.
•|♥️دنبالبخـشاوݪرمانمےگردۍ؟! =)↯
.
↻| https://eitaa.com/Razeparvaz/8410
.
#کتابآنبیستوسهنفر📙○°
.
[• #همسایهآزاری💥 •]
امامرضا﴿؏﴾:
آن کس کہ همسایہاش از
اذیـت و آزار او در امان نباشد..،
از ما نیست . . .🤞🏼
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۲۴
#حدیثسیونهم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
مراصدازدے
وردشدمنفهمیدم
توخوببودے
ومنبدشدمنفهمیدم💔
.
#یااباالشهداء🌸
.
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#نوید_صفری🌿🌻
تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۴/۱۶
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۸/۱۸
محل شهادت: سوریه_بوکمال
وضعیت تأهل: متاهل
مزار شهید: گلزارشهدای بهشتزهرا(س)_قطعه ۵۳
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
جَهاد،اسمش...
جَهاد،رسمش...
جَهاد،اندیشهورویاش...🙃🌱
جَهادنا:)♥️
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿`•
چشمـاش خمـار بود!
خمـار عشـق:)
ما خودمون مست چشمای دیگه ای هستیـم...
#التماس_تفکر
@Razeparvaz|🕊•
آتـش بہ اختیاࢪ یعنے↯
#بہاختیـار..،
غـم و غصهی مردم را بہ دݪ ریختݧ..!✋🏼
غصہی مردم را خوࢪدݧ..!🙆🏻♂
غـمِ مردم را حݪ کردݧ..!♥️
#حاجحسینیکـتا🌱
@Razeparvaz|🕊•
#طنزجبهه🤣
.
رفیقم مےگفت لب مرز یہ
داعشےرو دستیگیر کردیم👀
.
داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من
رو بکشید تـا نهار رو با رسول
خدا و اصحابش بخورم!🥘😌
.
اینام لــج ڪردن ساعـت²
کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو
ظرفاشونرو بشــور😂😆
.
@Razeparvaz|🕊•
●|♥️🌿°•.
یڪیازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب
زمزمہ میڪرد این بود:
[اَللّهُمَّولاتَکِلنیإلینَفسیطَرفَةَعَینٍأبداً]
خدایآحتےبہاندازهۍچشمبرهم
زدنےمرابهحآلخودموامگذار !
#شھیدمهدیزینالدین🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_5859355390642227473.mp3
26.1M
روےدیـوارقلبم،دارییـهیادگاری
منوسوزوندیحالا،کاریباهامندارے..🥀
#حسینطاهری🎤
#مداحی🎼
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آمریڪا رو به افولہ . . .👊🏻
.
#رهبرانہ♥️
@Razeparvaz|🕊•
[• #نشانهایازمسلمانی✋🏼 •]
امامرضا﴿؏﴾:
مسلمان کسے است کہ . . .
مسلمانـان از دسـت و زبـان
او در امـان باشند . . .🙄❗️
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۲۴
#حدیثچهلم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
مردان و زنان روستایی را که دیدم دلم پر کشید تا روستای خودمان.😢
دمِ غروب گوسفندان آبادی بالا از کنار دهگاه کوچک ما عبور میکردند و غبار بلندشده از زیر سم هایشان تا شب در هوا میماند.😣🐑🐏
آن لحظهها از تاریک شدن هوا دلگیر میشدم.🙁
شب روستا تاریک بود و وهمناک.🌚
هایوهوی گوسفندان، که در گاشها[حصارگوسفندان] خاموش میشد و سکوت سنگینی میافتاد روی روستا🤭 مادرم فانوسها را روشن میکرد.👀✨
یکی را میگذاشت توی اتاق مهمان خانه، که دیوارهای سفید گچی داشت و ما پسرها در آن زندگی میکردیم❤️، و فانوس دیگر را میبرد به اتاق مجاور، که دیوارهایش کاهگلی بود.
