•••📖
#بخش_چهل_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
سالهای اول انقلاب، کارخانههای آبجوسازی، که فعالیتشان متوقف شده بود، برای فرار از ورشکستگی، نوعی آبجوی بدون الکل ساختند که نوشیدنش شرعاً بیاشکال بود.😣🥂
نام این محصول «ماءالشعیر» بود.🙄
اما عامه مردم به آن «آبجوی اسلامی» می گفتند.😐📿
آوازه این محصول به گوش سرهنگ عراقی، که داشت مرا بازجویی می کرد، هم گویا رسیده بود🤦🏻♂
ناگزیر در چند کلمه معنای آبجوی اسلامی را برای سرهنگ توضیح دادم و بازجویی تمام شد.😩⛓
از راهی که آمده بودیم برگشتیم.
نوبت حسن شد.👱🏻♂
او هم رفت، بازجویی شد، و برگشت.🤓 چشم هایمان را بستند و به سمتی بردند. راه رفتن با چشم بسته روی زمین خاکی ناهموار سخت بود.😖😫
ولی با کمک راهنمای عراقی به زحمت پیش میرفتیم.🤦🏻♂
از شیب ملایمی پایین رفتیم و به دستور در جایی نشستیم. سرباز عراقی چیزی گفت و خاموش شد.🙄🤕
هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز صحبت های سربازان عراقی، که باد از دوردست میآورد.🌫🗣
تصویری از محیط اطرافمان نداشتم. فقط باد میآمد و از بالای دیوارهای که به آن تکیه کرده بودیم خاک می ریخت روی سرمان.😕
دانه های درشت شن میرفت توی موهایم و بوی تند خاک را در حلقم احساس میکردم.😑
چه طوفانی درست شده بود آن سوی چشم بندهای سیاهی که روی چشمانمان بسته بودند!🤭😵
بیش از یک ساعت آنجا ماندیم. پاهایم خسته شده بود. تکانی خوردم. آرنجم به کسی خورد.😥
گفتم: «حسن تویی؟»😬
ـ ها احمد. منم🤕
ـ سرباز عراقی هنوز اینجایه؟🤭
ـ نه، به نظرم رفته. توی بازجویی زدنت؟🙁👋🏿
ـ نه، تو چی؟ کتک خوردی؟😓
ـ نه، خیلی جدّی نبود انگار. تا اینجا که به خیر گذشته. بعدش هم خدا کریمه.😇✌️🏻
ـ حسن!🤔
ـ ها؟ چیه؟🙄
ـ میگم تو فکر میکنی تا کی اسیر باشیم؟😪
ـ دست خدایه.🤕
ـ ولی به نظر من حالاحالاها اسیریم. شاید هم یه سال در اسیری بمونیم؟☹️😢
ـ هر چی خدا بخواد.با صدای پای کسی، که به طرفمان می آمد، گفت وگویمان نیمه تمام ماند.😟🤫
با همان چشم های بسته سوار شدیم و حرکت کردیم.🤕🚛
توی ماشین ـ همان جیپ قبلی ـ عراقیها چشم بندهایمان را باز کردند.👀
داشتیم به سمت مغرب میرفتیم.⏱
دو ساعت پیش از غروب آفتاب، جایی پیاده شدیم. آنجا، توی دشتی هموار، همه اسرای گردان ما و گردان های دیگر روی زمین نشسته بودند؛ با دست های بسته.☹️✋🏻
پیادهمان کردند و گذاشتند قاطی دیگر اسرا بشویم. 🧔🏻👱🏻♂👨🏻🧔🏽
چه اسیرانی!🤐
لباس ها پاره، موها پریشان، چهره ها پر از گرد و خاک، بدن ها پر از خون، نشسته و افتاده بر زمین، میان حلقه ای از سربازان عراقی با کلاه های سرخ.😑😷
در نگاه اول کسی را نشناختم. اما زیاد نگذشت که چهره محمدرضا حسنی سعدی، معاون گردانمان، را شناختم.😀👋🏽
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•