eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 سال‌های اول انقلاب، کارخانه‌های آبجوسازی، که فعالیتشان متوقف شده بود، برای فرار از ورشکستگی، نوعی آبجوی بدون الکل ساختند که نوشیدنش شرعاً بی‌اشکال بود.😣🥂 نام این محصول «ماءالشعیر» بود.🙄 اما عامه مردم به آن «آبجوی اسلامی» می گفتند.😐📿 آوازه این محصول به گوش سرهنگ عراقی، که داشت مرا بازجویی می کرد، هم گویا رسیده بود🤦🏻‍♂ ناگزیر در چند کلمه معنای آبجوی اسلامی را برای سرهنگ توضیح دادم و بازجویی تمام شد.😩⛓ از راهی که آمده بودیم برگشتیم. نوبت حسن شد.👱🏻‍♂ او هم رفت، بازجویی شد، و برگشت.🤓 چشم هایمان را بستند و به سمتی بردند. راه رفتن با چشم بسته روی زمین خاکی ناهموار سخت بود.😖😫 ولی با کمک راهنمای عراقی به زحمت پیش می‌رفتیم.🤦🏻‍♂ از شیب ملایمی پایین رفتیم و به دستور در جایی نشستیم. سرباز عراقی چیزی گفت و خاموش شد.🙄🤕 هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز صحبت های سربازان عراقی، که باد از دوردست می‌آورد.🌫🗣 تصویری از محیط اطرافمان نداشتم. فقط باد می‌آمد و از بالای دیواره‌ای که به آن تکیه کرده بودیم خاک می ریخت روی سرمان.😕 دانه های درشت شن می‌رفت توی موهایم و بوی تند خاک را در حلقم احساس می‌کردم.😑 چه طوفانی درست شده بود آن سوی چشم بندهای سیاهی که روی چشمانمان بسته بودند!🤭😵 بیش از یک ساعت آنجا ماندیم. پاهایم خسته شده بود. تکانی خوردم. آرنجم به کسی خورد.😥 گفتم: «حسن تویی؟»😬 ـ ها احمد. منم🤕 ـ سرباز عراقی هنوز اینجایه؟🤭 ـ نه، به نظرم رفته. توی بازجویی زدنت؟🙁👋🏿 ـ نه، تو چی؟ کتک خوردی؟😓 ـ نه، خیلی جدّی نبود انگار. تا اینجا که به خیر گذشته. بعدش هم خدا کریمه.😇✌️🏻 ـ حسن!🤔 ـ ها؟ چیه؟🙄 ـ میگم تو فکر می‌کنی تا کی اسیر باشیم؟😪 ـ دست خدایه.🤕 ـ ولی به نظر من حالاحالاها اسیریم. شاید هم یه سال در اسیری بمونیم؟☹️😢 ـ هر چی خدا بخواد.با صدای پای کسی، که به طرفمان می آمد، گفت وگویمان نیمه تمام ماند.😟🤫 با همان چشم های بسته سوار شدیم و حرکت کردیم.🤕🚛 توی ماشین ـ همان جیپ قبلی ـ عراقی‌ها چشم بندهایمان را باز کردند.👀 داشتیم به سمت مغرب می‌رفتیم.⏱ دو ساعت پیش از غروب آفتاب، جایی پیاده شدیم. آنجا، توی دشتی هموار، همه اسرای گردان ما و گردان های دیگر روی زمین نشسته بودند؛ با دست های بسته.☹️✋🏻 پیاده‌مان کردند و گذاشتند قاطی دیگر اسرا بشویم. 🧔🏻👱🏻‍♂👨🏻🧔🏽 چه اسیرانی!🤐 لباس ها پاره، موها پریشان، چهره ها پر از گرد و خاک، بدن ها پر از خون، نشسته و افتاده بر زمین، میان حلقه ای از سربازان عراقی با کلاه های سرخ.😑😷 در نگاه اول کسی را نشناختم. اما زیاد نگذشت که چهره محمدرضا حسنی سعدی، معاون گردانمان، را شناختم.😀👋🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•