eitaa logo
رفاقت با شهدا
823 دنبال‌کننده
601 عکس
522 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 دلمونو راهی افلاک میکنیم خودمونوقاطیه این خاک میکنیم توی خط شھدا اگه باشیم خط به خط گناهامو پاک میکنیم شهدایی✨ باشهدا👇🏻 @Refaghatshohada ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 🌱 مهسا اومد و برای سه تایمون ساندویچ گرفته بود ولی برای من ۲ تا ... یکم صحبت کردیم و خوردیم .. مهسا _ حسابی گشنت بوداا ..! خندیدم .. _ اره واقعا 😄 نرگس _ خداروشکر بخیر گذشت ☺️ _ اره از تخت بلند شدم و چادرم را روی سرم مرتب کردم و دستی به روسریم کشیدم تا مرتبش کنم .. نرگس _ آقای دکتر ممنونم _خواهش میکنم ...سلام خانم محسنی تعجب کردم کی بود ؟! گفت آقای دکتر .... برگشتم سمتش .. .. ای وای نیما اینجا چی کار میکنه .... اها اون اینجا دکتره.... _سلام نیما _ بهتر هستید ؟ _ بله.. ممنون نرگس و مهسا هم تشکر کردن و رفتن سمت در و منم پشت سرشون رفتم نیما _ ببخشید... خانم محسنی میخواستم باهاتون صحبت کنم .. وایستادم و برگشتم سمتش.. _ بفرمایید نیما _ اینجا نه ، خواهش میکنم فردا عصر به مسجد جمکران بیاید _ اما من .. نزاشت ادامه بدم ..میخواستم بگم دلیلی نداره بیام . نیما _ خواهش می کنم ...صحبت مهمیه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 درد بی درمان شنیدی ؟ حال من یعنی همین بی تو بودن درد دارد می زند من را زمین 🧡 ( فریدون مشیری ) نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 🌱 چون گفت صحبت مهمی داره نتونستم نه بیارم تقریبا می شناختمش می دونستم وقتی میگه مهم یعنی واقعا صحبت مهمیه .. _ باشه میخواستم بگم چجوری میخوام پیداتون کنم که دیدم رفت سمت میز کنار تخت و برگشت سمتم .. اشاره کرد به میز و گفت : نیما _ در برگه ی ‌روی میز شماره ی منه اگر پیدا نکردمتون تماس بگیرید ...هر چند که نیازی نیست چون من راحت پیداتون می کنم ... و رفت ... چجوری میخواست من پیدا کنه اونم بین این همه آدم تو جمکران ...هنوز حرفش تو سرم اکو می شد .. " هر چند که نیازی نیست چون من راحت پیداتون می کنم " رفتم و برگه را برداشتم و به سمت بچه ها رفتم ..
`
` * به روایت نیما * خوشحال شدم که قبول کرد ....وقتی امروز دیدمش یقین پیدا کردم که حتما باید بهش بگم ، باید بهش بگم برام مهمه و وقتی گفتم صحبت مهمی دارم قبول کرد ... خداروشکر کردن ، شمارم و که از قبل نوشته بودم روی میز گذاشتم و بهش گفتم نیازی نیست و به راحتی پیداش می کنم درسته من اونو شناختم با تمام ویژگی هایی که داشت😊 هر روز با عشق صبر می کردم تا بتونم لیاقتش را پیدا کنم ، بعد یه سال که درسم تموم شد به ایران اومدم و دوباره کلاس اعتقادات شرکت کردم و در اونجا کلی مطلب یاد گرفتم ..هر روزی که استاد اخلاقم درباره ی مهربانی ، گذشت و فداکاری صحبت می کرد یاد کارای منصوره میفتادم و بیشتر بهش علاقه مند میشدم اما صبر کردم تا لیاقتش را داشته باشم و بعد برم خواستگاری ... در این زمان که صبر کرده بودم و تلاش برای یادگیری ارزش های منصوره .. ✨ عاشق کسی شدم که دنیام را ساخته .. ✨ کسی راشناختم که وجودش آرامش بخش انسان هاست.. ✨ کسی را شناختم که مرا به وجود آورده و در آخر به سوی خودش برمی گردم .. ✨ کسی را شناختم که نور عشق را در وجودم پرورش داد و قلبم را طراوت و تازگی بخشید.. ✨ درسته من در واقع عاشق خدا شده بودم ، کسی که تونسته بودم در قلب و وجود منصوره کشف کنم ....خدا ...