🌓 #باز_شب_شده 🌗
❤️ #دلم_بهانه_میگیرد ❤️
#خدایا...
هنوز به #شب و #سیاهی و تنهایی هایش عادت نکرده ام ...
هنوز #نبودنت روحم را آزرده می کند
سخت است
هر روز #چشمانم را به دنیایی باز کنم که تو را کم دارد
اما #چاره ای ندارم
رفیق تنهایی هایم ، هر شب برایت #گریه می کنم...
و
به تو قول می دهم
در این دوره ی سخت #امتحان با #توکل به خدا و #دعای خیر نیمه شب هایت اسیر زرق و برق دنیا و دنیا طلبان نشوم...
#محمدرضا_جان امشب هم نبودنت را به رویای شبانه می سپارم شاید در خواب تماشاگرت باشم.
من می گویم
شب #بهشتی ات #بخیر 💐
تو بگو عاقبت شما
#ختم به #خیر و #شهادت 🌹
🌷 #شهید_عزیزم 🌷
#رفیق_تنهایی_هایم
#محمدرضا_داودی
@shohadarahshanedamadarad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
شب #قدر برای مومنین #خیر من الف شهر و برای تبهکار #شر من الف شهر است.
🎤آیت الله #جوادی_آملی
مدت : 1دقیقه
@shohadarahshanedamadarad🌸
🌹 اگه چیزی باب میل تو نیست به خدا نگو چرا من،
مطمئن باش قراره بعدش اتفاق بزرگی برات بیفتـــ❤️ـــه به حکمتش شک نکن 🙏🌴
═══✼🌸🍃🌹🍃🌸✼═══
🪴🌻#بهترین زمان برای استجابت دعا
غروب جمعه است.
با خواندن سوره مبارکه والعصر؛ انا انزلناه؛
دعای سمات و صلوات شیخ کلینی (با فضیلت خیلی زیاد) 🌻🪴🌺👇
🍃"اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الْأَوْصِيَاءِ الْمَرْضِيِّينَ بِأَفْضَلِ صَلَوَاتِكَ، وَ بَارِكْ عَلَيْهِمْ بِأَفْضَلِ بَرَكَاتِكَ، وَ السَّلامُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ"🍃
#شیخ_کلینی
🌹. آیت الله قاضی ره:
در روز جمعه 100 #خیر است
که 99 تای آن از آن کسی است:
🌅 که در ساعت آخر روز جمعه (نزدیکای غروب)صدبار "سوره قدر " راختم کند
https://eitaa.com/Ravie_1370
#مدافع_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
❤️ هوالعشـــق
_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم...
فاطمه از همان بالا میگوید.
_ با ماشین ببر خب...هوا...
حرفش را نیمه قطع میکند...
_ اینجوری زودتر میرسم...
به حیاط میدود و من همانطور که به سختی کش چادرم را روی چفیه میکشم نگاهی به مادرش میکنم که گوشه ای ایستاده و تماشا میکند.
_ ریحانه؟...اینایی که گفتید..با دعوا...راست بود؟
سرم را به نشانه تأسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم.
❤️
پرستار برای بار آخر دستم را چک میکند و میگوید:
_ شانس آوردید خیلی باز نشده بودن...نیم ساعت دیگه بعد ازتموم شدن سرم، میتونید برید.
این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالای سرم ایستاده است و هنوز بغض دارد.حس میکنم زیادی تند رفته ام...زیادی غیرت را برخت کشیده ام.هر چه است سبک شده ام...شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود!
روی صندلی کنار تخت مینشینـد و دستش را روی دست سالمم میگذارد..
باتعجب نگاهش میکنم.
آهسته میپرسد:
_ چند روزه؟...چند روزه که...
لرزش بیشتری به صدایش میدود...
_ چند روزه که زنمی؟
آرام جواب میدهم:
_ بیست و هفت روز...
لبخند تلخی میزند...
_ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهش میکنم.ازمن دقیق تر حساب روزها را دارد!
_ ازمن دقیق تری!
نگاهش را به دستم میدوزد.بغضش را فرو میبرد...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نتیجه ی همه #استخاره ها #خیر است
اگر به نیت تو وا شوند #قـــرآن_ها💗
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بغضش را فرو میبرد...
_ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهد از زیر حرف در برود
!اما من مصمم بودم برای اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده درخاطرش بهتر مانده تا من!
_ نگفتی چرا؟...چطور تو از من دقیق تری؟...تو حساب روزا!فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزند و به چشمانم خیره میشود
_ میدونستم خیلی لجبازی!خانوم کله شق من!
این جمله اش همه تنم را سست میکند. #خانـــوم_من!
ادامه میدهد...
_ میخوای بدونی چرا؟...
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندد
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگوید! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود...
_ اره!...حدسشو میزدم!جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرش روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستش را سمت صورتم مےآورد ،چانه ام را میگیرد و رویم را برمیگرداند سمت خودش!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورم نمیشد.توعلی اکبر منی؟
نگاهش میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی اش به آهسته پایین می آیند و روی پیرهنش میچکد. به من و من می افتم.
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستش را از زیر چونه ام برمیدارد و میگیرد روی بینی اش...
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلند میشود و از اتاق میدود بیرون.
بانگرانی روی تخت مینشینم...
💞
موتورش را داخل حیاط هل میدهد ومن کنارش آهسته داخل می روم...
_ علی مطمئنی خوبی؟...
_ آره!...از بی خوابی اینجوری شدم! دیشب تا صبح کتاب میخوندم!
بانگرانی نگاهش میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیرد، خم میشود و کنار گوشم بحالت زمزمه میگوید..
_ من هر چی گفتم تأیید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودش دلواپس است!
آرام وارد راهرو میشود و بعد هم هال...یا شاید بهتر است بگویم سمت اتاق بازجویی!! زهرا خانوم لبخندی ساختگی بمن میزند و میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکتر چی گفت؟
دستم را بالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