eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان_خاطرات_یک_مجاهد🍁 قسمت16 _نه. _از قیافت مشخصه چیزی شده. خب بگو دیگه محمد! _هیچی بابا. وقتی می بینم حرفی نمیزند، نگاهم را از او می گیرم و با طعنه می گویم: _باشه نگو، اصلا مهم نیست برام. وقتی عکس العملی از او دریافت نمیکنم بیشتر عصبی می شوم و دوباره می پرسم: _ای بابا! واسه هیچی اینجوری میکنی قیافتو؟ بگو دیگه! اگه نگی دیگه باهات نمیام خونه. در جایش می ایستد و کمی اخم می کند. دستم را می کشد و به کوچه ی خلوتی می رسیم. با عصبانیت می گوید: _امروز معلممون هرچی داشت بار آقاجون کرد! کمی ترس برم داشت و متعجب شدم چطور معلم محمد از این موضوع با خبر شده است. با اخم ادامه می دهد: _بهمون میگه اینا چه مرگشونه که آروم نمیشن‌. شاه بهشون یاد داد چطوری همگام با غربیا به روز بشن اونوقت چارتا دهاتی و نمک نشناس میگن شاه نباشه. گفت... محمد گریه اش می گیرد و با هق هق می گوید: _بقیه شو نمیتونم بگم آبجی! خیلی حرفای بدی زد‌، خیلی... آخرم بهمون گفت اینا رو باید اینقدر بندازن گوشه ی زندان تا موهاشون مثل دندوناشون سفید شه! تازه گفت مرگ براشون کمه! اشک در چشمانم حلقه می زند و محمد را در آغوش می گیرم و با لطافت می گویم: _داداش تو غصه نخور! اینا جیره خور شاهن وگرنه همه مردم موافق رفتن شاهن. همه مردم قدر امثال آقاجون رو میدونن یا روزی خواهند فهمید، بهت قول میدم که یه روز حق به حقدار می رسه و باطل رسوا میشه. هر رهگذری که از کنارمان عبور می کند، نگاهی به ما می اندازد. دست محمد را می کشم و می گویم: _محمد بیا بریم. مردم دارن نگاهمون می کنن. تا خود خانه هر دویمان حرف نزدیم و در حال خود بودیم. وارد خانه که شدیم، بوی اسپند می آمد و خانه آبپاشی شده بود. من و محمد تعجب می کنیم و وارد خانه می شویم. مادر در آشپزخانه است و چای میریزد. تعجبم تبدیل به شوک می شود و بعد از سلام فورا می پرسم: _خبری شده؟ چرا خونه آبپاشی شده و شما بلند شدی؟ مادر لبخندی می زند و می گوید: _آقاجونتون برگشته. احساس می کنم گوش هایم درست نشنیده است و می پرسم: _چی گفتی مامان؟ می خندد و تکرار می کند: _آقاجونتون برگشته! می پرم بغلش و مدام بوسش می کنم. مرا از خودش جدا می کند و با خنده می گوید: _اه توفیم کردی دختر! اقاجونت برگشته چرا به من میچسبی. _الهی من فدات بشم! چون تو حالت خوبه، چون بیشتر از همه باید به خودت تبریک گفت. بعد هم وارد نشیمن می شوم. با دیدن آقاجان کپ می کنم و فقط نگاهش می کنم. آقاجان خیلی تغییر کرده بود! صورت خشکیده اش، لب های پوسته پوسته اش، بدن بی جانش، زخم های روی چهره اش و... تنها چیزی که از گذشته داشت؛ لبخندی بود که گوشه ای از لبش می نشاند. به طرفش می روم و دستانش را می بوسم. اشک جلوی دیده هایم را می گیرد و نمی گذارد آقاجانم را درست ببینم. مدام اشک هایم را پس میزنم. آقاجان دستش را روی شانه ام می گذارد و محکم مرا در آغوشش می فشارد. زخم روی گونه اش بدجور با دلم بازی می کند. دلم میخواهد من به جای او پژمرده باشم و او همچون قدیم پیش چشمانم سرحال قدم بزند. وقتی خوب می بینمش به اطرافم هم نگاهی می اندازم و تازه متوجه آقامحسن می شوم! اصلا آقامحسن را ندیدم، از بس که شوق پدر مرا دیوانه وار شوریده کرد. محمد هم غرق در عطر نفس های آقاجان می شود و گریه می کند. گریه اش قطع نمی شود، اقامحسن سعی دارد او را آرام کند اما او نمی داند درد محمد چیست. این درد بین من و محمد تقسیم شده است و من میدانم چه چیز قلبش را به آتش کشیده است. گوشه ای می نشینم و به آقاجان زل می زنم وقتی دقت می کنم متوجه دستش می شوم. او نمی تواند دست چپش را تکان بدهد! نمیتوانم این غم را بازگو نکنم و از آقاجان می پرسم: _دستتون چیشده؟ باز هم میخندد و می گوید: _چیزی نیست. ازتون یکم دور بوده برای همین خجالت میکشه اعلام حضور کنه. بیشتر بغض می‌کنم و موجی از نگرانی در دلم به جوشش در می آید. پتو را کنار می زنم و میبینم دستش در سفیدی گچ فرو رفته. _آقاجون دستتون! _فدا سرت دخترم. خوب میشه دیگه! _نامردا چیکارتون کردن؟ کار ساواکه نه؟ _دیر یا زود آدم فراری رو میگیرن. یکم کتک خوردم اما مدرکی نداشتن و آزادم کردن. بعد در گوشم زمزمه می کند: _البته فکر میکنن خیلی زرنگن. مثلا میخوان منو طعمه کنن تا بقیه رو دستگیر بکنن. _ان شالله ریشه شون بخشکه! از خدا بی خبرا. به مادر و لیلا کمک می کنم تا سفره ی ناهار را پهن کنند. وقتی همگی دور سفره جمع می شویم احساس شعف میکنم و اشتها دارم. یک لقمه در دهانم می گذارم و یک ساعت به آقاجان خیره می مانم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
