🌹 « تجربه_من _ شماره ۲۵ »🌹
قسمت_اول
من در یک خانواده سنتی و نسبتا مذهبی و اوضاع مالی تقریبا خوب بزرگ شدم. منو خواهرم فاصله سنی کمی از هم داریم، خواهرم ٢ سال از من بزرگتره و به گفته مادرم من زمانی بدنیا اومدم که دکتر بارداری رو برای مادرم ممنوع کرده بود.
تا جاییکه از دوران کودکیم یادمه مادرم بیشتر وقتش رو برای خواهرم میذاشت برای همین هیچ وقت حس نکردم که خواهر دارم، مادرم اغلب مهمونی ها رو با خواهرم میرفت و همیشه لباس ها و لوازم خوبی براش میخرید، چون معتقد بود دختر بزرگ خونه تو چشمه و باید بهتر دیده بشه خلاصه فضا جوری بود که با اینکه دانشجو بودم ولی اصلا فاز ازدواج نداشتم و خودمو بچه میدونستم برای همین تا خواهرم ازدواج نکرده بود، مادرم حتی حرف خواستگار رو هم با من نمیزد حتی وقتی پیشنهادهایی به خودم میشد از ترس اینکه مادرم بفهمه یا خواهرم ناراحت بشه، خودم ردشون میکردم و حرفی به خانواده نمیزدم چون فکر میکردم من اگه خواستگار داشته باشم گناه کردم!!
اغلب وقتم با دوستانم میگذشت برای همین برعکس خواهرم از خانه داری چیزی نمیدونستم. تا اینکه خواهرم ازدواج کرد و در دوران عقدشون مادرم تازه با من در مورد خواستگار و این چیزا حرف زد و حتی در اتفاقی عجیب یکی از خواستگارا رو به خونه راه داد😂!! البته چون زیاد تو چشم نبودم خواستگار زیادی هم نداشتم😄 خودم هم چون معیارهای خاصی در مورد همسر آیندم داشتم اغلب همون چندتایی رو که اومده بودن رو رد کرده بودم.
متاسفانه خواهرم در دوران عقد بخاطر اختلافاتی که با همسرش داشت طلاق گرفت و بازهم درهای خواستگار به روی من بسته شد!😬
چند ماه از این ماجرا گذشته بود که در اتفاقی جالب با شخصی آشنا شدم، ایشون هم شخصی مذهبی بود از لحاظ تحصیلات و موقعیت شغلی همون شرایطی رو داشت که من دوست داشتم😉 ایشون اول از خودم خواستگاری کرد و منم بهشون گفتم باید با خانوادم صحبت کنم.
وقتی به مادرم گفتم اولش ناراحت شد ولی وقتی از شرایط و موقعیت این شخص گفتم، موافقت کردن که مادرشون بیان خونه مون منم توکل کردم به خدا که هرجور صلاحه همون بشه چون دیگه دانشگاهم هم تموم شده بود و ۲۵ سالم شده بود.
همین یکبار اومدنشون ادامه دار شد و جلسات رسمی تر شد و خانواده ها باهم آشنا شدن و در این بین من و همسرم😍 بیشتر باهم آشنا شدیم و با لطف خدا در یک روز بهاری و میلاد امام هادی علیه السلام ما عقد کردیم. ولی خودم میدیدم که نه خواهرم و نه مادرم هیچ ذوقی برای ازدواج من ندارن.
بیشترین وقتی که با همسرم میگذروندم پارک و اینجور جاها بود تا زیاد جلوی چشم مادر و خواهرم نباشیم!
همسرم زیاد دوست نداشتن نامزد بمونیم و خانواده ها باهم صحبت کردن و چند ماهی نامزد موندیم تدارک عروسی خیلی زود فراهم شد.
اما جهیزیه رو مادرم با بی رغبتی تمام برام تهیه کردن حتی برای یک قلم از وسایلم نظر منو نگرفت منم فقط از خدا صبر میخواستم تا بدون ناراحتی زندگیمو شروع کنم.
از اون طرف هم متوجه شدم همسرم هم سر یه موضوعی با خانوادش به اختلاف خورده و علت اصرارش به کم نامزد موندنمون همون موضوع بوده..
همسرم تازه استخدام شده بود و سرمایه چندان زیادی نداشت و چون میخواست رو پای خودش بایسته کل هزینه خرید عقد و این چیزا رو هم خودش کرده بود و همین مستقل زندگی کردنشون منو خوشحال میکرد.
منم وقتی فهمیدم کل هزینه ها تا الان با خودشون بوده و پدرش برای عروسی گرفتن هیچ هزینه ای نمیخواد بکنه مراسم عروسی رو ساده گرفتیم و بدون اینکه دوستان و اقوام و خانواده هامون بفهمن حتی آرایشگاه و ماشین عروس رو از طریق یه موسسه ازدواج آسان هماهنگ شدیم و با هزینه خیلی کم اونا رو انجام دادیم، شام عروسی رو هم یه رستورانی گرفتیم که قبول کرده بود بیعانه بگیره و مابقی رو روز بعد باهاشون حساب کنیم بخاطر همین پولهای نقدی که بعضی ها بعنوان کادو در جشنمون داده بودن رو دادیم به رستوران...
