🗓1403/10/14
#جمعه
#نیایش #حوراء
✨پـــروردگــارا
🌺 بجز خودت به دیگرى واگذارمان نکن تویى پروردگار ما
پس قراردہ بى نیازى درنفسمان
یقین در دلمان
روشنى در دیدہ مان
بصیرت درقلبمان
💫✨💫
🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
89.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🤲هر روز قرائت #دعای_فرج
به نیابت از برادر شهیدمان #ابراهیم_هادی🥀
جهت تعجیل در فرج #امام_عصر ارواحنا فدا
«با نوای علی فانی»
🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
#صُبح #زندگی #حال_خوش
☀️آغاز هر روز، شروعی دوباره برای ستایش خوبی هاست...
آغازی برای تکاندن غبار از دل...
آغازی برای نشاندن غنچه های محبت و عشق بر دلها...
❄️امیـدوارم امـروز
آغاز بهترینها باشه برای شما💫
ســـــــــــــــــلامـ ☺️
صبــح زمستــونــی تـون بخیـــر
🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀
🥀با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم.
پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد.
همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مينمود. انگار ميخواســت چيزي بگويد، اما!
لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدي، اما پسرم!
پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته:
ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بينشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات #حضرت_زهرا سلام الله به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست!
پسرم گفت: #شهداي_گمنام مهمانان ويژه #حضرت_صديقه هستند!» پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط ميخورد و پايين مي آمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا كرده بود. «گمنامي!»
🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra