eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد:۱۳‌‌‌‌۴‌‌‌۳/۰۴/۲۳ محل تولد: اصفهان تاریخ شهادت:۱۳۶۳/۰۲/‌‌‌‌۰۵ محل شهادت: بانه-عملیات‌کربلای‌۱۰ وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: گلستان‌شهدای‌اصفهان ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
❤️ شهید گلےست ڪه وقتے چیده شود گلستاڹ مے سازد❤️💎🌸 اما چیده شدن انتخاب هرڪسے نیست! ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
. ما برای محکم کردن پوتین مردانِ از جنگ جامانده به دنیا آمده‌ایم، نه برای بستنِ کراوات تکنوکرات ها..! :) . ..🚶🏻‍♂ @Razeparvaz|🕊•
. هر چه که مےکشیم... و هر چہ کہ بر سرمان مے‌آید... از نافرمانے خداست..🙄! و همه ریشه در عدم رعایت حݪال و حࢪام خدا دارد...✋🏾 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
۸ ملوان ایرانی بعد از ۴ سال آزاد شدن، الان یکیشون بره نون بخره حس اصحاب‌کهف بهش دست‌میده :/ 🤕 📲 @Razeparvaz|🕊•
✨🕊 پروازےمثل شهادٺ؛ بال مخصوصے دارد!! ✨ بال مخصوص شهادت 💎اخلآص💎 است...❤️ بال هم پر مےخواهد.. پَر اخلاص؛ ❤️عشق❤️ اسٺ! ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
-〖جاده‌زندگےامـ بدجوࢪبھ‌پیچ‌وخمـ ‌افتاده ! دلم‌محتاجِ‌نیم‌نگاهےازشماست ! اےشھید ! اجابت‌ڪن‌دلِ‌خستہ‌ام‌ࢪا . . ؛! @Razeparvaz |🕊°
؏🌱↯ . کشتھ‌شدݧ عادټ ما و شھادت کرامټ ماست✌️🏻 . 📚حدیث۱۱۸؛جلد۴۵بحاࢪ @Razeparvaz|🕊•
. چقدر زیبا گفته: ‏قاشق برای‌ خوردن غذا خوب است و فنجان برای چای نوشیدن و انسان هم تنها برای خوب است...! :) . @Razeparvaz|🕊•
. آنها کہ از پݪ‌ صراط‌‌ مےگذرند، قبلا از خیلے چیز‌ها گذشتہ‌اند؛ بـاید بگذری‌ تا بگذری‌...! =)💚 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 کم کم با صالح و سرهنگ و افسرها خودمانی‌تر می‌شدیم.😁❤️ افسر شیرازی دلِ تنگی داشت.😕 یک روز، وقتی آفتاب افتاد روی دیوار و قمری‌ای که غروب‌ها، پشت پنجره، روی شاخه درختی کوکو می‌کرد آوازش را از سر گرفت، او بی‌طاقت شد.😢 دستش را گذاشت روی گوشش و اندوهناک خواند: پسینی که دلم یاد وطن کرد نمیدونم وطن کی یاد ما کرد💔 درخت غم به جانم کرده ریشه به درگاه خدا نالم همیشه رفیقان قدر یک دیگر بدانید اجل سنگ است و آدم مثل شیشه..✋🏾 سرهنگ تقوی سرش را پایین انداخته بود و با گچ پایش ور می‌رفت. دلتنگ بود؛ اما ابهت نظامی‌اش اجازه نمی‌داد بی قراری‌اش را بروز بدهد.😬 صالح آه می‌کشید و به عکس فؤاد، پسر پنج ساله‌اش، خیره شده بود.👀 افسر تهرانی هم، مثل همیشه، ساکت به دیوار زندان تکیه زده بود.گروه بیست و سه نفره ما غم خانه و خانواده نداشت. غم ما سرنوشتی بود که در آن گرفتار شده بودیم.🚶🏻‍♂ آن شب صالح داستان زندگی‌اش را برایمان تعریف کرد💁🏻‍♂ گفت: «زمان شاه، به جرم فعالیت سیاسی، ساواک آبادان دستگیرم کرد و از زندان قصر سر درآوردم. با آیت الله طالقانی و مسعود رجوی هم‌بند بودم. بعد از انقلاب موقع انتخابات مجلس شورای اسلامی از آبادان نامزد شدم. جنگ که شروع شد، همه زندگیم رو گذاشتم برای جنگ.✌️🏻 به غیر از همکاری با فرماندهی جنگ، برای رادیوی آبادان هم کار می‌کردم.📻 مدتی کارم شده بود مصاحبه با اسرای عراقی. یه روز روی آب مأموریت مهمی به من محول شد.😎 بین راه گشتیای ارتش عراق محاصره و اسیرمون کردن.⛓ بعد هم آوردنم همینجا، توی همین زندان. دو سه روز که موندم قرار شد با چند اسیر دیگه بفرستنمون به اردوگاه اسرا. همچین که می‌خواستیم از زندان خارج بشیم، یه دفعه سر و کله فؤاد سلسبیل پیدا شد.🙄🤦🏻‍♂ تا من رو دید، اومد نزدیک و گفت: به به! آقای ملا صالح قاری. شما کجا، اینجا کجا؟😄 فؤاد پته‌م رو پیش عراقیا ریخت روی آب. گرفتار شدم. بعد از کلی شکنجه، عراقیا از فرستادنم به اردوگاه اسرا منصرف شدن. الان هشت ماهه تو همین اتاق و روی همین تشک زندگی میکنم.»