وقتی مختار، حرمله رو گرفت، ازش پرسید:
تو کربلا سه تا تیر سهشعبه زدی، هیچوقت دلت سوخت؟
حرمله گفت: آره... یه جا دلم برای حسین (ع) سوخت. نشستم روی زمین، زدم زیر گریه.
همون وقتی که حسین، علیاصغرش رو آورد به میدان، براش طلب آب کرد.
من به دستور امیر، تیر سهشعبه رو رها کردم.
همین که تیر زدم، حسین داشت حرف میزد، یهو سکوت کرد...
یه نگاه به بچه کرد، دید از گوش تا گوش با تیر سهشعبه ذبح شده...
آروم عباش رو کشید روی سرش، یکی دو قدم رفت سمت خیمهها، چشمش افتاد به رباب.
دوباره برگشت...
باز چند قدم اومد سمت میدان، یه نگاه به ما کرد، دید داریم هُو میکنیم
دوباره برگشت...
اون لحظه، دیدم حسین درمونده شده...💔
اگردرعاشورانبودیمتایاری ِاباعبداللهکنیم
اکنونامام ِزمانه ِخویشرایاریکنیم .