بود ♡ و این بزرگترین کشف من بود که باعث اون منصوره شد یعنی ❤️ خدا❤️.. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ای یار اسم حک شده بر قلبت را دیدم :" خدا " نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 پس به راحتی می توانستم او را در بین جمعیت بشناسم و پیدا کنم این را مطمئن بودم...... ` * به روایت منصوره * مریم _ منصوره ...قهوه میخوری ؟ _ اره ممنون مریم _ امروز میای بریم پارک یکم فضای سبز ببینم ...؟ با خنده گفتم : _ فضای سبز ؟😃 مریم _ اره خب نخند دیگه هوس فضای سبز کردم دوست دارم برم پارک ‌...🙂 دیگه نتونستم تحمل کنم دلمو گرفتم و خندیدم ...خودشم خندش گرفته بود ... مریم _ خیلی بدی قهوه را به دستم داد تا با هم بخوریم .. مریم _ نگفتی ؟ _ نه امروز باید برم جمکران باید یکی را ببینم مریم _ اها ...حیف شد دلم خواسته بودااا😔 _ عیبی نداره فردا باهم میریم ناراحت نباش ☺️ مریم _ باشه ممنون 🙂 عصر شد و بلند شدم ...مانتوی سبز با روسری سبز تیره ام را پوشیدم و در آخر ...چادرم را سرم کردم و کیفم را برداشتم و به سمت ماشینم رفتم تا برم سمت جمکران ..... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ای یار تو را چون آیه های آفرینش به ذکر هر سجودم دوستت دارم 🌷 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 رسیدم.. نمیدونستم باید کجا منتظر بمونم ،پس رفتم تو مسجد جمکران و روی فرش ها نشستم... کتاب قرآنم را باز کردم و شروع کردم به خوندن ... بعد چند دقیقه سایه یه نفر را حس کردم و برگشتم که دیدم خودشه ...اما چجوری تونست پیدام کنه ...با تعجب نگاش کردم که گفت : نیما _ سلام ..ببخشید منتظرتون گذاشتم سرم را پایین انداختم .. _ سلام نیما _ بیاید دنبالم تا یه جای خلوت بشینیم دنبالش رفتم لباسش با لباس هایی که می پوشید فرق داشت..لباس خادمی به تن داشت .. قسمتی که بودم داخلش کلی فرش پهن بود و همه نشسته بودن ولی اینجا کمی خلوت تر بود ....نشستیم اما با فاصله .. نیما _ خب ..خب میخواستم بهتون چیزی بگم ، لطفا فقط تا پایان حرفم گوش کنید و بعد تصمیم بگیرین ... _ بله میشنوم نیما _ در واقع شما ...شما ..برای من مهم هستین و این موضوع از موقعی که سعی کردم بشناسمتون شروع شد ، در واقع چجوری بگم ....من کسی نیستم که چند سال پیش بودم ...درسته من از بچگی با شما بزرگ شدم اما بازم بعد گذشت این چند سال وقتی برگشتم انگار با یه دختر دایی دیگه مواجهه بودم برای همین وقتی تصمیم گرفتم ارزش های شما را بشناسم خیلی تغییر ‌کردم و باعث شد بتونم فردی درست در جامعه ام باشم .. به نقطه ای روی فرش خیره بودم ...یکم برام تغییر سریع نیما عجیب بود ولی حالا فهمیدم که اون خواسته منو بشناسه و در پی شناخت من عوض شده .... خوشحال شدم . اما اینکه ابراز علاقه میکرد ...باعث استرسم شد ..و قلبم با شدت به تپش افتاده بود نیما _ میخواستم قبل از اینکه با خانواده ام به خواستگاریتون بیام، در حضور حضرت مهدی( ع) از شما جواب بگیرم ..؟ _ من... من نمی دونم چی بگم نیما _ فقط بگید بله یا خیر ؟ نمیدونستم چی بگم ...درسته نیما خیلی تغییر کرده بود و کسی شده بود که من دوست داشتم اما برای گفتن جواب هنوز زود بود..نفس عمیق کشیدم و گفتم : _ نظر خانوادم برام خیلی مهم هست اما اگر اونها مشکلی نداشته باشن ......منم سرم را پایین تر انداختم ..خجالت امانم رو بریده بود.. _ مشکلی ندارم .. دیدم دست هاشو به سمت بالا برد و گفت : نیما _ الحمدالله ...ممنون خدای من ..