😞 صالح سپس بال دشداشه‌اش را زد بالا و آثار شکنجه را روی پاهایش به ما نشان داد.🤕🔪💣 صحبت‌هایش که تمام شد، حسن مستشرق، با همان لحن داش مشتی، گفت:«ملا، ما رو بگو که فکر می‌کردیم تو جاسوس عراقیایی!»😆 ملا صالح خندید و گفت: «مهم نیست آدما چه جور درباره انسان فکر کنن. مهم اینه که ما بتونیم هر جا هستیم به وظیفه عمل کنیم.»🌱 سید علی‌نورالدینی گفت: «ولی، ملا، عجب سرنوشتی داشتی!🤔 یه روز مترجم اسرای عراقی توی ایران بودی. حالا مترجم اسرای ایرانی هستی توی عراق!»😂🤦🏻‍♂ صالح خندید و با همان لهجه غلیظ عربی‌اش گفت: «بله دیگه. همون مثل فارسی شماست دیگه. چه می‌گفت؟ ... گهی زین به پشت و ...»😑🤨 حسین بهزادی ادامه داد:«... گهی پشت به زین.»🙆🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 علیرضا شیخ حسینی گفت: «آقای ملا صالح، شما حق بزرگی بر گردن اسرا دارید. ما روز اول فکر می کردیم جاسوس هستید.🤭ولی وقتی با اون حرفای حساب شده جون بچه های پاسدار رو نجات دادید، فهمیدم آدم بزرگی هستید.»😅💙 صالح گفت: «بله، فرماندهی ارتش عراق اعلام کرده که پاسدارا، یا به قول اینا حرس خمینی، اسیر جنگی نیستن و مشمول قانون حمایت از اسرا نمیشن.📌 دستور مستقیم دارن که پاسدارا رو بکشن.»💣 عباس پورخسروانی و علیرضا شیخ حسینی، که هر دو پاسدار بودند، نگاهی به هم کردند و پوزخندی زدند.😏❗️ مجید ضیغمی، که به دیوار روبه رو تکیه داده بود و هنوز از زخم تیری که به پایش خورده بود رنج می کشید، گفت:«ببخشید آقای ملا صالح، شما درباره اردوگاه هیچ اطلاعاتی دارید.🤕می‌دونید اونجا چه جوریه؟»🤒 صالح گفت: «بله، توی این مدت که اینجا بودم خیلی از اسرا رو از اردوگاه آوردن اینجا. میگن محیط خیلی بزرگیه. داخل هر اردوگاه حدود دو هزار اسیر هست.😪دو تا اردوگاه توی موصل هست دو تا هم توی شهر رمادی. از اینجا تا موصل حدود چهارصد کیلومتره. ولی تا رمادی صد کیلومتر بیشتر نیست. دعا کنید وقتی شما رو بردن ایران عراقیا من رو هم بفرستن اردوگاه.»☹️🚎 من پرسیدم:«صالح، این فؤاد چه کاریه؟ بچه کجایه؟ چرا این قدر نامرده؟»😒 صالح گفت:«فؤاد عربه و بچه خرمشهر. توی ایران یکی از اعضای حزب خلق عرب بود. بعد از اینکه تیمسار مدنی افرادشون رو تارومار کرد، فؤاد هم به عراق پناهنده شد. با شروع جنگ، توی رادیوی بغداد، بخش فارسی، شروع به کار کرد.»👨🏻‍✈️📻 حسین قاضی زاده، بچه قناغستان کرمان، که آرام‌تر از همه‌مان بود، بعد از اینکه فؤاد را نفرین کرد، به صالح گفت: «اون عربه، شما هم عرب!»😏🙄 صالح انگشتان دستش را نشان داد و گفت:«انگشتای یه دست با هم برابر نیستن. هستن؟»🖐🏻🙂 آخرین سؤال را ابوالفضل محمدی، بچه قیدار زنجان، از صالح پرسید: «آقا صالح، شما چند سالتونه؟»👱🏻‍♂ صالح گفت که چهل‌ساله است و اهل آبادان.🧔🏻 او سپس عکس پسرش، فؤاد، را از زیر تشکش برداشت و داد به دست ابوالفضل.👶🏻 عکس چرخید میان بیست و سه نفر و برگشت پیش صالح و او گذاشتش سر جای همیشگی اش، زیر تشک. تا پاسی از شب با صالح صحبت کردیم.💁🏻‍♂🗣 در طول صحبت تأکید می‌کرد که ما خیلی به او نزدیک نشویم. هر کس از همان جا که نشسته بود به صحبت های صالح گوش می‌داد.🤓 آن شب فهمیدیم صالح دریایی است آرام و پر از اطلاعات. او در صحبت هایش از اشعار شاعران عرب و آیات قرآن استفاده می‌کرد. به ما توصیه می‌کرد که در اسارت مهم ترین وظیفه‌مان حفظ جان است.☝️🏼 احساس کردیم، در غیبت دوستانمان، می توانیم به صالح تکیه کنیم. با او مشورت کنیم و از او راهنمایی بخواهیم. او کم کم در چشم ما بزرگ شد؛ بزرگ، خیلی بزرگتر از جناب سرهنگ، که میانه خوبی با هم داشتیم.👥🕶 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•