eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
در خانواده هم من شاهد بودم که چقدر از هستند، در خیلی از کارهای شان را قرار می دادند، زیباتر از همه رفتن شان بود. اینکه می دیدم کارهای شان را طوری تنظیم می کنند که با ، برای نماز جماعت به مسجد بروند، برایم بود. 🍃⚘🍃 پنجم مهر ماه عروسی بود؛ ما فقط یک جشن عروسی داشتیم و خیلی هم به هر دونفرمان خوش گذشت. بودم. من از همان موقعی که هادی به خواستگاری آمدند توقع مالی زیادی نداشتم و اعتقادی هم ندارم که می آورد، حتی عروسی هم ، مهم داشتن است. دانش آموز دوره پیش دانشگاهی هستم در رشته علوم انسانی، هدفم قبولی در دانشگاه است تا با این ادامه تحصیل و پیشرفتم روح هادی را شاد نگه دارم و از من راضی باشند. خودشان هم مدرک کاردانی نقشه کشی داشتند . هادی و ای که بین مان بود، ما همدیگر را درک می کردیم. خیلی پذیر بود، تمام را می کرد که را از روی خانواده اش بردارد. 🍃⚘🍃 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🍃🍃🍃 🌷نزدیک مراسم محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده باید برایت بخرند. 🌷خلاصه با هم برای رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ... 🌷هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید (عج) امشب کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» یعنی گویا تمام لحظات زندگی، یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود. •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
. 🌷| رفته بودیم مشهد🚎 من فقط تونسته بودم هزینه اردو رو کنم، یه روز بچه ها برای خرید سوغاتی به بازار رفتن👜 اومد پیش من و گفت : تو نمی ری بازار؟ گفتم : من فقط تونستم هزینه اردو رو فراهم کنم و برای خرید ندارم❌ گفت: باشه و رفت✋ یکی دو بعد اومد و گفت : من می خوام برم بازار ، بیا با هم بریم رفتیم بازار، کلی سوغاتی👝 خرید و برگشتیم حسینیه فردا صبح هم به تهران حرکت کردیم🚎 وقتی رسیدم خونه، در که باز کردم دیدم اون سوغاتی ها توی ساک منه و علی برای من گرفته بود و حتی به روی نیاورده بود.✨|🌷 ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