eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
بـ👱🏻‍♂ــرآر شهید: بآ اینڪه برآدر بزرگ علےعبآس بودم امآ همیشــه انتظآر نصیـحت از او داشتیمـ😃 باور کنید روح ملکوتــ😇ـے داشتــ♥️ ◉ بــ👱🏻‍♂ـرادر شهید: قبل از رفتن به دآنشگـآه مدتے در تیپ57بود ...💪 خیلے اصرآر دآشت به گردآن هآۍ عملیاتــے برود و عآزمـ🚌 خط مـقدم شود ...💣🎒 ◉ دائـم بآ برآدرآن بـزرگ بحثـش بود کـه هرطـور شـده مرآ هـم بآ خود ببرید .. 🙁🖐 ◉ نمونـــه اش: یـڪ₁ روزۍ در منطـقه ی موســیآن رآدیــ📻ــو دآشت خبـر عملیـآت بدر رآ اعلآم مۍکرد از اینڪه نتوآنستـه بود در عملیآت شرکت کند خیلی ناراحت بود☹️😔 کلـۍ با او صحبت کـردم تا از دل او دربیاورم ..😚🙃 ◉ به دلیـل اینکـه در خــ🏠ـآنه ی خآنوآده ی حسین‌پور نآمحرم نبود، یعنے نه خــ👩ــوآهر بود نـه مــ👱‍♀ـآدر برخۍ از برآدرآن سپاهے جلسآت شبآنه روزۍ را در خآنه این خآنوآده برگزآر مۍکردند وگآهے تا نیمـه هآۍ شـ🌃ــب طـول مۍکشید ⏰ ◉ بچه هآ به شوخے میگفتند امــشب جلـسه در قــرآرگآه خآتم الاانبیـ💞ـآ برگزآر میشـه(منزل خآنوآده ی حسین‌پور) ◉  قـرآرگآه خآتم آن موقع ستــآد فرمآندهے عملیآت ارتــش و سـپآه بود ..📑 ◉ رآهش رآ از مشــهد رضآ پیدآ کرده‌بود و رزقـش رآ از حضرت رضآ گرفته بود😍🤲 ◉ حالآ دیگـر علےعباس آن جوآن دیــروز نبود ...! از نظــر معــنوی خیلے از ایشآن مآ فآصـله گرفتـه بـودیمـ😶 ◉ از اینکـه دوستآنش شــهید شده بودند و خودش هنوز توفیق نیآفته خیلــے نآرآحت بود😞😔 ◉ بآرهآ از نوشـته‌هآیش فهمیده بودیم که چـقدر فرآق و دوری از دوستـآن شهیـدش و رسیدن به معـبودش برآیش سـخت است ..☹️💔
•••📖 📚 حسن و هم سنگرانش با غذای گرم از ما پذیرایی کردند🤩😋 و بعد از ناهار اتفاقاتی را که در آن جبهه یا جبهه های دیگر افتاده بود برایمان تعریف کردند؛💁🏻‍♂ مثلاً ماجرای یکی از بچه های اطلاعات عملیات را که رفته بود توی سنگر عراقی ها، یکی از آن ها را کشته بود، و گوش آن بینوا را برای اثبات ادعایش با خود آورده بود.😳👂🔪 از دیدار حسن سیر نمی‌شدیم؛ اما باید قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان برمی‌گشتیم.⛅️ با حسن اسکندری و دوستانش روبوسی کردیم و راه بازگشت را پیش گرفتیم.😗👋 چند قدم که دور شدیم، حسن صدا زد: «احمد، واست. کارت دارُم.»😄🖐🏼 ایستادم.🤓 حسن نزدیک شد و گفت: «عید ایایی بِرین مشهد؟»😁 با خوشحالی پیشنهاد او را پذیرفتم.😍👌🏼سپس با برزو راهی شدم🚙 میانه راه صندوقی را دیدیم که نیمه آن از زمین بیرون زده بود.😯📦به زحمت نیمه دیگرش را از گل درآوردیم و در آن را باز کردیم. نوار تاخورده ای از گلوله های کالیبر، صحیح و سالم و برّاق، داخل صندوق می‌درخشید؛ مثل گنج!😍🤩خواستیم آن را با خودمان ببریم؛ اما راه دور بود و صندوق سنگین.🙁تا آنجا که می‌توانستیم از فشنگ‌های داخلش برداشتیم و با خود بردیم😎🚙 قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان رسیدیم. داستان دیدار با حسن را برای دو برادرم، یوسف و محسن، و علیجان تعریف کردیم، بی‌آنکه بدانیم آن فشنگ ها چه سرنوشتی برایمان رقم خواهند زد.😑🤕 ..🖇 🖨 ❗️ ↳| @Razeparvaz|🏴