•••📖
#بخش_شصت_و_شش
#کتابآنبیستوسهنفر📚
مسیر زندگی آدمها گاه با اتفاقی کوچک به کلی تغییر میکند. اگر همه چیز به حالت عادی پیش میرفت، من همراه حسن اسکندری و بقیه بچههای گردانمان به اردوگاه اسرا منتقل میشدیم.☹️⚙
اما وقتی فیلم اسرای ایرانی، که در بصره با نان و سیب پذیرایی شدند، از تلویزیون دولتی عراق پخش میشود، از قضا صدام حسین، رئیس جمهور عراق، پای تلویزیون می نشیند.🤦🏻♂
پخش تصویر چند اسیر نوجوان ایرانی، که من یکی از آنها بودم، صدام را به صرافت میاندازد به حیلهای دست بزند.😈☝️🏼
فرمان میدهد اسرای کوچک را به اردوگاه نفرستند!😦
در فاصله زمانیای که عکس گرفتم و پروندهام تکمیل شد و رفتم برای مصاحبه با فؤاد و برگشتم به زندان، دستور صدام به رئیس زندان، ابووقاص، رسیده بود.😪✋🏼
او اسرای کم سن و سال را به مدد عکس و مشخصات پرسنلیشان، که در پروندهها موجود بود، شناسایی کرده و اسم هایشان را در لیستی جداگانه نوشته بود.🔖🖌
وقتی به زندان برگشتم از لابه لای اسرا به زحمت خودم را به حسن رساندم و کنارش جایی پیدا کردم و نشستم.🤕
حسن پرسید: «کجا بودی؟»🤔
گفتم: «تکمیل پرونده.»📂📄📑
گفت: «من هم رفتم. ولی تو اونجا نبودی. چرا این قدر طول کشید؟»🙄🙍🏻♂
حرف را عوض کردم تا متوجه کتک خوردنم نشود.🚶🏻♂
اما چند لحظه بعد، وقتی ناخودآگاه آستینم کمی بالا رفت، حسن با کنجکاوی مچ دستم را گرفت و آستینم را بالا زد.🤕😔
من هم مثل او، برای اولین بار، آثار کابل را روی ساق دست هایم دیدم؛ خطوط درهم ریخته کبود، که بیهیچ نظمی ردی ساعد و بازوهایم رسم شده بود💔
همه چیز لو رفت. چشمان حسن پر از اشک شد.😢
سرم را روی سینهاش فشرد و گفت: «نامردا زدنت؟»☹️😞
گفت: «بدجوری.»☹️
حسن پیراهنم را بالا زد. چند نفر از اطرافیان با دیدن پشتم، که سیاه شده بود، آه کشیدند و عراقیها را لعنت کردند.😪🤛🏼
صدای باز شدن قفل در به گوش رسید. پیراهنم را پایین آوردم و پشت حسن پنهان شدم.🤕🙉
اسماعیل، همان گروهبانی که کتکم زده بود، داخل شد و از روی لیستی که توی دستش بود اسمم را صدا زد.🗣📄
دستم را بالا گرفتم.🙋🏻♂
گروهبان تا چشمش به من افتاد برگشت به طرف صالح و چیزهایی گفت و خواست در را پشت سرش ببندد. صالح اما اصرار کرد گروهبان قدری صبر کند.⛔️
صبر کرد. بعد به من گفت: «میگه صدام حسین تصمیم گرفته اسرای کم سن و سال رو آزاد کنه. ولی این بچه همین الان اصرار داشت که هفده سالِشِه.»😏😆
نیم خیز شدم و گفتم: «راست گفتم. من که بچه نیستم!»😒
گروهبان داشت در را میبست که جناب سرهنگ پای گچ گرفتهاش را دو دستی جابه جا کرد و با صدای بلند صالح را صدا زد.🗣🖐🏼
ـ آقا صالح، نذار بره. بگو این بچه میگه من اشتباه کردم. میخواد برگرده ایران.😩
صالح حرف های سرهنگ را برای گروهبان عراقی ترجمه کرد. او هم جلوی اسم من علامتی زد و رفت. در که بسته شد، حسابی از جناب سرهنگ طلبکار شدم.😠 گفتم: «مرد حسابی، من کی خواستم برگردم ایران؟😤من کی گفتم اشتباه کردم؟»😫
سرهنگ تقوی با لحنی پدرانه گفت: «پسر جان، حالا زده به کله رئیس جمهور اینا که شما رو آزاد کنه.🕊 تو باید خدا رو شکر کنی. چرا این قدر غُدّی تو؟🤦🏻♂ از این موقعیت استفاده کن عزیز دلم. شاید واقعاً آزادتون کردن. اینا به خاطر تبلیغات هم که شده شما رو آزاد می کنن. مطمئنم.»🙂👋🏼
توی دلم کلی بد و بیراه به سرهنگ حواله کردم. از ترحم او و عراقیها، حتی به فرض اینکه واقعاً بخواهند آزادم کنند، بدم میآمد.😖😒
تا آنجا پا به پای دیگر رزمندهها آموزش دیده بودم، جنگیده بودم، تیر شلیک کرده بودم، اسیر شده بودم، و چند دقیقه قبل از آن کلی کتک خورده بودم.😓 زورم می آمد بگویند که تو بچه ای و باید برگردی پیش مادرت!😭💔
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•