خلاصه زندگیمون رو در خونه ای که اجاره کرده بودیم شروع کردیم و چون هر دو عاشق بچه بودیم از همون اول اعمال عبادی برای فرزندآوری رو هم به جا می آوردیم و تقریبا چهارماه بعد از ازدواجمون متوجه شدم که خدا خواسته و به ما فرزندی عطا کرده 🥰 همسرم که از خوشحالی داشت پرواز میکرد منم همینطور چون واقعا بچه ها رو خیلی دوست دارم ولی بعد یاد مادرم افتادم که چه برخوردی با من خواهد کرد!!
👈 ادامه در پست بعدی ...
#جهاد_فرزند_آوری
#تبعیض_بین_فرزندان
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
🇮🇷 @Rayeheyekhoshmaroof
🌹 « تجربه_من _ شماره ۲۵🌹
قسمت _ دوم
دلمو به دریا زدم و با جواب آزمایش رفتم منزلشون و حدسم هم درست بود، وقتی بهش گفتم داری مادربزرگ میشی گفت خاک تو سرم! حالا به خواهرت چی بگم!! من که از این رفتار خشکم زده بود برای دلداری دادنش که خدا منو ببخشه گفتم میخوای برم سقطش کنم؟ ولی مامانم سکوت کرد و این بیشتر منو رنجوند. ولی بعد گفت نه این کارو نکن ولی فعلا به کسی چیزی نگو حداقل تا وقتی که شکمت بالا نیومده باشه!
چون ویار بدی هم داشتم، کمتر خونه اونا میرفتم چون نمیتونستم چیزی بخورم برای همین چندباری که مادرم برامون غذا آورده بود، خواهرم متوجه میشه و خیلی خوشحال میشه و از این ناراحت میشه که چرا زودتر بهش نگفتم! منم دیگه نتونستم بگم مامان نذاشت که بگم.
دخترم قبل دنیا اومدنش برکتش رو آورد و ما تونستیم ماشین بخریم در همون روزهای بارداریم خواهرم ازدواج کردن😍 و زایمان من موقعی اتفاق افتاد که مادرم در تدارک جهیزیه خواهرم بود و حتی به همین دلیل وقتی دخترم به دنیا اومد مثل فامیل فقط به عیادتم اومد و یکی دوساعت پیشم موند و رفت خونه تا به کارهای خودشون برسه...
چون طبیعی هم زایمان کرده بودم و درد زیادی رو هم تحمل کرده بودم بعد از زایمان هم وقتی دیدم مادرم زیاد پیشم نموند و رفت دلم میخواست فقط گریه کنم ولی بخاطر دخترم فقط ذکر میگفتم تا با آرامش بتونم بهش شیر بدم. از یکی از دوستانم هم خواهش کردم شب بیاد پیشم بمونه. البته ناشکری نمیکنم از روز بعدش مادرم ده روز اومد خونه مون و کمک حالم شد.
دخترم تمام دنیای من شده بود و خیلی سعی میکردم تربیت درستی داشته باشه برای همین دلم میخواست یه بچه دیگه هم با فاصله کم داشته باشم تا روزهایی رو که خودم به تنهایی گذروندم رو این دخترم تجربه نکنه، به برکت وجود دخترم ماشین مون رو عوض کردیم و مدل بهتر و بزرگتری خریدیم و چند باری هم رفتیم پابوس امام رضا علیه السلام😊
در روزهایی که داشتم دخترم رو از پوشک میگرفتم تا خودمو آماده بچه دوم کنم اختلافات خواهرم با همسرش بالا گرفته بود و باز حرف طلاق پیش کشیده شد البته اینم بگم واقعا خواهرم دختر خیلی مهربون و آرومیه ولی بخت و اقبالش اینجوری شده!
یکبار که مادرم فهمید رفتم دکتر زنان به خیال اینکه حامله هستم سریع اومد خونه مون ولی وقتی فهمید فقط برای مراقبت های قبل از بارداری رفتم، بهم گفت یه وقت فکر بچه دوم به سرت نزنه هاااا، خواهرت ناراحت میشه، ببینه اون درگیر جدایی هست و تو خوشحال داری بچه دوم میاری😢
منم برای همین الکی دندونام رو بهونه کردم و از همسرم خواستم دندونام رو ترمیم کنم بعد به فکر بچه باشیم، رفتن به دندون پزشکی رو هم هی عقب مینداختم تا کارهای خواهرم تموم بشه بعد از اینکه خواهرم جدا شد من کارهای دندونم رو شروع کردم.
دخترم پنج ساله شده بود در این مدت ما خونه خودمون رو خریده بودیم و مادرم که حدس زده بود دیگه همه چی مهیا هست و دارم آماده بچه دوم میشم باز نصیحت های دلسوزانش رو شروع کرد ولی دیگه به حرف هیچکس اهمیت نمیدادم چون داشت فاصله بچه هام زیاد میشد.
از خدا خواسته بودم بهم حداقل دوتا دختر بده تا حس زیبای خواهری رو بین بچه هام ببینم خداروشکر فرزند دومم دختر بود و وقتی سه ماهه باردار بودم این خبر رو به مادرم گفتم چون میدونستم خبری نیست که زیاد خوشحالش کنه ولی این بار ظاهرا خوشحال شد و باز به فکر فرو رفت که الان چطور به خواهرم بگه!