آن اتاق کاهگلی، که به وسیله طاقچهای به اتاق سفید ما وصل میشد، آشپزخانه و نشیمن و محل خواب مادر و یگانه خواهرم بود.😴🚪
کوچکتر که بودم پیش مادرم میخوابیدم.😅💕
اما بزرگتر که شدم لحاف پنبهای و تشک نازک ابریام را توی اتاق سفید پهن میکردم و در کنار برادرهایم، محسن و حسین و علی و حسن، میخوابیدم.👱🏻♂🧔🏻👱🏾♂👨🏻
ایام عید، یوسف و موسی هم، که آن سالها در شهر درس میخواندند📚🖌، به جمع ما اضافه میشدند و به این ترتیب اتاق سفید، هفت نفره میشد.🙂💚
برادر هشتم، که عیسی بود، زن و بچه داشت و در همسایگی ما، در خانه خودش، زندگی میکرد.🧕🏻🧔🏻💞
توی اتاق گلی معمولاً غلیفی روی آتش بود برای شام و این طرف من و محسن نور فانوس را به عدالت میان هم تقسیم میکردیم.😬👌🏻
وقتی یوسف هنوز به شهر نرفته بود، موقع مشق نوشتن زیر نور فانوس، یک مشکل اساسی داشتیم.😣🤦🏻♂
دفترچه نفر سوم جایی قرار میگرفت که سایه دسته فانوس میافتاد همان جا و همیشه خدا جنگ و مرافعه داشتیم که نشستن در سایه نوبت کداممان است.😂😫
گاهی حسن، برادر بزرگمان، کشمکش ما را که میدید، بلند میشد و یکی از چراغ توریهای قراضهای را که گوشه اتاق بود تعمیر میکرد، پر از نفتش میکرد🛢، توریاش را عوض میکرد🔩، توی بشقابک نعل شکل آن مقداری الکل میریخت😷، توری نو و سفید را که مثل کیسهای ابریشمی بود به الکل آغشته میکرد، و الکل داخل بشقابک را آتش میزد تا لوله اصلی چراغ گرم شود.😁🤩
بعد وقت آن بود که تلمبه مخزن نفت چراغ را به سرعت بزند.
در آخرین مرحله شیر هوا را باز میکرد و هم زمان کبریت مشتعل را زیر توری میگرفت.😬🔥
توری میسوخت، باد میکرد، خاکستر میشد، و مثل یک توپ سفید میدرخشید و اتاق پر از نور میشد.😍💫
یکی از همان شبها، که فانوس اتاق ما فتیله تمام کرده بود، حسن همه چراغ توریهای کهنه و قدیمی را یکی یکی امتحان کرد.😟
اما هر یک نقصی داشت و روشن نمیشد😑🤦🏻♂
حسن تلاش کرد؛ ولی کاری از پیش نبرد.😩
حوصلهاش سر رفت. با انبردست توری چراغ را فشار داد.😨
توری له شد و پایین ریخت و آه از نهاد ما برآمد.😪🤕
حسن چراغ توری را برداشت و آن را با عصبانیت به بیرون از اتاق پرتاب کرد و گفت: «حالا درستش میکنم. صبر کنید!» 😠😒
هاج و واج مانده بودیم که برادر بزرگ چه در سر دارد.💭😯
او تراکتور رومانیاش را روشن کرد و آمد جلوی در اتاق ایستاد؛ آن قدر نزدیک که به سختی میشد از اتاق خارج شد.🤯😐
دو رشته سیم از باطری تراکتور تا درگاه اتاق کشید.⚡️
لامپ کوچکی، از همانهایی که معمولاً توی جعبه ابزارش چند تایی پیدا میشد💡، به سیمها وصل کرد و نوری سفید و قویتر از نور چراغ توری پاشید توی اتاق.😲💫😍
همه چیز عالی شد.💪🏼
فقط یک مشکل کوچک هنوز وجود داشت؛ ما به صدای چراغ توری عادت کرده بودیم.😂😐
سَختمان بود زیر نوری قوی مشق بنویسیم که صدا نداشته باشد!😩😂
شب شده بود و من همچنان در حسرت زندگی بچه های روستایی عرب بودم که لابد مادرانشان در آن لحظه داشتند فانوس ها را روشن میکردند تا بچه ها بنشینند پای دفترهای مشقشان💔🚶🏻♂
با صدای حسن اسکندری به خودم آمدم که میگفت: «احمد، عجب روزگاریه ها🤕! بیست روز پیش من و تو با یه همچین اتوبوسی کنار هم داشتیم میرفتیم مشهد.☹️ولی این اتوبوس خدا می دونه ما رو کجا می بره!»😞
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_شصت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
آفتاب تازه طلوع کرده بود وقتی وارد اولین خیابان شهر بغداد شدیم🌞✨
راننده اتوبوس دستش را گذاشته بود روی بوق و برنمیداشت.🙄🤧
این طوری به اهالی پایتخت میگفت دارد اسیر میبرد!😒⛓
محمد آب پیکر هنوز بیحرکت کف اتوبوس افتاده بود.😔
دیگران روی صندلیها نشسته بودند و به آیندهای که در انتظارشان بود فکر میکردند.🗯😕
در همین لحظه صدای کسی، که او را نمیدیدم، پیچید توی اتوبوس.🗣
همه به طرف صاحب صدا سرک کشیدند.👀
اسیر جوانی بود که غربت اسارت نتوانسته بود شوخ طبعی و بذله گویی اش را از او بگیرد.😅
خطاب به راننده اتوبوس گفت: «آقای راننده، بیزحمت همین چهارراه اولی نگه دارید، پیاده میشم!»🚎✋🏼😌😂
خندیدیم و این اولین خندهمان پس از اسارت بود.💔
یکی دیگر از اسرا صلواتی طلب کرد.🎶
فرستادیم...
