eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه دوم بهمن ماه سال ٩٣ بود که حاج قبل از یک عملیات بسیار مهم و کلیدی در جمع مدافعین حرم حضور پیدا کرد و بچه ها با او عکس های یادگاری متعددی انداختند. در زمان انداختن عکس زیر ، سردار شهید علیرضا توسلی( ) فرمانده دلاور تیپ به شوخی و لبخندزنان گفت: ! اتفاقا این شوخی و یا بهتره بگم این پیش بینی درست از آب در آمد و همه عزیزانی که در این جمع پشت و کنار سردار بودن یکی یکی پر کشیدند و در نهایت فرمانده دل ها به یاران شهیدش پیوست از سمت راست 👈(به تاریخ شهادتها دقت کنید) شهیدان: 93/11/22 93/11/22 93/12/9 94/1/31 94/8/1 و سردار دلها حاج روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد. •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
اهل نماز اول وقت و امر به معروف بود، با جذبه، خوشرو و کم حرف بود و در رشته های هاپکیدو و جودو و کونگ فو فعالیت داشت و استاد هم بود، چندین بار مقام اول کشوری را بدست آورد . از ۲۱سالگی مشتاق دفاع از حرم و اعزام به سوریه بود، ولی بدلیل اینکه تک پسر بود و پدرش جانباز ۸ سال دفاع مقدس بود اعزامش نمیکردند، بعد از ۳ سال تلاش، در سفرش به کربلا، با توسل و مددگرفتن از امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) نذر کرده بود تا زمانی که پایش به حرم حضرت زینب (ع) نرسد آب به لبانش نزند، نذرش هم  قبول شد، فردای روزی که از کربلا برگشت پدرش او را همراه خود برای آموزش به پادگان برد، بعد از یک ماه در تاریخ ۱۲دی ماه ۹۴ ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتند که سریع به محل گفته شده برود، سریع غسل شهادت کرد و راه افتاد . سرانجام در۱۳ دی ماه ۹۴ به سوریه اعزام شد . همیشه آرزو داشت روی شناسنامه اش مهر شهادت بخورد که به آرزویش رسید . 🌷شهید 🌷   یاد شهدا با صلوات •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
✍شاهد خداسـت ! و تنها او میداند که جوانے ِشان را، وقف نجابت شان کردند ... •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
هر کس‌ صدایش‌ زد بیچاره‌ نخواهد شد کارش‌ به یک‌ مو هم‌ رسد پاره‌ نخواهد شد کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
حاج قاسم سلیمانی: خداوندا! تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل بیت و پیوسته در مسیر پاکی بهره‌مند نمودی. از تو عاجزانه می‌خواهم آن‌ها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهره‌مند فرما 📚فرازی از وصیت شهید حاج قاسم سلیمانی https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
*بسم الله الرحمن الرحیم* *شهید آوینی و احترام به خانواده* *عادت آقا مرتضی این بود که اگر در یک جمع یا مهمـانی قرار میگرفت و خوردنی و یا شیرینی می آوردند، یکـی کـه بـر می داشت، نمی خـورد! و به صاحب خانه می گفت: «می تونم یکی هـم اضافه با خودم ببرم؟!» و بر می داشت.* *می گفت: «می بـرم تـا بـا خــانواده بخـورم.»* *می گفت: «آدم نبـاید اهـل تک خـوری باشد! باید سـعی کند که شـیرینی های زندگی اش را با خانواده اش سهیم باشد. این امر در ایجاد اُلفت بین زن و شوهر خیلی مؤثـر است.»* *از جمله چیزهایی دیگری که در ایجـاد اُلفت بین زن و شوهـر مؤثـر می دانست؛* *برگـزاری نمـاز جمـاعت خـانوادگـی بـود.* *📚 همسفر خورشید* *🌹شهیدسیدمرتضی آوینی* *اللهم صلی علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم* کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
◾️ فرمانده یگان امداد استان فارس سحرگاه امروز در درگیری با قاچاقچیان کالا به درجه رفیع شهادت نائل گردید . کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