ممنونم امان زمانم 🤲😊 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تو را ای آفتاب فصل پاییز سراسر در وجودم دوست دارم💜 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 از عکس العملش لبخند بر لبم شکل گرفت ، پس واقعا معلومه دوسم داره ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ...۲ سال بعد .... ۲ سال از خواستگاری نیما از من میگذشت ، ما ازدواج کردیم ولی به جای گرفتن عروسی به سفر کربلا رفتیم ...توی این چند سال خیلی اتفاقات افتاد ..ساحل ( دختر عمه اش م) با یکی از دانشجویان دانشگاهشون ازدواج کرد و محسن و زینب صاحب دو پسر دوقولو شدن که اسم هاشون را محمد مهدی و محمد حسین گذاشتن .. صبا هم همین چند ماه پیش براش خواستگار اومد و به خواستگارش که برادر زهرا دوستم بود یعنی ( امیر ) بود پاسخ بله داد و اونها هم عقد کردن .. چند شب پیش هم عروسیشون بود که ما اومدیم مشهد .. •°•°•°•°•°•°•°•°•° حسابی به نفس نفس افتاده بودم ولی نیما ول کن نبود .. _ نیما جان..توروخدا ...بسه... دیگه نمیام نیما _ عزیزم ...تو که اینقدر ضعیف نبودی ..بیا جان من همین سر بالایی را بگذریم می رسیم بالا _ واای دیگه ...وایستا ....نمی تونم نیما _ باشه باشه فقط ۲ دقیقه نفس بگیر بریم نشستیم روی یه تیکه سنگ بزرگ و صاف .. ملتمسانه گفتم : _ نیما جانم ... نیما _ جان دلم _ آخه کی یه زن باردار را اینقدر راه می بره اونم از سر بالایی ؟!! نیما _ عزیزم ...من دکترم یا تو ...بعدشا باید راه بری برات مفیده _ اما .... نیما _ اما نداره ...بلند شو بریم دستم هامو به هم قفل کردم و گفتم .. _ نمیام نیما _ اگر بلند شی بریم، برسیم بالا امروز که برگشتیم قم ..قبل از اینکه بریم خونه می برمت جایی برات سوپرایز دارم ...باشه؟ _ واقعا ...راست میگی ؟ نیما _ من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟ _ نه نیما _ پس بلند شو به هر سختی که بود بلند شدم و حرکت کردیم ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خوشا به بخت بلندم که تو در کنار منی …🌿 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱 به هر سختی که بود بلند شدم و حرکت کردیم تا رسیدیم بالا ....خورشید دقیقا وسط آسمان بود که نشون میداد الان ظهره ... از صبح من را نیما آورد و گفت باید کوه نوردی کنیم ، درسته کوه نوردی نکردیم ولی تا همین بالا که اومدیم به سختی تونستم تحمل کنم .... همینجوری داشتم آبشار مصنوعی که از کوه تا پایین سرازیر میشد را نگاه میکردم که نیما گفت : نیما _ اینجا را یادته ؟ _ چطور میتونم فراموش کنم .....بعدشا فکر میکنی کی پیشنهاد اینجا اومدن را اون روز داد ؟ ها !!😌 نگام کرد وچشم های آبیش، رنگ تعجب به خودش گرفت .. نیما _ خب محسن دیگه با لبخند مرموزی گفتم : _ نوچ ..من بودم ..در واقع یه رازی بین من و محسن هست که هیچ کس نمی دونه چشماشو ریز کرد و گفت : نیما _ چه رازی؟ زود ...تند ....سریع بگو ؟!🤨 خندیدم...😅 _ باشه ..باشه..در واقع من و محسن خواهر وبرادر ناتنی هستیم نیما _ جدی ...چه جالب ! از لحاظ شیر خوردن منظورته؟ _ اره ...تازه من باعث شدم زینب ( بله) را بده ، برای همین محسن و راضی کردم اون شب همه را بیاره کوهشار و اینجا به همه بستنی بده . نیما _ اوه اوه خانم چه کردی با محسن ، گفتم چرا سرخ شده بود ...