خانواده همسرم سر فرزند اولم که شنیدن بچه دختره یه بهونه ای آوردن و دعوا راه انداختن و قهر کردن و رفتن ولی در یک سالگی دخترم ظاهرا آشتی کردن و روابط بهتر شد ولی سر دختر دومم دعوایی که راه انداختن بیش از اندازه مسخره بود و بهونه دعوا هم زیادی بچگانه بود و هنوزم که هنوزه آشتی نکردن و الان چند ساله ندیدمشون. چند باری با واسطه اقوامشون خواستیم رابطه رو برقرار کنیم ولی پدر همسرم نخواسته!
الحمدلله دخترم با اومدنش زندگی ما رو شیرین تر کرده، همیشه تلاش میکنم دخترهام باهم کارهاشون رو انجام بدن و رابطه سالم و بامحبتی بین شون هست، دختر دومم الان سه سالشه به برکت وجود دخترهام ما تونستیم خونه مون رو بزرگتر کنیم و ماشینمون رو هم بهتر کردیم و رزق کربلا هم نصیبمون شد.
خدا بخواد خیلی دوست دارم حداقل چهارتا بچه رو داشته باشم چون با حضور بچه ها هم برکت خدا در زندگیمون زیاد شده هم آرامش روحی و روانی زیادی به دست آوردیم.
نکته مهمی که میخوام بگم اینه که سرنوشت زندگی هرکدوم از بچه ها نباید خللی در زندگی بچه های دیگه ایجاد کنه در شادی هم شاد باشیم در غم و غصه های همدیگه همدردی کنیم ولی قرار نیست زندگیمون رو متوقف کنیم.
از خدا میخوام ذریه پاک و سالم نصیبمون کنه دختر و پسرش فرقی نداره ، مهم افزایش نسل شیعه و تربیت یار امام زمانمون هست🌹
#جهاد_فرزند_آوری
#تبعیض_بین_فرزندان
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
🇮🇷 @Rayeheyekhoshmaroof
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻تولد سه قلوها در هلیکوپتر 😍😍
#اللهمعجللولیکالفرج
#لبیک_یا_خامنهای
#جهاد_فرزند_آوری
#امر_به_معروف
🤱🌹🤱🌹🤱🌹🤱🌹🤱🌹🤱
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
🇮🇷 @Rayeheyekhoshmaroof
7.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌مرد افغان، چهار تا زن گرفته، به این امید که دختر دار بشه اما الان ۶۰ تا پسر داره 😅😅
✨ لِّلَّهِ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ یخَلُقُ مَا یَشَاءُ یهَبُ لِمَن یَشَاءُ إِنَثًا وَ یَهَبُ لِمَن یَشَاءُ الذُّکُورَ * أَوْ یُزَوِّجُهُمْ ذُکْرَانًا وَ إِنَثًا وَ یجَعَلُ مَن یَشَاءُ عَقِیمًا إِنَّهُ عَلِیمٌ قَدِیرٌ» شوری، آیات ۴۹-۵۰
✨«مالکیّت و حاکمیّت آسمانها و زمین از آن خدا است هر چه را بخواهد میآفریند به هر کس اراده کند دختر میبخشد و به هر کس بخواهد پسر یا [اگر بخواهد] پسر و دختر -هر دو- را براى آنان جمع میکند و هر کس را بخواهد عقیم میگذارد؛ زیرا او دانا و قادر است»
#جهاد_فرزند_آوری
#جنسیت_فرزند
#امر_به_معروف
🤱🌹🤱🌹🤱🌹🤱🌹🤱🌹
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
🇮🇷 @Rayeheyekhoshmaroof
🌹 « تجربه_من _ شماره ۲۸ »🌹
تک دختر بودم و تو ناز و نعمت و رویاهای خودم. خواستگارام همه بدون گفتن به منی که دانشجو بودم رد میشدن تا بالاخره پدرم شوهرمو پسندید که آشنای دور بودن و با تحصیلات لیسانس، هم بیکار بودن، هم سربازی نرفته بودن، هم پدر پولداری نداشتن...
فقط بخاطر ایمان و اخلاقشون پدرم راضی بود. منم بعد مدتی با توکل به خدا و پشتوانه رضایت پدر و مادرم راضی شدم و عقد کردیم چون مهمترین چیز برای من نظر خانوادم و رضایت اونها بود. مطمئن بودم وقتی اونها راضی باشند، خدا هم راضی هست و کمکم میکنه.
۲۱ سالگی عقد کردم و بعد سربازی همسرم عروسی کردیم و رفتم خونه خودم... هم دانشجو بودم، هم شوهرم بیکار و این باعث شد فکر بچه اصلا نباشیم
۶ سال با شیرینی و تلخی گذشت مثل همه زندگی ها مشکلات خودمون رو داشتیم ولی من کم کم فهمیدم یه چیزی کمه تو زندگیمون که با تمام عشقی که همسرم بهم داشت بازم جاش خالی بود...
کم کم التماسهام به شوهرم که بیا بچه بیاریم شروع شد. از من اصرار، از ایشون انکار. اولش میگفتن نه ماشین داریم، نه خونه، نه حتی پول پیش خونه... تا بالاخره من پیروز شدم😂
بچه اولم سقط شد و من درمونده. بازم بعد سه ماه لطف خدا شامل حالم شد و باردار شدم و خدا یه پسر قشنگ و آقا بهم داد که از برکتش تونستیم یه زمین بخریم و شوهرم از کارگری برای دیگران، یک شغل خوب گیرش اومد.