خوشاانان که باشهادت رفتند سالروز شهادت 🕊🌹شهید مدافع حرم شهید مدافع حرم «محمد رضا حسینی مقدم» در تاریخ 10 فروردین 1333 درتربت حیدریه چشم به جهان گشود. وی از جانبازان هشت سال دفاع مقدس با سمت معاون اطلاعات عملیات لشکر نصر 5 ایفای نقش کرد و سرانجام در تاریخ 16 بهمن 1393 در دفاع از حرم مطهر امامین عسکریین(ع) و درگیری با تروریست‌های تکفیری داعش در شهر مقدس سامرا به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
وقت سفر بود و انتظار در چشمان روزگار می‌درخشید،‌ انگار قرار ما در قلمرو عشق جا مانده بود. در سرزمین خورشید، در امتداد بلند نور سایه‌ای از محبت بود و نگاهی که حکایت سفر داشت.‌ لحظه‌ها در گذرگاه انتظار مانده بودند، چشم‌ها همچنان اسیر گذر روزگار و در توالی رفتن همه به نوبت ایستاده بودند... ما در برابر تاریخ قد کشیدیم، بزرگ شدیم، مرزهای با هم بودن را در نوردیدیم و در کنار هم جان دادیم.‌ چه کسی می‌داند معنای با هم بودن چیست، در کنار هم جان دادن و پرواز کردن چه معنی دارد... این هنری بود که تو یادمان دادی و یادمان دادی که می‌توان عاشق بود، دوست داشت، جنگید و در معبود غرق شد و چه زیبایی‌ها که دیدیم و کسی از غیر از ما ندید..... •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۳۱ و ۳۲ یه لحظه جا خوردم،... با بهت نگاهش کردم، مستقیم به چشمام نگاه کرد اما با کمی حالت خشم با همون ولوم بالاش که تا حالا نشنیده بودم ازش ادامه داد: _چرا اینکارو کردین؟؟ من از شما اینو خواسته بودم؟؟ آخه چرا؟؟ بعدم نگاهشو ازم گرفت و بلند شد ایستاد و در حالی که جلوم راه میرفت سرزنش وار جملاتش رو بر سرم می کوبید: _آخه من نمیفهمم شما چرا باید همچین کاری کنین، من ازتون خواسته بودم کمکم کنین اما شما چی...دقیقا کاری رو کردین که خواسته ی مادرم بود.. اینجوری قرار بود کمکم کنین؟؟؟ راه میرفت و سرزنشم میکرد..من دلم گرفته بود ازش، دیگه نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم، دونه های اشکم سرازیر شدن...اما عباس انگار حواسش به من نبود که همونطوری که با حرص راه میرفت و نگاهش به کفشاش بود حرفاشو میزد: _من نمیتونستم مخالفت کنم، در برابر مامان بابام خلع سلاح بودم، هیچی نمی تونستم بگم دوتا خاستگاری قبلی رو تونستم بپیچونم این یکی نمیشد..تمام امیدم به شما بود، اما شما چیکار کردین، زدین همه چیزو خراب کردین .. شما جلوی رفتنمو با این کارتون گرفتین ... از حرکت ایستاد.. منم بلند شدم درحالی که کل صورتم از اشک خیس شده بود دیگه تحمل سرزنشاشو نداشتم .. دلم نمی خواست کسی که سرزنشم میکنه عباس باشه .. با ایستادنم در حالی که سرشو بالا میاورد تا به صورتم نگاه کنه ادامه حرفاشو میزد: _آخه من نمیفهمم شما ... تا نگاهش به چشمام افتاد جملش ناتمام موند، مبهوت به صورت خیس از اشکم نگاه می کرد ..حالا نوبت من بود، دیگه باید یه چیزی میگفتم .. با دست اشکامو از جلوی چشمم پاک کردم و گفتم: _من همه ی این کارا رو فقط ... فقط به خاطر شما کردم ... دیگه نتونستم تحمل کنم اشکام باز سرازیر شدن اما عباس همونجا ایستاده بود و تو بهت اشکای من بود، دویدم سمت خونه،،، با وارد شدنم به هال با اون حال آشفته و گریه همه جا خوردن، وای که من حضور همه رو فراموش کرده بودم .. دیگه اتفاقی بود که افتاده بود، دویدم سمت اتاقم و خودمو رو تختم انداختم و تمام بغض هامو رو بالشتم خالی کردم.. بابا .. باباجون مگه کنارم نیستی پس چرا ناآرومم ...آرومم کن ... نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم.. آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد - چیشده آبجی؟! سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم: _هیچی عزیزم رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم،،،به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم، هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمیگذشت که منو با اون حال دیدن،الان فکر می کنن چیشده که من گریه میکردم، خدا کمکم کن .. وضو گرفتم و زیر لب فقط صلوات میفرستادم ..