پس نگران پولاش بوده که قرار بود به فنا بره 😂 یکی زدم به بازوش و گفتم : _ بدجنس 😄 دوتایی خندیدم ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عشقت با آسمان قلبم چه کرد وجودت با دل آرومم چه کرد🌷 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁 " 🌱 بلاخره از سر بالایی پایین اومدیم ... به ماشین رسیدیم . _ راستی یادم رفت بپرسم چرا ماشینتو عوض کردی ؟ نیما _ مگه این ماشین چشه ؟ فهمیدم داره از جواب سوال تفره میره پس ادامه ندادم .. _ هیچی ..فقط سوال کردم ! نیما خندید و گفت : نیما _ بانو، بیا بریم ..که الان مادرت میگه دخترم را کجا بردی .. خندیدم : _ باشه بریم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی ما ....عصر شد ...از مامان و بابا و صبا خداحافظی کردیم و حرکت کردیم سمت قم .. دیگه تقریبا نزدیک شده بودیم ...حسابی خوابیده بودم تو ماشین و حالا میتونستم خستگی ازچهره نیما متوجه بشم برای اینکه خواب از سرش بپره گفتم : _ نیما نیما _ جانم _ به نظرت اسم بچمون را چی بزاریم نیما _ خب حالا که دختره ....امم اسم ناهید قشنگه نه ؟ _ اره خوبه دیگه چی ؟ نیما _ خب اسم مهشید هم قشنگه _ اره اینم قشنگه ..خب کدومو دوست داری ؟ بلاخره رسیدیم ولی دیدم به سمت خونه نمی رفت ... نیما _ همشون قشنگه ولی من اسم معصومه را بیشتر دوست دارم ..♡ نظرت چیه ؟ _ اره خیلی قشنگه منم دوست دارم ..☺️ یکدفعه حس کردم دردی در دلم پیچید .. _ آخ نیما _ چی شدی ..؟ خنده کوچکی کردم و گفتم : _ هیچی دخترت گفت منم موافقم 😂 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هَم ‌‌‌«دوسـت دارمـت»❤️ هَــم دارَمِــت🌷 این یعـنی ‌‌‌«خـوشـبَختی» 💜 نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون نام نویسنده حرام است
🍁✨🍁✨🍁✨ ✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨ 🍁✨✨ 🍁" 🌱( آخر) * به روایت نیما * جلوی کوچه نگه داشتم و گفتم : _ خب خانمم پیاده شو ... منصوره _ باشه دیدم تعجب کرده .. خندم گرفته بود، ماشینو پارک کردم و اومدم کنارش ..دستشو گرفتم و بردم تو کوچه دیدم داریم می رسیم ..پس دستام و روی چشماش گذاشتم .. منصوره _ نکن نیما زشته ...الان یکی می بینه _ اه منصوره تو میدونی که حواسم هست ..نگران نباش اینجا فعلا پرنده هم پر نمی زنه منصوره _ باشه آروم آروم بردمش جلو ، وسط کوچه راه میرفتیم ..به محض رسیدن برگردوندمش و دقیقا روبه روی ساختمونی بودیم که برای کودکان بی سرپرست و یتیم ساخته بودم ...میدونستم منصوره بزرگترین آرزوش اینه پس بیشتر سرمایه ام را پاش دادم .... دستم را از چشماش برداشتم .. _ اینجا را می بینی فقط به عشق خدام و خودت ساختمش ... میدونم که میتونی مادر خوبی برای اون ها هم باشی 😊 آروم سر در خونه ی بزرگ روبه روش را خواند : " خانه ی بهشتی " اشک تو چشمای منصوره جمع شد و برگشت سمتم : _ خیلی دوست دارم مرد من ..♡ 🥲 _ منم همینطور بهترین اتفاق زندگیم ...☺️ بهترین اتفاق زندگیم بودی و هستی ..تو من را باخدایم آشنا کردی تا عاشقش شوم ، خدا هم تورا بهم بخشید .‌🌷 ( پایان ) پاییز ۱۴۰۳ ساعت ۲۳:۶ 🍁"چنان زندگی کن که کسانی که تورا می شناسند، اما خدا را نمی شناسند ..به واسطه آشنایی باتو ، با خدا آشنا شوند . "🍁 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست ور نه عشق تو کجا این دل بیمار کجا ☘ نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷 کپی رمان بدون ذکر نام نویسنده حرام است