همیشه دوست داشتم بچه زیاد با فاصله سنی کم داشته باشم، بخاطر همین هم، پسرم یک سال و نیمه شد، باردار شدم باز... این بار با رضایت کامل شوهرم چون هم فهمید خدا روزی بچه رو می رسونه، هم عاشق پسرم شده بود، بازم خدا لطف کرد پسر دومم رو باردار شدم.
از زمانی که باردار شدم، پسر اولم مریض شد و همش کارم بیمارستان و دکتر و دارو بود، طوری که در بارداریم به جای اضافه وزن، کاهش وزن داشتم و تنها کسی که کمک حالم بود، مادرم و همسرم بودن که لحظه ای تنهام نذاشتن...
وقتی به بقیه خبر بارداری دومم رو دادم، همه مسخرم میکردن که چه عجله ای بود میذاشتی این میرفت مدرسه بعد و خیلی حرفهای دیگه که برای من مهم نبود، چون من بخاطر رضای خدا و حکم رهبری و دوم تنها بودن پسر بزرگم باردار شدم...
بارداریِ سخت من گذشت و پسر دومم تو روزای سختی به دنیا اومد و اونم با خودش اضافه شدن حقوق شوهرم و خریدن یه ماشین خوب که ما فکرش رو هم نمیکردیم رو با خودش آورد.
اوایلش خیلی سخت بود، تا پسر دومم یک سالش شد کلی چالش با برادرش داشتم. ولی گذشت به لطف خدا الآنم پسر سومم رو باردارم و قصد دارم بعد دوسال یه خواهر براشون بیارم😂😂😂😍😍(البته شوهرم اصلا راضی نیست و من فقط دعا میکنم خدا خودش بهم بچه بعدی رو بده از شما اعضای محترم کانال هم میخوام برام دعا کنید خدا بهم دختر بده دوتا دوقلو😍😍😍)
همه زندگی ها کم و زیاد داره، دعوا داره، عشق داره، مریضی و بی پولی داره ولی آدم اگه به خدا اعتماد کنه، ضرر که نمیکنه کلی سود هم میکنه...
من اگه بچه هام نبودن، مطمئنم نه خونه داشتم الان، نه ماشین و اینو از صدقه سر روزی اونا میدونم ❤️❤️❤️
پیشنهادم به همه اینه بچه واقعا چهارتا لازمه بیشتر باشه هم بهتر😍😍😂 وقتی دومی میاد آسون تره همه چی، مطمئنم با تولد سومی، شرایط بهتر هم خواهد شد و سختی ها به مراتب کمتر...
در ضمن من موقعیت کار بیرون منزل رو به خاطر بچه هام گذاشتم کنار، چون فهمیدم مهمترین وظیفه من تربیت نسلی هست که از هر کدوم از بچه هام میخواد ادامه پیدا کنه و الان بچه های من نیاز به عشق و محبت و امنیت بودن در کنار من دارن و هیچ چیز و هیچ کس جز خودم، نمی تونه اینها رو بهشون بده...
با اینکه کنار خانواده همسرم هستم اصلا کمکی از طرفشون ندارم و واقعا فقط خداست که کمکم میکنه
همه بعد از شنیدن خبر بارداری سوم، بازم مسخرم میکردن و کلی حرف پشتم بود که من همه رو نشنیده میگیرم و مهم حال بچه هامه که کلی باهم کیف میکنن و شاد هستن..
اینم بگم دعوا دارن، بریز بپاش دارن ولی انقدر همدیگر رو دوست دارن که اندازه نداره...
#جهاد_فرزند_آوری
#امر_به_معروف
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
🇮🇷 @Rayeheyekhoshmaroof
🌹 « تجربه_من _ شماره ۲۹ »🌹
قسمت_اول
من متولد ۶۴ هستم و همسر جان متولد۶۱، فروردین ۸۵ بود که عقد کردیم. بعد از ۶ ماه هم، اواخر شهریور ماه رفتیم حج عمره و زندگی شیرین دونفر مون شروع شد.
من بعد از ازدواج درس رو غیر حضوری کردم و فقط برای امتحانات دوسه روزی میرفتم قم، از همون اول عاشق بچه بودم، همسرم هم با اینکه درآمد زندگی مون تنها از طریق شهریه طلبگی اداره میشد، مخالفتی نداشت. همین بود که یک سال بعد از ازدواج برای بارداری اقدام کردم و با عنایت خدا باردار شدم.
اردیبهشت ۸۷ خدای مهربونم پسر گلم محمد حسن رو به ما هدیه داد، غیر از ویارهای بدی که داشتم کلا بارداری خوب و آرومی بود. ولی در عوض زایمان سختی داشتم. تا سه سال فقط مشغول پسرم بودم و درس رو تا پایان نامه ادامه دادم، همین موقع بود که احساس نیاز به فرزند دوم در وجود من شکل گرفت.
سال ۹۰، ماه مبارک تموم شده بود و ده روز گذشت، دیدم خبری نیست به خیال اینکه ناراحتی زنان دارم راهی مطب دکتر شدم نوبت گرفتم، یه دفعه با خودم گفتم حالا تا نوبتم بشه یه تست بارداری بزنم دوتا خط قرمز روی بیبی چک خبر خوب بارداری رو بهم داد.
