4_5783049446883330282.mp3
7.26M
نالهےخیرالنساء واحسنا وا حسین
مدینهوڪربلا واحسنا وا حسین
#شهادتامامحسنمجتبےتسلیتباد🖤
↳| @Razeparvaz|🏴
•••
| #غریبمــادرحســنعلـیهالسلام💚 |
شبهاےجمعه،منسلامیمیدهمبه
ششگوشهیکربُبلاییکهندارے...
#عمریستدخیلمبهضریحیکهنداری
↳| @Razeparvaz|🏴
"رازِپَـــــرۈاز"
••• | #غریبمــادرحســنعلـیهالسلام💚 | شبهاےجمعه،منسلامیمیدهمبه ششگوشهیکربُبلاییکهندارے
•••
تـابوتِ تیـر خورده ویك قـبـرِ بی حـرم
ایـن هـم جـزای آن هـمه آقایی و ڪَـرَم
#غریبمادرحسنعلـیهالسلام
↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖
#بخش_دهم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
چند روزی بود فرمانده جوان حسابی از ما شاکی بود.🤯 شنیده بود بعضی از بچه ها با ژ 3 و کلاشینکف به شکار مرغابی میروند.😂🤦🏻♂
او، که مطمئن شده بود داستان آموزنده پیرزن و تخم مرغ هایش روی ما تأثیری نداشته، گفت: «از این تاریخ به بعد هر کس بیخودی تیر بزنه از خط اخراج می شه! دشمن با هر شلیک شما فکر میکنه خبریه و شروع میکنه به خمپاره انداختن.»😡😒
راست میگفت.😕
یک روز چند گلوله خمپاره افتاد وسط سنگرهایمان و یکی از بچه ها از پا زخمی شد.☹️
فرمانده هم خون او را انداخت گردن کسانی که بیخود و بیجهت تیر در میکردند.
فرمانده جوان مدتی با تهدید و مدارا با ما ساخت. اما، وقتی به دلیل شیطنت ما قسمتی از ریش خوش ترکیبش سوخت، تنبیه سختی برایمان در نظر گرفت.😂🤷🏻♂
داستان این طور شد که من و برزو یک شب باروت گلولههایی را که توی دشت پیدا کرده بودیم بیرون آوردیم و داخل جوراب برزو ریختیم.🤭🤣
وقتی هوس چای میکردیم، از این باروتها برای شعلهورکردن آتش زیر کتری استفاده میکردیم.😁🔥
البته، باروت ها زود میسوختند و کمکی هم به جوش آمدن کتری نمی کردند؛ ولی این کار سرگرمی خوبی برای ما بود.😑😁
یک روز فرمانده جوان هم آمد کنار آتش نشست.😯
برزو، با دیدن او، جوراب باروت را بست و نزدیک آتش گذاشت.😳😂😟
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖
#بخش_یازدهم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
فرمانده داشت نصیحتمان میکرد که بیت المال را بیهوده هدر ندهیم،🤨 تیر بیخودی نزنیم،🚫 گلوله ها را به سمت مرغابی ها شلیک نکنیم، ... 🤦🏻♂که یک دفعه باروت در اثر حرارت آتش گرفت و مثل آتشفشان به اطراف شعله کشید.😦🔥
در اثر این اتفاق، لایه ای از ریش فرمانده سوخت و بوی پلیش بلند شد.🤣
خوشبختانه به چشم ها و صورتش آسیبی نرسید.😅
فرمانده، که حسابی عصبانی شده بود، گفت: «زود بگید اینا رو از کجا آورده بودید!»🤬
برزو گفت: «آقا، به خدا از توی دشت پیداشون کردیم.😰 تازه، فشنگاش مال کالیبر تانک بود.😃به درد ما نمیخورد. ما که اینجا تانک نداریم.»😬😨
به جانبداری از برزو گفتم: «برادر، ما نتونستیم همه شونه بیاریم. خیلی بودن؛😣 یه صندوق پر.😵 مال ارتشیا بوده؛ فکر کنم.»😬
این حرفها از خشم فرمانده کم نکرد.😫 او بیدرنگ نامه ای به مرکز پشتیبانی نوشت به این مضمون که این برادران برای همکاری در انبار مهمات حضورتان معرفی میشوند.😐 پایین نامه را هم امضا کرد و داد دست علیجان تاجیک.🖌📄
افتادیم به التماس؛ ولی فایده نداشت.😢 بینظمی من و برزو پای همه بچه های سنگرمان نوشته شد و روز بعد، وقتی ماشین غذا آمد، فرمانده ما را به راننده معرفی کرد💁🏻♂ و گفت از وجود «ارزشمند!» ما برای بار زدن صندوق های مهمات استفاده بشود.🤯😶
به این ترتیب، از رزمندگی در خط مقدم به کارگری و حمالی در پشت جبهه تنزل مقام پیدا کردیم!😂☹️💔
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴
﴾🌿﴿
خـدا ڪنـد ڪہ اگـࢪ مࢪدے از نفس افتـاد
بہ داد بے کسے اش لااقـل زنـش برسـد...😞
#غـریب_مـدینہ
↳| @Razeparvaz|🏴