ازم شکایت نکرد! اما تو کاری کردی نه تنها شکایت کنه، که اشک بریزه و بگه پشت و پناهش باشم.من هیچوقت چشم از دخترم برنداشتم. محمدصادق، آیه و ارمیا را پشت سیدمهدی دید. نگاهشان پر از غم و اندوه بود. دستی روی شانه محمدصادق نشست. نگاهش را به فرد پشت سرش انداخت. پدرش بود. صدایش را درون ذهنش شنید: _شرمندمون کردی! محمدصادق از خواب پرید صورتش میسوخت. تپش قلبش شدید بود. عرق روی تمام تنش نشسته بود.مقابل آینه ایستاد. دو طرف صورتش قرمز بود. دستی روی قرمزی ها کشید. روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. دلش از خودش، از قضاوت های عجولانه‌اش، از بی‌پروایی کلامش گرفته بود. دلش از خودش گرفته بود. خودش که..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ دلش از خودش گرفته بود. خودش که تمام آرزوهایش را خاکستر کرده بود. خودش که چوب عادت های غلطش را خورده بود. به سجده افتاد و با گریه گفت: _خدایا! زینب رو ازم نگیر! تمام دلخوشیم رو ازم نگیر! *** احسان نماز صبحش را خواند. قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحه‌ای را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت: " خدایا! کمکم کن «هم‌کفو» زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه! " بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد.یاد صدای گرفته و قدم‌های سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود، دلش را لرزاند.جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد. " بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنی‌های دنیا بیشتر میخواهم.بانو!دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیده‌ای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر خواستنت زیباست؟ " . . ‌. . محمدصادق در کوچه قدم میزد. بعد از آن ، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را ببیند. نگاه پر از گله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی میگذاشت، درد را احساس میکرد. " خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمیشود. چه کنم که ذات من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب..." زینب سادات بی‌خبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالایی‌های مادرانه آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود. امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی. امشب میان خواب‌های مخملی‌اش، پدر نازش را کشید. مادر پای درد و دل‌هایش نشست و ارمیا؛ ارمیای همیشه آرام، همیشه مظلوم و همیشه پدر برای زینب، نگاهش به دخترش بود. زینب از خواب با صورتی غرق در اشک شادی و دلتنگی بیدار شد. مقابل قاب عکس‌های روی دیوار اتاقش ایستاد. جواب لبخند پدر را با لبخند داد. یاد حرف‌های سیدمهدی در خوابش افتاد، 🕊سیدمهدی: _میدونم برات کم گذاشتم دخترم. اما من کسی رو برات فرستادم که از خودم هم بهتر برات پدری کرد. و نگاه زینب سادات به چشمان همیشه محجوب ارمیا افتاد. ارمیایی که جلو آمد و دست زینب سادات را گرفت: 🕊_شرمنده که تنها موندی. نترس، کسی هست که منتظره تا اجازه بدی پشت و پناه و تکیه‌گاهت باشه! کسی که راه سختی داره میره تا به تو برسه. زینب جانم! آیه باش!مثل آیه بخشنده باش! مثل آیه تکیه گاه باش! مثل آیه بال باش! و دست مادر که روی شانه اش نشست و صدایش در مان و دلش پیچید: 🕊_تو از آیه بهتری! تو زینت پدری، دخترم! تو زینبی! زینب! زینب به لبخند مادرش در قاب چشم دوخت و گفت: _تو اسطوره منی مامان! اسطوره من!