خیلی خوشحال بودیم. همسرم و پسرم منتظر به دنیا اومدن مطهره جان بودن. برعکس زایمان اول، زایمان دوم خیلی راحت بود و دختر گلم مطهره جان😍 یک هفته مونده به تولد چهار سالگی پسرم به دنیا اومد.
خوب ما حالا هم پسر داشتیم و هم دختر به قول بعضی جنسمون جور بود و فعلا هم برنامه ای برای فرزند بعدی نداشتیم. ولی خوب تصمیم خدا برای زندگی ما چیز دیگری بود☺️ مطهره یک ساله بود که احساس کردم باردارم، بیبی چک زدم و بعله مثبت، همسرم خیلی خوشحال و من ناراحت از جهت اینکه شیردهی دخترم ناتموم میمونه.
شرایط بارداری سختی داشتم، باید پسرم رو که حالا ۵ ساله بود، مهد میبردم تا وابستگیش بهم کم بشه و آماده ورود به مدرسه بشه. از طرفی مطهره رو از شیر گرفتم و هنوز پوشکی بود. خلاصه یه پسر ۵ ساله و یه دختر یک ساله و همسری که به علت شرایط تحصیل و شغل خیلی نمتونست دست گیرم باشه.
گذشت و فاطمه جان توی یه شب زمستونی زیبا به جمع گرم خونواده اضافه شد. این بار هم زایمان خیلی راحتی داشتم.
حالا مطهره جان طعم شیرین خواهر داشتن رو میچشید و من هم که خواهری نداشتم الان با داشتن دوتا گل دختر خیلی حس زیبایی داشتم.
سال ۹۴ بود یک ماهی بود که فاطمه رو از شیر گرفته بودم، رفتیم راهپیمایی ۲۲بهمن وقتی برگشتیم احساس سنگینی میکردم تست بارداری دادم و خدای مهربونم دوباره به من و همسرم لیاقت داشتن فرشته دیگه ای رو داده بود. ما خیلی خوشحال بودیم. البته از فاطمه به بعد اطرافیان خیلی از بچه دار شدن ما استقبال نمیکردن😒 ولی خوب برای ما اصلا مهم نبود😁
محمد حسین عزیزم مهر ماه ۹۵ به جمع خانواده اضافه شد، یه بارداری شیرین و زایمان فوق العاده راحت.
داشتن و اداره کردن چهارتا بچه قد و نیم قد همون قدر که شیرین و جذابه، بسیار پر زحمت و سخته.
فرض کنید یه خونه که توش چهارتا بچه باشه یکی ۹ساله، یکی ۵ساله، یکی۳ساله یه نوزاد جذاب ۶ماهه. و سر و صدایی که همیشه از این خونه بلنده، بیشتر به شادی و خنده و بعضی وقتا هم دعوای خواهر برادری😉
خدا نخواست خانواده ما شش نفره بمونه واسه همین سال ۱۴۰۱، محمد حیدر عزیزم رو بهمون هدیه داد. پسر کوچیکم الان شش ماهشه و چشم و چراغ خونه ست.
آنقدر شیرین و دوست داشتنی هست که رو زمین نمی مونه. خواهراش که الان ۱۲ساله و ۱۰ساله هستن به راحتی مثل یه مامان کوچولو 😊 ازش مراقبت میکنن و تنها برای شیردهی و تعویض پوشک دست من میرسه.
برادر بزرگتر که الان ۱۵ ساله هست بر خلاف اینکه فکر میکردم به خاطر غرور و روحیات دوران نوجوانی نتونه باهاش ارتباط برقرار کنه، خیلی دوسش داره و کلی باهاش وقت میگذرونه.
ادامه در پست بعدی...
#جهاد_فرزند_آوری
#امر_به_معروف
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
🇮🇷 @Rayeheyekhoshmaroof
🌹 « تجربه_من _ شماره ۲۹ »🌹
قسمت_ دوم
الان ۳۸سالمه و مادر پنج فرزند هستم اگه الان برگردم عقب قطعا همین زندگی با همین شرایط الان رو انتخاب خواهم کرد.
همهی زندگی ها بالا و پایین داره روزهای تلخ و شیرین داره، اما مهم این که یه زوج بتونن با فداکاری و محبت و استفاده از قدرت درایت و مدیریت زندگی رو پیش ببرن.
همسر من به خاطر شرایط شغلی که داشت خیلی نمیتونست کمک حال من توی بچه داری یا خونه داری باشه. تقریبا تمام خریدهای خونه پای من بود و دکتر بردن بچه ها، رسیدگی به درسشون و تمام امور مربوط به اداره منزل با من بوده و هست و من سعی کردم از پسش بر بیام. ولی این رو هم بگم که حقیقتا همسرجان تمام مهر ومحبتش رو نثار من و بچه ها میکنه و اصلا بد غذا نیست. به تمیز و کثیف بودن خونه گیر نمیده. خلاصه همه جوره با من کنار میاد و قدردان هست. خدا حفظش کنه.
از جهت رزق و روزی هم، شروع زندگی مون در سال ۸۵ با شهریه ۴۵هزار تومنی بود ولی با لطف و عنایت خدا و تلاش فراوان همسرم و با قدم پر از خیر وبرکت فرزندانم الان در حد متوسط جامعه زندگی میکنیم و خدا رو شکر چیزی کم و کسر نداریم.
