•••📖
#بخش_نود
#کتابآنبیستوسهنفر📚
یک روز صالح به ما گفت حاجی به شدت با صدام و حزب بعث مخالف است و صدام را به الاغی تشبیه میکند که در باتلاقی فرورفته و هر چه تقلا میکند که بیرون بیاید بیشتر غرق میشود.😏👊🏼
نقل این تشبیه جالب محبت پیرمرد عرب را در دل ما بیشتر کرد و بعد از آن هر وقت خواب بود سعی میکردیم سروصدا نکنیم.🤫
پیرمرد هم به ما علاقهمند شده بود؛ به خصوص به منصور که کوچکتر بود.👱🏻♂
میگفت نوهای دارد که هم سن و سال منصور است. حاجی روزها به منصور عربی یاد میداد. شیوه آموزشش هم جالب بود.👨🏻🏫
او هر روز چند کلمه به منصور یاد میداد و گاه و بیگاه معنایشان را از او میپرسید.🤨
درس روز اول یادگیری کلمات «مخده» و «قمیص» و «فانیله» بود.📝
حاجی بالش کهنه و پرچرک یادگار سرهنگ را برداشت، گرفت به طرف منصور، و گفت: «یا منصور، هذه مخده صحیح؟»🧐
منصور گفت: «صحیح. به فارسی میشه بالش.»😀
حاجی، با انگشتان گوشت آلود و سفیدش، لبه یقه پیراهن منصور را گرفت و گفت: «یا منصور، هذا قمیص. صحیح؟»🤓
منصور گفت:«نعم حاجی. یعنی پیراهن به فارسی.»👕
حاجی این بار یقه زیرپوش خودش را به منصور نشان داد و گفت: «و هذه فانیله.»😁
منصور شاگردانه به حاجی گفت:«فانیله به فارسی میشه زیرپوش.»☝️🏼
نیم ساعت که گذشت، منصور سرگرم صحبت کردن با رضا امام قلی زاده بود که حاجی بالش را سر دست گرفت و با صدای بلند به منصور گفت:«منصور، هذا شینو؟»🤔
منصور از انتهای زندان گفت:«هذا مخده حاجی!»🖐🏼
پیرمرد تا شب بارها و بارها معنای کلمات را از منصور پرسید و روز بعد سه کلمه جدید به او یاد داد و روزهای بعد کلمات جدیدتر.خردادماه داشت به نیمه خود میرسید و هوای زندان هر روز گرمتر میشد و زندگی در آن سختتر.😥
رضا و صالح اگر فرصتی پیدا میکردند و پایشان به دستشوییها میرسید، سر و صورتشان را خیس میکردند تا حرارت تنشان کمتر شود.🌞
پیرمرد عرب هم شالش را از سر گرفته بود و دائم عرق هایش را با آن پاک میکرد. ما هم، برای فرار از گرما، سر و ته میخوابیدیم تا سرهایمان زیر باد پنکه سقفی قرار بگیرد و عرقمان خشک شود.😑
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•