همهمه زیاد بود، هر کس داشت با کسی حرف میزد و چند گعده ی کوچک را میشد در گوشه های مختلف کلاس دید.
صدا ها برایم مبهم بود...
انگار افسار گوش هایم این بار در دست ذهن قرار گرفته بود، یادآوری هر چه تا امروز شنیده بودم و یاد گرفته بودم.
صدای استاد، واضح تر از دیگر صداها در ذهنم تکرار میشد:
با قدرت و توان، کاری را پیش ببر که قدرتمندت کند، به آن چیزی که فکر میکنی برسی نه آن چیزی که احساس میکنی...
ذهن و گوش حالا در جنگی نابرابر، دنبال متقاعد کردن دل بودند، دنبال اینکه دل بگذارد صبور باشند و اهل اطاعت، نه اینکه دنبال دلخواه بروند، گاهی باید دنبال وظیفه رفت...
#استاد_فرج_نژاد
☕ @Razee_man
حرکتِ بدون سکون ، عامه پسند نیست روح بزرگ میخواهد؛ روح بزرگ اندیشه ای راه ساز دارد و به پیکر فرتوت و ناتوان مسیری فراموش شده،رنگ حیات میبخشد.
◽بزرگی اندیشه های او بود که مارا به شاگردی خود خواند. سال کنونی برایمان مقدس است، به همان دلیل که بسم الله ِسال را به یادش آغازکردیم و برای آنکه به یاداو و در مسیرش بمانیم، در تکاپو برای ایجاد حرکتیم.
▪ظهر بود و گرمای طاقتفرسا، فضا را برایمان جهنمی کرده بود. قرار بود به چاپخانهای برویم و تعدادی بروشور که کار شاگردان نوجوان استاد بود را چاپ کنیم.اولین چاپخانه که به آن سرزدیم بادیدن تصویر استاد در دستانمان ، برایمان ازاستاد گفت که برای کارهای چاپشان همیشه به اوسرمیزده ،ازناراحتی شنیدن خبررفتنش و ...
اما دستگاه چاپ آن چاپخانه در میانه کار صدای گوش خراشی داد و خراب شد. در بین خودمان سرگردان بودیم که چه کنیم و از طرفی گرما امانمان نمیداد.
در همان نزدیکی به چاپخانه دیگری رفتیم گفتند که سفارش دیگری در چاپ داریم که در اولویت است ونمیشود کارتان را اماده کرد... چیزی به ساعت پخش بروشور ها نمانده بود. کم کم داشتیم ازچاپ بروشور منصرف میشدیم که نگاه صاحب مغازه به عکس روی بروشور افتاد و گفت: قبول!بخاطر اینکه شهیدند، اول کار شما .
#استاد_فرج_نژاد
☕ @Razee_man