اگه خدا توفیق بده دوست دارم فرزند ششم هم داشته باشم. هر چند شاید اطرافیان استقبال خوبی نکنن😒 ولی اصلا برای من مهم نیست😉 چون فکر میکنم وظیفه من و هر خانمی که قدرت باروری داره، اطاعت از امر رهبری و قدم گذاشتن در راه سخت ولی پر از شیرینی فرزند آوری هست.
ناگفته نمونه که با تمام این مشغله ها بنده مدیر یه مهد قرآن و پیش دبستانی کوچیک هم هستم و هیئت هم داریم.
غذای هیئت رو ایام شهادت ائمه و ولادت ایام محرم برای حدود ۳۵۰ تا ۴۰۰ نفر تو حیاط منزلمون، خودم همراه با چند نفر از دوستان تهیه میکنیم.
خلاصه خیلی مشغله داریم ولی تمام این مسائل مانع فرزند آوری نیست.
از همه دوستان تقاضا دارم که برای ما دعا کنن که ان شاالله بتونیم فرزندان صالح و پرتوان و منشا خیر و برکات رو تحویل اجتماع بدیم.
امیدوارم بحق حضرت زهرا (س) همه عزیزانی که در انتظار فرزند هستند دامنشان سبز بشه🤲
با آرزوی سلامتی برای همه عزیزان
#جهاد_فرزند_آوری
#امر_به_معروف
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
🇮🇷 @Rayeheyekhoshmaroof
11.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☺️مهلت بدید بچه نفس بکشه 😁😁
🌹ایشون آقا محمدحیدر ، فرزند پنجم
تجربه من شماره ۲۹ هستند ، ان شاءالله خدا حفظشون کند .
#اللهمعجللولیکالفرج
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جهاد_فرزند_آوری
#امر_به_معروف
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
🇮🇷 @Rayeheyekhoshmaroof
🌹 « تجربه_من _ شماره ۳۰ »🌹
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کرد
من یه خانم چهل ساله هستم، متولد ۶۱ و همسرم متولد ۵۸، هر دوتامون هم توی خانواده ی پرجمعیت دنیا اومدیم ولی از همون اول از بچه داری می ترسیدم چون هم آدم ترسویی بودم، هم توان نگهداری فرزند و تربیت اونو در خودم نمیدیدم.
سال ۸۶ ازدواج کردم و یک سال بعد از اون به اصرار همسرم اقدام به بارداری کردم و پسر گلم امیرعباس خرداد هشتادوهشت به دنیا اومد. ناگفته نماند دو ماهه باردار بودم که زیارت خانم زینب و حضرت رقیه قسمتم شد و اونجا نذر کردم فرزندم سالم باشه دختر بود اسمش نازنین رقیه و اگر پسر شد امیر عباس میذارم.
بعد از اون چون زایمان سختی داشتم کلا قید بچه ی دوم رو زده بودم تا اینکه به اصرار خودم باردار شدم. بعد از شش سال و متاسفانه دو ماهه بودم که سقط شد اما بعد دوسه ماه، دوباره تحت نظر پزشک اقدام به بارداری داشتم و دختر گلم فاطمه جان رو دی ماه ۹۳ به دنیا آوردم. و از اونجایی که خودم مشکلاتی مثل کمردرد و آرتوروز و تنگی کانال نخاعی داشتم، گفتم دیگه هم دختر دارم و هم پسر و دیگه بچه نمیخوام.
اما از اونجایی که ما واقعا حکمتهای خدا رو نمیدونیم، بعد از هفت سال ناخواسته یا بهتره بگم خداخواسته باردار شدم اما چون بیماریم پیشرفت کرده بود و توانایی نگهداشتن حتی گوشی موبایل رو با دستم نداشتم به پزشکی قانونی مراجعه کردم تا از راه قانونی و به علت بیماری دستور سقط بگیرم که انجام نشد و راهکارهای خانگی هم جوابگو نبود.
بعد از سونو متوجه شدم قلب بچه تشکیل شده و من کلا منصرف شدم از این کار و با خدا معامله کردم و ازش کمک خواستم و خواستم خودش توانایی نگه داری این بچه رو بهم بده.
تا اینکه ماه ششم بارداری، وقتی توی حیاط منزلم بودم و با همسایه دیوار مشترک هستیم، ایشون تیرآهن آورده بودن، جرثقیل نتونست درست مهار کنه و یه ردیف کامل آجر، از شش متر بلندی روی من ریخت و من از ناحیه ی کمر و دست و پا زخمی شدم و خونریزی پشت جفت اتفاق افتاد و گفتند اگر قطع نشه مجبور به سزارین میشن و بچه باید بره داخل دستگاه که به لطف خدا و امام حسین که وجود بچه ام رو مدیونش هستم، خونریزی با دارو قطع شد و من بارداری رو به ماه نهم رسوندم.
به علت مشکلات جسمی که داشتم، امکان زایمان طبیعی نداشتم ولی دکترم اصرار به زایمان طبیعی داشت و من هم بابت نخاعم میترسیدم تا اینکه رفتم دکتر و بعد از تست حرکت گفتن ضربان قلب نوزاد کم شده و اورژانسی سزارین شدم و محمدحسین نازنین و زیبای من به دنیا اومد و با اومدنش خیر و برکت رو به خونه ی ما آورد و من معتقدم که خدا به واسطه ی این طفل معصوم به من رحم کرد و زنده موندم.