سخن نویسنده : 🍁رمان " در پی کشف تو " اولین نوشته ی من است امیدوارم از این رمان خوشتون آمده باشد ....میدانم که می شد این رمان طولانی تر باشد ولی چون میخواستم کوتاه بنویسم ،اینطور شد . 🌹هدفم از نوشتن این رمان این بود که بگویم می توانیم جوری زندگی کنیم که کسانی که ما را می شناسند اما خدا را نمی شناسند .به واسطه ی آشنایی باما خدا را هم بشناسند . ممنون از اینکه رمان بنده را خواندید ..🙏 امیدوارم زندگی خوبی داشته باشید ..♡ یاعلی ✋@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
✋❤️ 🍁 در هــر دمــم هــزاران فریـاد انتظار است 🌾 یک لحظه بی‌تو بودن، یک عمر احتضار است 🍁 بـی روی تـو زمانـه پاییز بی بهـار است 🌾 این زندگی تباهی، ایـن عمـر انتحـار است... 🤲 تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🍁______🍂______🍁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ باشهدا👇🏻 @Refaghatshohada ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ علیکُم یا اهلَ بَیتِ النُّبوَّة ✨️ختم 14 شاخه گل صلوات✨️ برای سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🕊*اَللّهُمَ*🕊        🤍*صَلَّ*🤍             🕊*عَلی*🕊                 🤍*مُحَمَّد*ٍ 🤍                    🕊 *وَآلِ*🕊                      🤍*مُحَمَّد*🤍                       🕊*وَعَجِّل*🕊                      🤍*فَرَجَهُم*🤍                   🕊*وَ اَهلِک*🕊               🤍*عَدُوَّهُم...*🤍          🕊*اَللّهُــــمَّ...*🕊      🤍*عَجـِّل لِوَلیِّکَ*🤍 🕊*الفَـرَج*🕊 *🕊 باشهدا👇🏻 @Refaghatshohada ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
˼ ☘˹ امام حسین(ع)فرمودند: سزاوار نيست كه مؤمن، گناهكارى را ببيند و او را از گناه باز ندارد {•📚•}«كنز العمّال، ج 3 ص 85 ح5614» باشهدا👇🏻 @Refaghatshohada ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ڪہ آسمانیت مےڪند. و اگر بال خونیـن داشتہ باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، 🌷زیارت "شــ‌هــــــداء"🌷 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... وقتتان ذاکری🥀 التماس دعای فرج و شهادت یا علی مدد باشهدا👇🏻 @Refaghatshohada ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
مجید خسته نمی شد😍 مرا همیشه برای نماز از خواب بیدار می کرد و خودش تا طلوع آفتاب در حال دعا و مناجات بود یک بار به او گفتم: «تو خسته نمی شوی؟ خواب نداری؟» شهید مجید جلوئی با آرامش و رویی باز گفت: «تو نمی دانی که وقتی آدم با محبوب خود در دل شب راز و نیاز می کند چه صفایی دارد.... روح آدم به پرواز درمی آید و احساس آرامش می کند؟» 📒 کتاب سیرت شهیدان، ص 52، شهید مجید جلوئی                       باشهدا👇🏻 @Refaghatshohada ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🦋 خودتان را برای ظهور امام زمان و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است... باشهدا👇🏻 @Refaghatshohada ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نـــبـــــردِ قرقیسیا 🔥🔥🔥🔥 👤 🚨 بزرگترین تاریخ بشریت 💥 ✍ از مقدمات علنی امام مهدی علیه‌السلام، وقوع بین تمامی دشمنان شیعه در اطراف سوریه و بر سر گنج بزرگی است که رود آشکار خواهد کرد. این جنگ، بعد از شروع حمله سفیانی به عراق و در مرزهای و عراق، رخ خواهد داد. 🔥 امداد الهی برای شیعیان ✍ جغرافیای به شدت آخرالزمانی منطقه ⁉️ در چه خبر است؟!👆 ----------------------------------------------- اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری...                       باشهدا👇🏻 @Refaghatshohada ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