از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم، منتظر من بود اینجا.. سرمو به زیر انداختم که اومد دستامو گرفت و گفت: _معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟ نگاش کردم، چشماش نگران بود،،اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس، مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم .. آهی کشیدم و گفتم: _نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت: _امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین سوالی نگاهش کردم که گفت: _عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده لبخندی رو لبم نشست،،، راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من عباس بود! 💜ادامه دارد.... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۳۳ و ۳۴ تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد. همه خواب بودن، به اتفاقات امروز فکر می کردم. به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد، چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ... اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم، حق میدم که بخواد سرزنشم کنه باید قبل عقد باهاش هماهنگ می کردم و همه چیو بهش می گفتم، قبول داشتم که کمی سر خود عمل کردم، دست انداختم و موبایلم رو از رو عسلی برداشتم تا ببینم ساعت چنده .. نمیدونم چرا امشب بی خوابی زده به سرم ساعت نزدیک چهار صبح بود!! چند تا پیام و تماس از دست رفته داشتم، باز گوشیم رو سایلنت بود، کدوم بدبختی بوده که بهم زنگ میزد .. یک تماس از شماره ناشناس! بی توجه به تماس وارد لیست پیام ها شدم، از همون شماره ناشناس چهار تا پیام، باز کردم "سلام معصومه خانم، امیدوارم منو ببخشین من رفتار درستی نداشتم با شما، حلالم کنین " . عباس بود، شمارمو از محمد گرفته یعنی؟!! معصومه خانم میشه دلیل این کاری رو که کردین بدونم، واقعا ذهنم آروم نیست ... درگیرم" . و پیام بعدیش ... "خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق میدم بهتون، ولی منم حق دارم بدونم چرا جواب منفی ندادین بهم" نمیدونم چرا داشت خنده ام میگرفت تا جایی که من تو فیلما و داستانا دیده بودم پسرا شاکی میشن از این که دخترا چرا جوابشونو مثبت ندادن و حالا عباس شاکیه که چرا جواب منفی ندادم !!! پیام آخرشم فقط یه شب بخیر بود، همش برای ساعت یازده دوازده شب بود نمیدونستم جوابشو بدم یا نه حتما تا الان خوابیده.. بالاخره تصمیم گرفتم جواب بدم، تا جایی که تونستم تو پیام براش توضیح دادم و فرستادم .. خواستم گوشی مو بزارم که پیامی بهم ارسال شد "ممنون که جواب دادین، تا الان منتظر بودم، باید حتما حضوری باهاتون حرف بزنم " چشام از تعجب گرد شده بود با سرعتی که اون جواب داد انگار گوشی دستش بود، این آدم تا الان بیدار بود واقعا!! نکنه عباس هم امشب بی خوابی زده به سرش، مثلِ من؟!! 💜ادامه دارد.... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
یاران چه غریبانه رفتند ازاین خانه وچه مظلومانه بچه های فاطمیون پرمیکشند وهیچ جایی نامی، یادی ازان عزیزان نیست این تصویر مربوط به 4 تن از شهدای لشکر پر افتخار فاطمیون است که در حملات تروریست های آمریکایی به خاک سوریه شهید شدند. 🕊🕊🕊🕊 💠امروز ۱۷ بهمن ماه ۱۴۰۲ مصادف با ۲۵ رجب المرجب 📿 ذکر روز سه شنبه: یا ارحم الراحمین 💐ذکر امروز را هدیه میکنیم به: 🌸حضرت زين العابدين (ع) 🌸حضرت باقر(ع) 🌸حضرت صادق(ع ، ، ✅ ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می‌شود. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