یا لطیف❣
با دوستاش رفته بودن مزار شهدای مدافع حرم، تو امام زاده محمد میگه منو کنار اینها دفنم کنین دوستاش می‌خندن میگن: حالا شهادت کجا بود؟ چهار روز بعد پیکرش همون جایی بود که گفته بود به خاک سپرده بشه!(: ❣❣ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🔻تصویری از شهید حاج یوسف نظری،رئیس اداره کل اطلاعات ایلام، که در هنگام ماموریت در نوار مرزی غرب کشور بر روی مین رفته و به شهادت رسید. 🇮🇷 کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
وقتی در جمع فاطمیون قرار می‌گرفت، یک به یک با نیروها روبوسی می‌کرد. وقتی به او می‌گفتم: حاجی نیازی به این کار نیست؛ حاج قاسم می‌گفت: در بین بچه‌ها شاید کسی از اولیای الهی باشد. ✍🏻به روایت یک تن از فرماندهان ارشد فاطمیون ♥️🕊 کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
پیامبر رحمت، حضرت ختمی مرتبت محمّد(ص) نیز بزرگترین هدیه‌ای که به امت خویش بخشید، ایمان به ارزش‌ها و اصالت‌های انسانی و باور عمیق به شخصیت و هویت اسلامی بود؛ شخصیت و هویتی که ریشه در فطرت خداجوی و حق‌طلب انسان‌ها دارد و اراده ناشی از آن می‌تواند جهان غرق در خودخواهی و نفس‌پرستی را به جهان آرمانیِ‌ توحیدی مهدی موعود(عج) متحول سازد .. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💌 🌕شهید ♨️موهبت الهی دو فرزند شهید 🌻همسر شهید نقل می‌کند: فرزند اولم، علی در سال۱۳۸۲ به دنیا آمد. شیر نمی‌خورد. واهمه داشتم که اگر علی شیر نخورد، مجبور خواهم بود از شیرخشک استفاده کنم. مجتبی کتاب قرآن را برداشت، نیت کرد، قرآن را باز کرد و سوره محمدﷺ آمد. علی را در آغوش گرفت و سوره محمدﷺ را آرام‌آرام در گوشش خواند و در کنار آن آیات زیبا گریه می‌کرد. صدای زیبایش طنین‌انداز اتاق شده بود و اشک‌هایی که روی گونه‌هایش جاری بود، از ذهنم پاک نمی شود. پس از آن، به راحتی علی شیر خورد. 🌻عباس، پسر دومم، سال۱۳۸۴ به دنیا آمد. قبل از تولدش در خواب سواری را با اسب سفید دیدم که از او طلب شفای فرزندم را داشتم و حسّی می‌گفت که او حضرت عباس علیه‌السلام است. خواب را برای مجتبی تعریف کردم و او نیّت کرد که هر ساله در روز تاسوعا نذری بدهیم. زمانی که عباس به دنیا آمد، حال جسمی خوبی نداشت. پس از چند مدت حالش خوب شد و هیچ نشانه‌ای از بیماری در بدنش نبود. مجتبی دلداده اهل‌بیت بود و در ایّام ولادت ائمه، شیرینی می‌گرفت و به منزل می‌آورد یا در پادگان بین سربازان پخش می‌کرد. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
😁 به پسر پیغمبر ندیدم! گاهی حسودی مان می‌شد از این که بعضی این قدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌ اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوش شان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند. ما هم اذیت شان می‌کردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین‌ های مان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ ایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُف‌ شان بلند می‌شد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»😁😂😂 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
❣️فقط کلام شهید❣️
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌹 چه‌سختی‌هایی رو که‌تحمل‌نکرد‌ن شهدا😭 چه مبارزه با نفسهایی که نکردن😔 ➕اون وقت الان طرف از یه چت کردن با نامحرم نمیتونه بگذره از یه نگاه حرام نمیتونه بگذره👀 یه ذره دلش نمیاد مبارزه با نفس کنه😈 بعد توقع داره شهید هم بشه🚶‍♂ ✨یادمون باشه: کسی شهید نمیشه مگر اینکه از سیم خاردار نفسش عبور کرده باشه💪 با بجنگی با هوای نفست⚔ باید بجنگی با دلم میخوادهات تا رشد کنی و توفیق پیدا کنی🙃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
یا لطیف❣
👆👆 تو مسابقه شهدایی ما؛ در واتساپ شرکت کنید. و سوال شهدا را استوری کنید.☺️ سپاس از شما بزرگواران ❤️ اجرتون با شهداء کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