محمدحسین عزیزم الان هشت ماهه هست. این تجربه ی من برای کسانی که به سقط جنین حتی فکر میکنن من از خدا طلب بخشش دارم به واسطه ی فکر بدم و اینکه الان پسرم انقدر آروم و نجیبه که اصلا به من و سلامتیم آسیبی نمیرسه.
اینم اضافه کنم که پسرم در اوج بی پولی و بیکاری همسرم پا به زندگی ما گذاشت ولی از یمن قدمش هم کار خوب پیدا شدبرای همسرم، هم درآمد خوب...
#اللهمعجللولیکالفرج
#جهاد_فرزند_آوری
#امر_به_معروف
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
@Rayeheyekhoshmaroof
🌹 « تجربه_من _ شماره ۳۱ »🌹
قسمت_اول
من متولد ۶۶ هستم، همسرم متولد ۶۳،
سال ۸۶ عقد کردیم. سال ۸۸ با کلی قرض و بدهی رفتیم سر خونه و زندگیمون،
چون خانواده همسرم اصلا کمک حال عروسی مون نبودند، تصمیم گرفتیم اول بدهی ها رو بدیم، بعد به فکر بچه دار شدن باشیم.
یک سال از زندگیمون گذشت، تقریبا تونستیم بدهی ها رو بدیم، بعدش به فکر این افتادیم دیگه وقتش است که از تنهایی در بیاییم، که به صورت ناگهانی و عجیب من بینایی چشم سمت راستم رو کلا از دست دادم، دیگه رفتیم دکتر بعد از کلی ام آر آی و عکس، دکتر ها تشخیص دادن بیماری ام اس گرفتم، برای همین تصمیم همسرم بر این شد که به هیچکس نگیم. خلاصه بعد توان راه رفتن رو از دست دادم، حالم خیلی بد بود.
همسرم تصمیم گرفت بریم مشهد، یادمه پلاک و زنجیر طلایی که برام خریده بود، فروختیم بلیط هواپیما گرفتیم. با کلی سختی راهی مشهد شدیم در ضمن دیگه خانواده ها فهمیده بودند، ولی اون روزا زن برادرم که بیست و پنج ساله بود، به خاطر بیماری از دنیا رفته بود، تمام حواس پدر و مادرم، پیش برادرم بود. آخه ما فقط دوتا بچه بودیم متاسفانه.
رسیدیم مشهد، همسرم، برای بار اول بود که به مشهد آمده بود ولی من از آقا امام رضا هیچی نخواستم، شاید برای اینکه خسته بودم، فقط به این فکر میکردم این مریضی مرگ و درمان نداره، فقط فلج شدن و سر باری داره ولی همسرم عاجزانه شفای من رو از آقا خواست.موقع برگشت بینایی چشمم برگشته بود و کمی بهتر راه میرفتم.
به تهران که رسیدیم، رفتیم دوباره پیش دکتر و آزمایشها و ام آرای تکرار شد،
جواب آم آرای رو دید، فقط گفت معجزه شده، هر ۱۴ تا پلاک خاموشن و فعلا خبری از حمله و بیماری نیست. گفت میتونی داروها و کورتون ها رو قطع کنی و بعد ازشش ماه اقدام به بچه دار شدن کنی.
دو سال گذشت خبری از بچه دار شدن نبود پیش متخصص ها میرفتم، دارو میدادن، ولی خبری نبود تا اینکه یه کلینیک نازایی در سال ۹۲ رفتم اونجا ، دکتر با توجه به بیماری و شرایطم، تشخیص درمان نازایی با روش آی یو آی داد و انجام دادیم .
کلی خوشحال شده بودم، با خودم میگفتم بالاخره من هم مادر می شوم ، هزینه ها بماند که چقدر سر سام آور بود، آخه زیر نظر بیمه نبودن اون زمان، من انجام دادم، ۱۶ روز استراحت کردم، تو این مدت به همه گفتیم به خاطر مریضیم، تو خونه استراحت میکنم ولی متاسفانه نشد. جواب آزمایش منفی بود.
به فاصله یک سال من سه بار دیگه آیو آی رو انجام دادم ولی جواب نگرفتم. همسرم در تمام این مدت کنارم بود، همه آزمایشهای همسرم خوب بود، مشکل از من بود.
برادرم به اصرار مادرم ازدواج مجدد کرد و همون ماهای اول خانومش باردار شد، یکی از جاریهام که فرزند اولش ۱۸ سالش بود ، برای بار چهارم باردار شد، خواهر شوهرم هم بچه دومش رو باردار بود، دیگه کم کم توکلمون رو از دست دادیم حس حسادت به سراغمون اومد ، همه اطرافیان بچه دار شده بودند و ما ...
پنج سال از ازدواجمون گذشته بود، منم کم کم حس کردم بیماریم داره بیدار میشه، سال ۹۳ بود که به اصرار خانواده ام همراهشون رفتم مشهد، این دفعه از امام رضا خواستم. همش: زیر لب این شعر زمزمه میکردم، پنجره فولاد رضا مریضا رو شفا میده، پنجره فولاد رضا برات کربلا میده، همش زیر زبونم بود تا برگشتیم.
انگار بذر امید تو دلم جوونه زده بود و این رو به همسرم هم انتقال دادم، هنوز دوماه از مشهد نگذشته بود که همراه پدر و مادرم راهی کربلا شدیم خرداد ۹۳، انسان تو کربلا انقد غربت امام حسین رو میبنه، دعای خودش رو یادش میره، ولی همسرم گفت برو از امام حسین بخواه.
