eitaa logo
🕊رفیـق خـوب حَـوراء
2.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🥀🥀 🥀سفیر عشق شهید است و ارباب عشق حسین (ع) و وادی عشاق کربلا. جایی که ارباب عشق سر به باد می دهد تا اَسرار عشاق را بازگو کند، برای عشاق راهی جز از گذشتن نیست. علیه السلام 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀پای ابراهیم که به جنگ باز می‌شود همه دغدغه‌اش می‌شود جنگ، ابراهیم آنقدر در احوالات جنگ است که هرچه خانواده می‌خواهند برایش زن بگیرند ابراهیم زیربار نمی‌رود. خواهر ابراهیم در این‌باره خاطره جالبی دارد. خاطره‌ای که هنوز بعد از این‌همه سال حسابی او را می‌خنداند:«یک بنده خدایی از دوستان ابراهیم گفت می‌توانم کاری کنم که انقدر رزمنده‌ها هوای جبهه نداشته باشند. زن که بگیرند جبهه یادشان می‌رود. اما ابراهیم قبول نداشت. می‌گفت الان بحث دفاع از کشور است. من باید بروم و حضور داشته باشم شاید بلایی سرم بیاید نمی‌شود که یک نفر همیشه منتظرم باشد. به هرحال ما به احترام معرف رفتیم خواستگاری. خانه یک زن و شوهری رفتیم که دوتا اتاق داشتند و در آنجا به ازدواج جوان‌ها کمک می‌کردند. وقتی رفتیم دختر خانم با چادر مشکی نشسته بود. آن موقع‌ها وقتی خوششان می‌آمد ضربتی عقد می کردند. من وقتی با دخترخانم صحبت کردم شرایط ابراهیم را توضیح دادیم و دخترخانم موافقیت کرد. وقتی خواستند آقا ابراهیم را از آن اتاق صدا کنند گفتند که اقا ابراهیم توی اتاق نیست.دیدیم که پنجره باز است و ابراهیم نیست.فهمیدیم که ابراهیم از پنجره پریده بیرون و فرار کرده است.حالا فکر کنید ما با چه خجالتی بیرون آمدیم. سر کوچه که رسیدیم دیدیم ابراهیم قهقهه میزند.گفت فکر کنم یک دقه دیگه می استادم سریع یک حاج اقایی میاوردند تا عقد کند من هم سریع فرار کردم که کار به عقد نرسد. 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار میشد. ظهر هم برای آفتابه لگن می‌آوردند. و با شستن دستهای آنان با صرف ناهار تمام می شد. درمجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. آمدم وکنار ابراهیم نشستم.ابراهیم و جواد دوستانی صمیمی و مثل دو برادر بودند. شوخی‌های آنها هم در نوع خود جالب بود. در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا ظرف آب و لگن آوردند. اولین کسی که به سراغش می‌رفتند جواد بود. ابراهیم در گوش او که چیزی از این مراسم نمی‌دانست حرفی زد و جواد با تعجب و بلند پرسید:جدی میگی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش بابا هیچی نگو! بعدبه طرف من برگشت، خیلی شدید و بیصدا می‌خندید. گفتم: چی شده ابرام؟ زشته نخند! گفت: به جواد گفتم آفتابه رو که آوردن سرت رو قشنگ بشور، رسمه. چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد و جواد بعد از شستن دست، سرش را هم زیر آب گرفت و... جواد در حالیکه آب از سر و رویش می‌چکید با تعجب به اطراف نگاه می‌کرد. گفتم: چیکار می‌کنی جواد؟ مگه اینجا حمامه؟! و بعد چفیه‌ام را دادم سرش را خشک کند! همرزم‌ 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 چشمان شهدا به ما یاد می‌دهند که هر لحظه دنیای ما می‌تواند پُر از نور باشد، اگر... نگاهمان به سمت درست باشد.❤️ 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀در عملیات والفجر مقدماتی‌مسئولیت داشتم و قرار بود سه تا یگان از یک جناح به دشمن حمله کنند و به علت تنگی مکان منطقه خیلی شلوغ شده بود. وقت رفتن رزمنده‌ها دیدم آقا ابراهیم هادی هم همراهشون هست،با دیدن ایشان‌خوشحال شدم؛گفتم:آقا ابراهیم بیا امشب با ما همراه‌شو و به ما کمک کن. گفت: حاج حسین من با تو بیام  نمی‌گذاری من توی عملیات جلو برم. هرچه اصرارکردم نپذیرفت. در آخرین دیدار ساعتش رو که شاید آخرین تعلق دنیایی‌اش بود، از دستش باز کرد و به من داد و گفت: «حاج حسین، خیلی دوست دارم شهید بشم و یااگر شهادت قسمتم نشد لااقل اسیر بشم ودر اسارت ذره‌ ای از آن چه حضـرت زیـنـب سلام الله علیها کشید من هم احساس کنم.» ابراهیم این رو گفت رفت و دیگه برنگشت. ابراهیم هادی آسمانی بود و در روی زمین جایی نداشت.او بی‌نام رفت و گمنام شهید شد،اما امروز نام شهید ابراهیم هادی شهره در همه جاست. 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀 🥀گر کسی خواهد رود در مکتب عشق حسین... ثبت نامش را فقط عباس امضاء میکند .❤️ 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀قبل از عمليات مطلع الفجر بود.جهت پاره‌ای از مسائل و هماهنگی بهتر، بين فرماندهان سپاه و ارتش جلسه‌ای در محل گروه اندرزگو برگزار شده بود. بجز من و ابراهيم سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه‌ها هم در داخل حياط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود و همه مشغول صحبت بودند. كه يكدفعه از پنجره اتاق يك نارنجك به داخل پرت شد و دقيقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد.همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم رو در بين دسـتانم قرار دادم و به سمت ديوار چمـباتمه زدم. برای لحظاتی نفس در سينه‌ام حبس شده بود. بقيه هم مانند من، هر يك به گوشه‌ای خزيده بودند. لحظات بــه سختی می‌گذشت اما صدای انفجار دیگر نيامد. خيلی آرام چشمانم را باز كردم و از لابه‌لای دستانم نگاه كردم از صحنه‌ای كه می‌ديدم خيلی تعجب كردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم و سرم را بالا آوردم با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام!! بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سـرهايشان را بلند كردند و با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه مي‌كردند. صحنه بسيار عجيبی بود. در حالی كه همه ما به گوشه وكنار اتاق خزيده بوديم ابراهيم روی نارنجك خوابيده بود. در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد و با كلی معذرت خواهی گفت: "خيلی شرمنده‌ام، اين نارنجك آموزشی بود و اشتباهی افتاد داخل اتاق. 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀کانال کمیل تنها کانالی بود که هیچ کس ازش لِفت نداد... مثل ابراهیم هادی و رفقاش. 🥀 بحث شھادت بود، از او پرسیدم قصدش این است...؟؟ ابراهیم گفت: چون مادر سادات قبر ندارد نمیخواهم مزار داشته باشم...! 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀 🥀امروز رو به نیابت از به علیه السلام سلام کن، شده از راه دور... وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra