eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده 🔹صفحه ۹۳_۹۴ 🦋 ...یقین داشتم که حتماً سرّی در این امر نهفته است. به محمّدحسین گفتم:«مسائلی که امشب اتفاق افتاد، ذهن مرا خیلی مشغول کرده است.🤔 این همه حوادث نمی تواند اتفّاقی باشد. من هنوز هم باور نمی کنم که این قدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمّی را انجام دهیم؛ همان کاری که امیری به خاطرش شد. خواهش می کنم بگو قضیه از چه قرار است» محمّدحسین سرش را پایین انداخته بود و از پاسخ طفره می رفت.من با حالت تضرّع و اصرار زیاد سؤالم را تکرار کردم. سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد. وقتی چشم هایش را پر از اشک دیدم دیگر نتوانستم حرفی بزنم.🤭 او.مثل همیشه جای دنجی را پیدا کرد و به ایستاد و مشغول شد. ((تکلیف من)) آن روز هواپیما های عراقی مقرّ را بمباران کردند. تعداد زیادی از بچّه ها زخمی شدند. محمّدحسین با همان متانت همیشگی بچّه ها را به دعوت می کرد و سعی داشت تا آن ها را آرام کند. وقتی هواپیماها رفتند و اوضاع کمی بهتر شد، تصمیم گرفتیم مجروحان را به عقب منتقل کنیم. محمّدحسین هم می خواست همراه بچّه ها برود و کمک کند، امّا من اصرار داشتم که در منطقه بماند؛ گفتم:«آقا جان!...شما دیگر برای چی میخواهید بیایید؟ بهتر است همین جا باشید.» او با ناراحتی گفت:«تو چرا اینقدر اصرار داری که من نیایم؟» گفتم:«خب بالاخره هرچه باشد شما به آشنا تر هستید، این جا هم کسی نیست. بیشتر بچّه ها زخمی شدند، آن ها هم که سالم هستند به اندازه کافی منطقه را نمی شناسند.» در جوابم گفت:«بنا نیست ما تکلیفمان را فقط در یک جا انجام دهیم. برای من نه زمان می شناسد، نه مکان و الان از همه چیز واجب تر انتقال این مجروحان به عقب است.» این را گفت و همراه زخمی ها به عقب رفت. 💠 ناز پرورد تنعّم نبرد راه به دوست شیوه رندان بلاکش باشد *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
🌸مادر شهید از لحظات دیدن پسرش در عراق میگوید😭😭↘️↘️ را به زیارت بردند و از زیارت که برگشتیم روز آخر سفرمان بود و ما را به کاظمین برد. را به بازار برد و خرید حسابی کردیم و برگشتیم. 🍀ما را به مرز ایران تحویل برادرش داد🍀. می‌گفت اگر به ایران بیایم مسئولین نمی‌گذارند به سامرا برگردم🌹. است که به سامرا بروم. عراق را رد کردیم و به سمت مرز ایران رفتیم. به دلم شور افتاد که فکر نمی‌کنم این بار مهدی را ببینم😭 دوباره به سمت پاسگاه عراق برگشتم و دیدم مهدی دارد می‌رود😔. و نگاه‌اش کردم. که داشت و با آن خوشی می‌رفت مشخص بود که دارد پرواز می‌کند😭. زهرا(س) و ائمه معصومین(ع) همگی برایش عزیز بودند❤️ این‌قدر عزیز بودند که دست از همه چیز کشید. دلم گرفت و جوانان بنی‌هاشم را برایش خوندم و بسیار اشک ریختم😭😭، ولی وقتی خبر شهادت‌اش را شنیدم سجده شکر به‌جا آوردم، 🌸چون بزرگ‌ترین آرزوی‌اش این بود که شهادت قسمتش شود🌸 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