از کربلا برگشتم، یک ماه بعد رفتم پیش دکتر، گفتم آخرین راه ناباروری رو انجام بدم. گفت تو جوونی هنوز زوده ولی قبول نکردم. گفتم میخوام عمل میکرو یا آی وی اف رو انجام بدم که گفت احتمال موفقیتش فقط ۴۰ درصده، بقیه اش دست خداست، قبول کردم، با حقوق کارگری نمیشد خرج داروها رو بدی و اینکه ما هنوز مستاجر بودیم. هرچی طلا داشتم فروختم و مابقی رو وام گرفتیم.
👈ادامه در پست بعدی...
#جهاد_فرزند_آوری
#امر_به_معروف
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
🇮🇷 @Rayeheyekhoshmaroof
🌹 « تجربه_من _ شماره ۳۱ »🌹
قسمت_دوم
با تزریق آمپولها و آماده کردن بدنم، این کار انجام شد، دی ماه شب قبل از عمل نه من و نه همسرم، بعد از داروها، نباید چیزی میخوردیم ولی من دو تا چایی ریختم بدون اینکه به همسرم بگم کمی تربت کربلا که با خودم آورده بودم، ریختم داخل چایی ها، خوردیم و خوابیدیم و ساعت چهار بیدار شدیم نمازم رو خوندم کارهام رو کردم، رفتیم بیمارستان، کلی استرس داشتم ولی ته دلم یه جوری بود انگار یکی باهام حرف میزد، آرومم میکرد
عمل پانکچر رو انجام دادم، بعد از عمل کمی استراحت کردم و دکتر گفت عمل انتقال میمونه برای اسفند ماه ، توی مسیر حالم زیاد خوب نبود ولی همسرم از خوابی که دیده بود تعریف کرد و من امیدوار شدم. همون جا دلم قرص شد که من حاجتم رو از امام حسین علیه السلام میگیرم.
خلاصه من استراحت کردم، اسفند انتقال دادم، افتاده بود ایام فاطمیه، تمام ۱۶ روز به حضرت فاطمه توسل کردم و در آخر نتیجه گرفتیم ، بله آبان ۹۴، ایام محرم دخترم به دنیا اومد، تو کربلا مادرم نذر کرده بود اسمش رو اگه دختر بود بزاریم حنانه...
من مثل خیلی ها با به دنیا اومدن دخترم نه خونه خریدیم نه ماشین بهتر، فقط یه گرمایی تو زندگیمون اومد که وصفش محاله...
الان دخترم هشت ساله است و من دوباره با تمام سختی های زندگی تصمیم گرفتیم دوباره فرزند داشته باشیم و دخترم تنها نباشد که رفتیم دوباره برای انتقال جنین ، درست ایام فاطمیه، الانم یه دختر هشت ماهه باردارم که دوباره محرم به دنیا میاد و این دو تا دخمل ناز شدن هدیه زندگیم و معجزه هام
من به خاطر اونا میجنگم و تصمیم دارم بعد از دخترم دوباره برای فرزند سوم همین راه رو برم.
خواستم بگم برای مادر شدن خیلی از ماها تو این مراکز ناباروری با درد و غصه، تلاش میکنیم، برای همه زنان سرزمینم که حسرت مادر شدن رو دارند، دعا کنید و قدر نعمت های الهی رو بدونید ، به خصوص وقتی امکان بچه دار شدن بی درد سر براتون مهیا است ، بیشتر از این نعمت های خداوند بهره ببرید و بقیه را هم دعا کنید ، برای ما هم مهم نیست چقدر درد و هزینه میشه فقط انشالله همه به حاجات دلشون برسند و فرزندان صالح و مهدوی تحویل جامعه بدهند .
#جهاد_فرزند_آوری
#امر_به_معروف
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
🇮🇷 @Rayeheyekhoshmaroof
🔴اکونومیست
دنیای آینده «پیرتر و کمفرزندتر» خواهد بود
🔹در آینده نه چندان دور شاهد دنیایی خواهیم بود که شمار زیادی از خانوادهها فرزندی نخواهند داشت.
🔹در واقع به گفته این نشریه کاهش تولد در آینده نزدیک قطعی است و نرخ باروری بسیار بسیار زودتر از حد انتظار کاهش خواهد یافت.
🔹در بخشهایی از جهان که مدتهای مدیدی دارای نرخ زاد و ولد پایینی بود، کمبود کارمندان جوان به شدت احساس خواهد شد.
🔹در چین تعداد کارگران ۲۱ تا ۳۰ ساله که ده سال پیش بالغ بر ۲۳۲ میلیون نفر بود، در سال ۲۰۲۱ به ۱۸۱ میلیون کاهش یافته است. سیاست تکفرزندی -و بعد هم دو فرزندی- در چین باعث کاهش تعداد کارگران جوان در این کشور شده است. نکته مهم و نگرانکننده این که تاریخ نشان میدهد که بالا بردن سطح باروری بسیار بسیار دشوارتر از پایین آوردن آن است.
#جهاد_فرزند_آوری
#امر_به_معروف
🤱🌹🤱🌹🤱🌹🤱🌹🤱🌹🤱
🍀رایــحـہ خـوش معروف🍀
🇮🇷 @Rayeheyekhoshmaroof