جدی گرفتهایم زندگیِ دنیایے را
و شوخے گرفتیم قیامت را..
کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند
بیدار شویم..!!
#شهیدحسینمعزغلامی
#آه . . .💔
@Razeparvaz|🕊•
بعضےها فکر مےکنند اگر
ظاهرشان را شبیه شھدا
کنند، کار تمام است!🤦🏻♂
نـه!🙄
بایدمانندشھدازندگےکرد . . .🙂🍂
#شهیدابرهیمهمت🌱
@Razeparvaz|🕊•
●°•
بعضےها
از آبِ گلآلود ،
ماهے ... نه !
راه معراج مےگیرند ...✨
@Razeparvaz|🕊•
آن ڪس ڪه بگیرد به دِلَــم
جــاۍ تو را ڪیست؟
چون تنــگ برایت شده دل،
جای ڪسۍ نیســت...
#شهیدحاجقاسمسلیمانے♥️
@Razeparvaz|🕊•
•••✨
#عاشقانهشهدا💞
برای خرید عقد برای آقاجواد ساعت خریدم🙂
بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست. پرسیدم چرا ساعت را دستت #نبستی؟🙄😕
گفت: راستش رو بگم ناراحت نمی شی؟!🙁
گفت: توی قنوتنماز نگاهم به ساعت
مےافتاد و فکرم مےاومد پیش تو...🙈
...مےدونی که باید اول #خدا باشه بعد #خانواده..😅
#شهید_جواد_محمدی♥️
@Razeparvaz|🕊•
|💌°.•
•
اگر میخواهی گناھ و معصیت
نکنی، همیشہ با وضو باش😇،
چون وضو انسـان را پاك نگہ
میدارد و جلویمعصیترا میگیرد :)♥️
#شهیدعباسعلیکبیری🌱
@Razeparvaz|🕊•
●
یہ استادے میگفت↯
اگر رفتگرے شهر رو بہ این
نیت جارو بزن کہ شهر
#امـامزمــان(عج) تمیز باشہ قربش
بہ حضرت، از طلبہ اے
کہ سرگرم بازے شده بیشترهـ🌿...!
@Razeparvaz|🕊•
ایندنیاڪوچہۍبنبستہ ؛
آخرشپشیمونیمونمیخورهبہ#سنگِݪحد !
اونوقتتازهپشیمونمیشیم ؛
میگیمخدایاماروبہدنیابرگردون ):
اماخطابمیرسہ
کلّا ... ساڪتشو❗️
#حواسمونهست؟!
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هجدهم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
آن روز که جلوی میز برادر نوزایی از احتمال عملیات قریب الوقوع در جبهه های جنوب مطلع شدم هیچ خبری از حسن نداشتم.👀🤷🏻♂
قبل از تحویل سال رفته بود به جبهه.🚌 گمان میکردم او هم مثل ما به درد «نگهبانی» مبتلا شده است.🤕🤦🏻♂ اما، چند روز بعد، عده ای از دوستان مشترکمان از جبهه برگشتند و یکی از آن ها خبر شهادت حسن را به خانوادهاش داد.😞😳
با شنیدن خبر انگار آسمان از آن بالا افتاد روی سرم.😭
راوی خبر میگفت با چشم خودش دیده حسن مجروح شده و تانک عراقی از روی بدنش رد شده😱؛ آن هم نه یک بار، بلکه چندین بار.😭🖤
او این واقعه را آن قدر با اطمینان روایت کرد که همه گمان کردند لابد جنازهای هم از حسن نوجوان باقی نمانده است.☹️😭
خانواده حسن در تدارک مراسم ختمش بودند که از طرف بسیج روز اعزام مشخص شد و من، که خودم را رفتنی میدیدم، با شنیدن خبر شهادت مظلومانه حسن، دیگر ذرهای درنگ نکردم و با نام نویسی در بسیج رفتنیتر شدم.✌️🏻😔
حسن، غیر از اینکه پسرداییام بود، رفیق روزهای کودکی و مدرسهام هم بود.😢هم اتاقی روزهای محصلیام در جیرفت هم بود.😭
حسن، میان اقوام و خویشان، به مهربانی شهرت داشت💗 و خبر شهادتش، آن هم با آن وضع فجیع که تعریف میکردند، دل همه را به درد آورده بود.😭🖤
قبل از اعزام، دلم میخواست از مادرم برای جبهه رفتن رضایت بگیرم.😬
گمان میکردم راضی کردن او، به خصوص بعد از شنیدن خبر شهادت حسن، کار سختی باشد.😫😵
به روستا رفتم. مادر، مثل همیشه، گرم در آغوشم کشید.❤️