اسطوره ام باش مادر... دستی به قاب عکس ارمیا کشید: _من خیلی خوشبخت بودم که شما پدری کردی برام. ممنون بابا! ممنون! زینب سادات با نشاط تر از هر روز دیگری، از اتاق خارج شد. سر به سر مامان زهرا گذاشت. خندید و خاطره گفت. لبخندهای مامان زهرا را ذخیره ذهن و جانش کرد و روزش را با دعای خیر آغاز کرد. آغاز کرد، بی‌خبر از بیتابی‌های محمدصادق، نگرانی‌ها و دلشوره‌های احسان. شروع کرد اما... همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمی‌ماند. همیشه کسی هست که با اعصاب و روانت بازی کند. تازه از خانه بیرون آمده بود و میخواست به سمت خودرواش برود که تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش را به شماره تلفن انداخت.ناشناس بود. جواب داد و صدای مردی را شنید که کمی آشنا بود. مرد: _سلام خانم پارسا. چه کسی او را پارسا صدا میزد؟ چه کسی او را دختر ارمیا میدانست؟ زینب سادات: _سلام. بفرمایید. مرد: _فلاح هستم. ناظم مدرسه برادرتون. به خاطر دارید؟ زینب سادات:_بله، بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟ فلاح: _نه، میخواستم اگه امکانش هست شما رو ببینم. زینب سادات نگران شد: _خب چی شده؟ من الان میام. پنج دقیقه دیگه اونجام. زینب سادات تماس را قطع کرد و به سمت ماشین رفت که کسی مقابلش ایستاد. محمدصادق را دید. ایستاد. محمدصادق: _زینب حلالم کن. زینب از کنار محمدصادق گذشت. محمدصادق: _تو رو به خاک پدرت قسم منو حلال کن. صدایی در گوش زینب سادات پیچید: مثل آیه بخشنده باش! آرام گفت: _حلال کردم. دوباره گام برداشت . و محمدصادق فورا گفت:...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢نمی‌دانم مجید چه کرده بود که آن همه ثروت پدرش نتوانست پابندش کند. یک روز بعد از صبح‌گاه دیدمش؛ احساس کردم به او بیش از همه سخت می‌گذرد. ازش پرسیدم: «مجید! اینجا خوب است یا ویلای‌تان در خیابان پاسداران؟» سرش را پایین انداخت و گفت: «اینجا خیلی خوش می‌گذرد.» در وصیت نامه‌اش نوشته بود: «خدایا! تو شـاهد باش که همه‌ی مظاهر دنیا را به سویی افکندم و به سمت تو آمدم.» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حاج حسین یکتا ‌‎‌‌‎ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
❣شهــید مصطفے چمران🌷 خدایا هدایتم کن، ڪہ ظلم نڪنم زیرا مےدانم ظلم چہ گناه نابخشودنے است. خدایا ارشادم ڪن ڪہ بـےانصافے نڪنم زیرا ڪسے ڪہ انصاف ندارد،شرف ندارد. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
صبح ها قبل از اذان صبح از خواب بلند میشد زمستان و تابستان. پنجاه ودوتا پله را از آپارتمانشان در منازل سازمانی پایین می آمد می رفت مسجد جامع نماز صبحش را به جماعت میخواند وبعد دعای عهد وبرمی گشت خانه. گفتن این حرف به زبان هم ساده نیست نه یک روز ویک ماه ویک سال چند سال هرروز، این کاررا می کرد. ❤️ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
هیچ وقت صدایش را برای من بلند نکرد. اگر شهلا یا شهرام با من بلند حرف می زدند به آن ها می گفت:با مامان بلند حرف نزنید از خدا بترسید. 🙂🌱 کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
توی عذر خواهی کردن پیش قدم بود. می گفت:نذاریم چیزهای کوچیک باعث بشه از هم فاصله بگیریم باید سال ها کنار هم رزمنده باشیم نذاریم کدورت ایجاد بشه. میگفت برای همدیگه خوب بخوایم. 🌱 کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•『🕊️』• ↫ شهید حاج قاسم سلیمانی : «ای دخترم! من خیلی خسته ام. من سی سال است که نخوابیده ام، اما اصلاً نمی خواهم بخوابم. در چشمانم نمک می‌ریزم تا پلک‌هایم جرأت جمع شدن را نداشته باشند که مبادا در غفلت من آن کودک بی‌سرپرست را سر ببرند.»‌‌ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
حال يك جامانده را ، جامانده ميفهمد فقط دوستانم يك به يك رفتند و تنها مانده ام باشه آقاى اباعبدالله 😔💔 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