فضا عوض شد. روحیه گرفتیم.😇
جوّ ساکت و غمناک اتوبوس شکست.💥 چقدر به آن خنده و صلوات نیاز داشتیم در آن ثانیه ها.🤲🏻
اتوبوس وارد شهر شده بود. رفتار بغدادی ها هم مثل مردم بصره بود؛ معجونی از فحش و ستایش.🙄🤦🏻♂
در خیابانی عریض، مقابل در بزرگی ایستادیم که دو طرفش دو قبضه توپ قدیمی دیده میشد و پشت هر توپ یک کیوسک نگهبانی. اتومبیل اسکورت قبل از همه داخل شد و پشت سرش اتوبوس های حامل اسرا از در بزرگ داخل شدند.🚎🚙🚗🚌🚓
گویا به مقصد رسیده بودیم.😬
آنجا یک محوطه نظامی وسیع بود با خیابان های تمیز، که از میان نخلهای بلند میگذشتند.🌴🛣🌴
در آن پادگان بزرگ، که بعدها فهمیدم ساختمان وزارت دفاع عراق است، سربازان کلاه سرخ، با پوشه ای زیر بغل📁، میان ساختمان های متعدد در رفت و آمد بودند.🤨
از اتوبوس پیاده شدیم. از کوچهای باریک گذشتیم که انتهای آن دری آهنی از سمت چپ باز میشد.😥
در محوطهای کوچک چند سرباز عراقی گویا به انتظار ما ایستاده بودند.😑🕳
آنجا حیاط یک زندان بود که بالای در ورودی اش نوشته شده بود: «لا یدخل الانسان، الا ان یخرج انساناً آخر.»🙄🏷
کل مساحتش از پنجاه متر مربع بیشتر نبود. دو درِ آهنی با قفل های بزرگ از آن حیاط کوچک به دو زندان کوچکتر باز میشد.🔒🔓
زندانها با یک تیغه نازک از هم جدا میشدند؛ که اگر نبود، دو زندان روی هم شکل نیم دایرهای پیدا میکرد به قطر حدود هفت متر.
روی درهای خاکستری زندانها دو دریچه کوچک دیده میشد که در آن لحظه هر دو بسته بودند.🤷🏻♂
وارد شدیم.👀🖐🏻
توی زندان بوی نم میآمد؛ بویی شبیه اتاق تزریقات یا بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک بشود.😷😑
آن زندان سه گوشِ ده دوازده متری گنجایش همه ما را نداشت.🤕
چفت هم نشستیم، در آن فضای گرم و بسته. چه زجری میکشیدند زخمیها.🙁
جاگیر که شدیم، چشمم افتاد به دو افسر ایرانی که از قبل آنجا بودند☹️😟
با لبخندی کم رمق به ما خوش آمد گفتند.🙂💁🏻♂
غیر از آن ها مرد دیگری هم بود که به نظر میرسید درجه بالاتری دارد.😬✋🏼
این را میشد از رفتار احترام آمیز افسرها با او فهمید.
آن ها او را «جناب سرهنگ تقوی» صدا می زدند.🤔🧔🏻
جناب سرهنگ تقوی، با پایی که تا کمر در گچ بود، روی تشک پنبهای و کهنهای نشسته و به دیوار زندان تکیه کرده بود🤕
اسیر بود؛ ولی ابهت مظامیاش را همچنان با خودش داشت😎✌️🏻
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
.
کسے کہ به دنباݪ نـور اسټ..؛
ایݧ نۅر هرچہقدر هم کوچک باشد..،
در قـݪب او بزرگ خواهد بود:)♥️
.
#شهیدمصطفیچمران🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
مادَرَمْ گُفْت:حُسِینْ تِکِه کَلامَتْ باشَد
هَروَقْتشُدیمَسْتِرُخَششیرَمْحَلالَتباشَد
مِثلِیِکمُردِهکِهیِکْمَرتَبهجانمیگیرَد
دِلَم اَز بُردَنْ نامَت هَیِجان میگیرَد
قَلَبم اَزکار کِهاُفْتادبِهمَنشُوکنَدَهید
اِسمِ اَرْبابْ بیایَد،ضَرَبان میگیرَد..:)♥️
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌱
@Razeparvaz|🕊•
|…حسین گونہ زندگے ڪنید
ڪہ تمام عاقبت بخیری در همین راه است
و همیشہ یاد و خاطره شهدا را نگہ دارید(:
#شهیـدسیـدمیلادمصطفوی🍃
@Razeparvaz|🕊•
وسـط ِ جبهــہ بهــش گفتم
#بچــہ!
الان چه وقت #نمـــاز خوندنہ؟
گفت: از ڪجا معلوم دیگہ وقت ڪنم و شروع ڪرد نمــاز خوانــدن ...
"السلام علیڪم ورحمة اللہ وبرکاتہ"
را ڪہ گفت …
یڪ خمــپــاره آمد
پَر ڪشید!💔🌱
@Razeparvaz|🕊•