eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 چند روزی بود فرمانده جوان حسابی از ما شاکی بود.🤯 شنیده بود بعضی از بچه ها با ژ 3 و کلاشینکف به شکار مرغابی می‌روند.😂🤦🏻‍♂ او، که مطمئن شده بود داستان آموزنده پیرزن و تخم مرغ هایش روی ما تأثیری نداشته، گفت: «از این تاریخ به بعد هر کس بیخودی تیر بزنه از خط اخراج می شه! دشمن با هر شلیک شما فکر می‌کنه خبریه و شروع میکنه به خمپاره انداختن.»😡😒 راست می‌گفت.😕 یک روز چند گلوله خمپاره افتاد وسط سنگرهایمان و یکی از بچه ها از پا زخمی شد.☹️ فرمانده هم خون او را انداخت گردن کسانی که بیخود و بی‌جهت تیر در می‌کردند. فرمانده جوان مدتی با تهدید و مدارا با ما ساخت. اما، وقتی به دلیل شیطنت ما قسمتی از ریش خوش ترکیبش سوخت، تنبیه سختی برایمان در نظر گرفت.😂🤷🏻‍♂ داستان این طور شد که من و برزو یک شب باروت گلوله‌هایی را که توی دشت پیدا کرده بودیم بیرون آوردیم و داخل جوراب برزو ریختیم.🤭🤣 وقتی هوس چای می‌کردیم، از این باروت‌ها برای شعله‌ور‌کردن آتش زیر کتری استفاده می‌کردیم.😁🔥 البته، باروت ها زود می‌سوختند و کمکی هم به جوش آمدن کتری نمی کردند؛ ولی این کار سرگرمی خوبی برای ما بود.😑😁 یک روز فرمانده جوان هم آمد کنار آتش نشست.😯 برزو، با دیدن او، جوراب باروت را بست و نزدیک آتش گذاشت.😳😂😟 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖 📚 فرمانده داشت نصیحتمان می‌کرد که بیت المال را بیهوده هدر ندهیم،🤨 تیر بیخودی نزنیم،🚫 گلوله ها را به سمت مرغابی ها شلیک نکنیم، ... 🤦🏻‍♂که یک دفعه باروت در اثر حرارت آتش گرفت و مثل آتشفشان به اطراف شعله کشید.😦🔥 در اثر این اتفاق، لایه ای از ریش فرمانده سوخت و بوی پلیش بلند شد.🤣 خوشبختانه به چشم ها و صورتش آسیبی نرسید.😅 فرمانده، که حسابی عصبانی شده بود، گفت: «زود بگید اینا رو از کجا آورده بودید!»🤬 برزو گفت: «آقا، به خدا از توی دشت پیداشون کردیم.😰 تازه، فشنگاش مال کالیبر تانک بود.😃به درد ما نمی‌خورد. ما که اینجا تانک نداریم.»😬😨 به جانبداری از برزو گفتم: «برادر، ما نتونستیم همه شونه بیاریم. خیلی بودن؛😣 یه صندوق پر.😵 مال ارتشیا بوده؛ فکر کنم.»😬 این حرف‌ها از خشم فرمانده کم نکرد.😫 او بی‌درنگ نامه ای به مرکز پشتیبانی نوشت به این مضمون که این برادران برای همکاری در انبار مهمات حضورتان معرفی می‌شوند.😐 پایین نامه را هم امضا کرد و داد دست علیجان تاجیک.🖌📄 افتادیم به التماس؛ ولی فایده نداشت.😢 بی‌نظمی من و برزو پای همه بچه های سنگرمان نوشته شد و روز بعد، وقتی ماشین غذا آمد، فرمانده ما را به راننده معرفی کرد💁🏻‍♂ و گفت از وجود «ارزشمند!» ما برای بار زدن صندوق های مهمات استفاده بشود.🤯😶 به این ترتیب، از رزمندگی در خط مقدم به کارگری و حمالی در پشت جبهه تنزل مقام پیدا کردیم!😂☹️💔 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴
• ✨🖤 • 〖دو غـم بہ دلـــت مـانـد حضرت مـادر...〗 ↳| @Razeparvaz|🏴
﴾🌿﴿ خـدا ڪنـد ڪہ اگـࢪ مࢪدے از نفس افتـاد بہ داد بے کسے اش لااقـل زنـش برسـد...😞 ↳| @Razeparvaz|🏴
مگہ یادم میره من بودم و یہ دل شاکے؟!
مگہ یادم میره من بودم و چادر خاکے؟!
مگہ یادم میره اون ڪوچہ و آتیش و هیزم؟!
مگہ یادم میره اون خنده هاے تلخ مردم...😞
مادر هر ڪارے ڪند،بچہ ها یاد میگریند
مثلا اگـر شهیـد شود...💔