بچه کوچکش بودم. دلم می خواست خواهش کنم یک بار دیگر قصه زندگیاش را برایم تعریف کند؛ قصهای که صدها بار تعریف کرده بود و هنوز برایم شنیدنی و البته غم انگیز بود.🙂☹️
مادرم، با هشت بچه صغیر و قد و نیم قد، وقتی من شش ماهه بودم، مرد زندگی اش را از دست داده بود.😓💔
اما توانسته بود، به اتکای ماتَرَک پدر، زندگی ما را آبرومندانه اداره کند.😅 داستان اداره آن زندگی، با کودکانی که فاصله سنی آنها فقط دو سال بود، همان چیزی بود که همیشه مشتاق شنیدنش بودم.🤩☺️🧑🏻🧒🏻👦🏻
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_نوزدهم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
اما آن روز از جیرفت به روستا رفته بودم که حرف دیگری از مادرم بشنوم؛ نه اینکه بگوید: «بره ننه. شیرم حلالت.»😲 همین!😍
وقتی موضوع اعزام را با مادرم در میان گذاشتم، دلش انگار پر از غم و غصه شد.🙁
آهی کشید و گفت: «ننه ندرت بهم. ئی روزن تو جبهه بکش بکشِن!😨 تو هم که تازه ای جبهه ورگشتی. برارونت، محسن و یوسف و موسی، هم که هر کدوم یه دفه رفتن.😔 تو حالا بمون. چند ماه دگه بره!»😢🙁
نشستم به زبان ریختن.😁
از جبهه ها گفتم؛ از هزاران رزمنده ای که بعد از مدت ها حضور در خط مقدم باید برگردند و سری به خانواده و زن و بچه و پدر و مادرشان بزنند، از سرمای سنگرهای خیس، از هر چه که فکر می کردم به راضی شدن مادرم کمک میکند.💁🏻♂☹️
وقتی شنید او تنها مادری نیست که جنگ جگرگوشهاش را به خود میخواند، کمی به فکر فرورفت.🤔
به حرف که آمد همچنان بر موضع خودش ایستاده بود و بر این باور بود که اگر جبهه رفتن ادای دِین به دین و مملکت است، با یک بار رفتن، من دِینم را ادا کرده ام و اگر دیگران هم وظیفه شان را انجام بدهند، دیگر نیازی نیست یکی مثل من، هنوز از جبهه برنگشته، دوباره به جبهه برگردد.😕🤦🏻♂
مادرم راست میگفت.😪
موسی دو ماه قبل در عملیات کرخه نور شرکت کرده بود. من و یوسف و محسن هم تازه از جبهه برگشته بودیم.😅 اصرار بیش از آن را بی فایده دیدم. شاید اگر بیشتر چانه می زدم، می توانستم رضایتش را جلب کنم. اما هرگز نخواستم دل شکستگی اش را، وقتی از رفتن من مطمئن می شود، ببینم.☹️❤️
بنابراین، موضوع را، نیمه تمام و بی نتیجه، رها کردم و با گفتن «حالا ببینم چی می شه.» به بحث فیصله دادم.😕🤔
وقتی از مادرم جدا میشدم هیچ خللی در تصمیمم برای شرکت در عملیات ایجاد نشده بود.😎😐
اما مادرم فکر میکرد ایجاد شده است.😁 ترجیح دادم بی خبر بروم.🙊 این طوری حداقل چشم های اشکبارش را نمی دیدم و وجودم آتش نمیگرفت.😞
نامردی بود. اما من این نامردی را روا دانستم و در حالی که مادرم مطمئن شده بود حرف هایش روی من اثر گذاشته و من آن دو ماه نگهبانی را ادای دین دانستهام و دیگر به جبهه بر نخواهم گشت، با عزم جزم به جیرفت برگشتم.🤨✌️🏻
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•✌️🏻
این خونها چی میشه؟!
ما جواب این خونها رو چی بدیم؟!
#صدایشهید🎙
#شهیدمحمدابرهیمهمت🌱
@Razeparvaz|🕊•
●•°
سیدصالحموسوی مےگفت↯
هروقت اسلحہ ژ_3 را روی دوشش مےانداخت..؛
نوک اسلحہ به روی زمین ساییده مےشد!
.
آن نوجوان ۱۲ سالہ آن روز به وظیفہاش عمل کرد و درس و مدرسہ را رهـا کرد و رفت از شهرش دفاع کند!♥️🕊
.
#شهیدبهناممحمدیراد🌱
#سالروزشهادت✨
#درحالحاضربهوظیفہتعملمےکنے؟(:
@Razeparvaz|🕊•