eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
•|🌱|• هرڪسے بتواند..! درد اصلیِ خود را ڪند، رنج هایش خواهد یافت. درد اصلے همه ، چه خوب و چه بد، دوری از . یڪ جور، یڪ جور...:) 💕💕💕 @shohadarahshanedamadarad🌸
‍ #چطورشهیدبشیم⁉️ ️🌳ویژگی های #شهید هادی ذوالفقاری ۱- همیشه #دائم_الوضو بود. ۲- #مداحی میکرد. ۳- ذکر📿 میگفت. ۴- عاشق #امام_حسین(علیه السلام) و گریه😭 برای ایشان بود. ۵- #اخلاص او زنبان زد رفقا بود. ۶- اگر کسی از او #تعریف میکرد، خیلی بدش می آمد. ۷- وقتی که شخصی از زحمات او تشکر میکرد، میگفت: #خرمشهر را خدا آزاد کرد! یعنی ما کاری نکردیم☺️ همه کاره #خداست وهمه ی کارها برای خداست‌. ۸- انرژی اش را وقف #هیئت و کار فرهنگی کرده بود. ۹- روی صورتش چفیه می انداخت و میگفت: اگر به #نامحرم نگاه کنیم راه #شهادت بسته میشود. ۱۰- خیلی دوست🌸 داشت از حرم #حضرت_زینب(علیهاالسلام) دفاع کند و میگفت: نباید بگذاریم #حرم عمه ی سادات دست تروریست ها👹 بیفتد ۱۱- هیچ وقت از #اتفاقات نگران کننده حرف نمیزد. آرامش😌 درکلامش جاری بود ۱۲-نمیگذاشت❌ کسی از دستش ناراحت شود اگر دلخوری پیش می آمد، #سریعا از دل💗طرف در می آورد. هیچ وقت دوست🥀 نداشت کسی با دلخوری از او جدا شود #شهید_هادی_ذوالفقاری #شهدا_را_با_صلوات_یاد_کنیم💚 @shohadarahshanedamadarad
🌷 تکیه کن به شـهـــ🕊ــدا شهــــدا تکیه شان به اصلا گــ🌺ـل بنشینی بوی گل میگیری 👌 پس کن زندگیت را با یاد شهــــدا 😍 میخوام مثل تو باشم @shohadarahshanedamadarad🌷
۵ دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم. ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم.. _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم _ خب بپز میخواااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے… _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رومیدی؟ بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری… نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگرمیگیرم _ ریحانه؟؟…داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره… پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند…. بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.گرماوتشنگـےازیادم میرود.آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست. نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے. اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن… …زیارت عاشورا وچقدرصوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد… فاطمه بعدازان گفت: _ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے… چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدرعجیب..ڪه هرڪارت میدهد…حتـے لبخندت دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگرانجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراززمینش به جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمام روح و جانم میبلعم… اگراینجا هستم همه ازلطف … الهـے.. فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته… _ فاطمه؟!!…فاطمه!!…هوی! _ هوی و….!.لاالله الا الله….اینجا اومدی ادم شے! _ هروخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه _ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!..یه اب میخواما… _ منم میخوام …اتفاقابرادرا جلو درباڪس آب معدنـےمیدن… قربونت بروبگیر!خدااجرت بد بلند میشوم ویڪ لگدآرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے اززیرچادرمیخندد… سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊•
گاهے چه دلگرفته میشوی از گاهے از حڪمتش ناراضے گاهے شاڪر و خوشحال گاهے مشکوک گاهے مجذوب گاهے نزدیڪ و گاهے دور خدا همان ڪاش ما اینقدر گاهے به گاهے نمیشدیم ✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370
همه را به و خلقی دعوت می کنم، خودم که فکر می کردم بعد از همسرم زنده نمی مانم ولی خیلی به من داد. البته بدون آقا سخت می گذرد😔 این روزها؛ خیلی از شب ها با می خوابم،😭😭😭 اما هرچقدر فکر می کنم می بینم باید باشم به خداوند و آنچه خدا به آن هست. احساس می کنم بعد از شان به نزدیکتر شدم، خیلی شدم، هادی بودم ولی الان به این رسیدم که واقعی .♡ خواندن و خواندن می کند و به من می دهد. اگر باز هم به آن روزها برگردم و بدانم کسی را که به همسری قبول می کنم فقط قرار است روز در اش باشم، بازهم هادی را انتخاب می کنم. 🍃⚘🍃 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
دو ڪوهه حسینیه باصفایـے داشت ڪه اگر آنجا سر بہ سجده میگذاشتـے بوی عطر از زمینش به جانت مے نشست. سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را باتمام روح و جانم میبلعم... اگر اینجا هستم همه از لطف ... الهـے ... فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته... _ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی! _ هوی و....!😓.لاالله الا الله....اینجا اومدی آدم شے! _ هر وقت تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه😖... _ وای تو چرا همش تشنته!ڪله پاچہ خوردی مگه؟ _ وای بخیل!..یه آب میخواما... _ منم میخوام 😁...اتفاقاً برادرا جلو در آب معدنـےمیدن... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده😂 بلند میشوم و یڪ لگد آرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے😒 از زیر چادر میخندد... 💞 سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم، چندقدم آنطرف تر ایستاده‌ و باکس های آب مقابلش چیده شده. # مسئول آب است😐 آب دهانم را قورت میدهم و سمتش مے روم... _ ببخشید میشه لطفا آب بدید؟ یڪ باڪس برمیدارد و سمتم میگیرد _ علیڪم السلام!...بفرمایید خشڪ میشوم ...ســلام نڪرده بودم! ... دستهایم میلرزد، انگشتهایم جمع نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستش بگیرم... یڪ لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود... چهره اش درهم میشود ،ازجا میپرد و پایش را میگیرد... _ آخ آخ... روی پایت افتـــاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای...تروخدا ببخشید...چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـد،میدانم میخواهـد نگاهش را از من بدزدد... _ نه خواهرم , خوبم!....بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!.😢..الان خوبید؟... ببینم پاتونو!.... باز هم به پیشانـے میڪوبم! با خجالت سمت درحسینیه میدوم. صدایش را ازپشت سر میشنوم: _ خانوم علیزاده!... لب میگزم و برمیگردم سمتش... لنگ لنگان سمتم می آیـد با بطری های آب... _ اینو جا گذاشتید... نزدیڪ ترڪه مےآیـد خم میشود تا بگذارد جلوی پایم... ڪه عطرتش را بخوبـے احساس میڪنم ... 💞 همه وجودم میشود استشمام عطرش... چقدر آرام است........ 💞 ✍ ادامه دارد ... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
وقتی محمدرضا از جبهه می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم . میدیدم نماز میخونه و حال عجیبی داره یه جوری شرمنده و زاری میکنه که انگار بزرگترین رو در طول روز انجام داده یه روز ازش پرسیدم : چرا انقدر میکنی از کدام می نالی جواب داد : همین که این همه بهمون داده و ما نمی تونیم رو به جا بیاریم بسیار جای داره... راوی: خواهر_شهید محمد_رضا_تورجی_زاده🌷🕊 ‎‎‌‌‎https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